#یاسمن
#پارت_1
«بسم الله الرحمن الرحیم»
_ داداش... ازت چیزی کم نمیشه که. من تو انباریت موندم، کلفتی زن و بچهتم که میکنم. یهکم فرصت بده جلوپلاسم رو جمع میکنم و میرم...
با آن چشمان دریده از نفرت و خشم نگاهم میکند.
خوب میدانم این کار در اِزای درآمدن صدایم است.
_هه! رفتن؟ زنیکهٔ جنده! فکر میکنی من بیخایهم؟ آبرومو جلوی کسوناکس بردی. بذارم مفت بخوری، مفت بگردی؟ پا شو، گم شو بریم محضر. یا صیغهٔ حاجاکبر میشی یا سرت رو میبرم، پول خونت رو هم میدم که آبروم واس تو زنیکهٔ هرزه نره.
نیمنگاهی به پشت سرش میکند.
حتماً نرگس پشت دیوار است که چنین صدا به سر انداخته.
میخواهد گند و کثافتکاریاش را پاک کند.
_ حیف که خر و نفهم بودی، وگرنه خانوم داداشت میشدی.
نجوا میکند...
عق میزنم از این کثافت و نامرد.
مگر آدم به همخونش...
نمیتوانم بگویم که مگر میشود...
چون من، در این عمر ۲۰سالهام، میدانم چه چیزها که میشود و چه چیزها که نمیشود.
_ چی زر زر میکنی، جهان؟! بردار ببرش. شب اینجا نباشه این پتیاره. خدا ازت نگذره که آبرو برامون نذاشتی. بیخود اون شوهرت پرتت نکرد بیرون. گفت هرزهایها، ما باور نکردیمش... آشغال! عین زالو افتادی جون ما. گم شو، زنیکه! لیاقتت اینه بری زیر اون پیرمرد بخوابی... جهان! پرتش کن بیرون این مثلاً خواهرتو.
زمین تکیهگاه دست میکنم و بلند میشوم.
تنی دردناک از کتکهای دیشب این نابرادری نامرد دارم.
حتی نمیخواهم به آن چشمان دریده و دهان دریدهتر نرگس نگاه کنم.
_ برید بیرون... حداقل بذارید حموم کنم و لباس درست تن کنم.