#پارت_۳۱۳
نگاهش را به خودم درون آینه دیدم و اخمی که سمیه کرد خودش اخطار بود.
انگار میگفت: حیف محراب.
_ عروسی، بهسلامتی کی هست، سمیهجون؟!
فاطیما را بغل گرفته، روی تخت محراب نشست.
آرایشگر اتاق محراب را که یک آینهٔ مناسب داشت و میز و صندلی راحت، انتخاب کرد.
_ فعلاً تعیین نکردن. امروز عقد بیسروصداست.
_ سمیراجان کی میاد؟ دلم براشون تنگ شده.
قرار بود فقط کمی اصلاح و کمی آرایش ملیح و مات داشته باشم.
_ میاد انشاءالله، ولی محضر میان.
دستگاهی را به برق زد.
_ وکس بندازم پوستش کمتر قرمز میشه. کاش دیروز میاوردیش آرایشگاه، امروز پوستش بهتر میشد.
صدای زنگ تلفن گوشی سمیه وادارش کرد بلند شود و بیرون برود.
_ خانوادهت نیستن؟
به یک «نه!» اکتفا کردم.
کاش سهیلا، آرایشگر محل، را میآوردند؛ زن دهنقرص و ساکتی بود.
دلم میخواست زودتر خلاص شوم.
_ چه عروس کوچولوی کمحرفی. چند سالته، یاسمن جون؟
_ ۲۰ سالمه.
سرم را روی بالشت صندلی ثابت کرد.
بسمالله گفت و «مبارک باشه»ای.
موم را روی قسمتهای مختلف صورتم میگذاشت.
آنقدر مو نداشتم که دردم بباید، فقط آن استرس سوختن.
_ کی تموم میشه کارت، ژیلا جان؟
صدایش لرز داشت، انگار عصبانی بود. بچه را روی تخت گذاشت. قدم میزد.
_ خیره، سمیه جان!
آرام نداشت، دلم شور افتاده بود. دست ژیلا را پس زدم.
_ سمیه خانم! چیزی شده؟
نگاهش بین من و ژیلا میگردد.
آرایشگر متوجه میشود که حضورش مانع حرف زدن سمیه است، با «ببخشید»ی ما را تنها گذاشت.
سمیه، بیتعارف در را پشتسرش بست.
_ نمیرسم برم چیزی برات بخرم، یاسمن! زودتر میریم محضر. گفتم از لباسای خودم امین بیاره. اونا که به تو بخوره، زودتر بریم.
دلم آشوب میشود. حتماً اتفاقی افتاده، نمیخواهد بدانم.