2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 20989 بازدید | 525 پست

#پارت_۳۰۸


لب می‌گزم. از لحن توبیخ‌گرش خجالت می‌کشم.


_ ببخشید.


از جا بلند می‌شود و دست سمتم می‌گیرد که بلند شوم.


_ فردا به‌خیر بگذره، بعدش هرکی هرچی خواست بگه... یه سر بزنم بابا. شام چیزی داریم؟


.............



حاج‌اکبر شام سر میز نیامد، کمی بعدتر عزم رفتن به امامزاده‌صالح را کرد.


گریه‌ام گرفت وقتی گفت می‌رود کمی با خودش خلوت کند.


برای پدری مثل او حتماً دردناک بود که دخترش را بیرون کند، هرچند نه داد زد و نه تند بود، آرام گفت برود.


محراب برایش ماشین گرفت، قول داد صبح زود برگردد.


فقط ما دوتا بودیم، با غمی که فقط سکوت بینمان می‌انداخت.


_ می‌شه این‌قدر گریه نکنی؟


فکر می‌کردم تلویزیون نگاه می‌کند. اخبار می‌داد. چایش برای دومین بار یخ کرده بود.


_ ببخشید.


دراز کشیده بود روی راحتی، من هم فقط در خیره شدن به تلویزیون همراهی‌اش می‌کردم.


معمولاً حاج‌‌بابا کنارش بود و من وقتم آزاد.


_ هی نگو «ببخشید»! چی شده که گریه کنی؟


سرجایش نشست. با دست موهایش را به‌هم ریخت. کلافه بود، مثل من.


_ دلم به حاج بابا می‌سوزه. چرا سمیراخانم این‌جور کرد؟


اشک‌هایم را پاک کردم. دلم نمی‌خواست حالا که ما برای عقد می‌رفتیم این‌قدر همه‌چیز غم‌انگیز باشد.


_ پیگیر چرایی نشو، می‌شه غیبت. ما که تو سر اون نیستیم، یه چیز بگیم بدگمون بشی. این چیزا با زمان حل می‌شه. من خسته‌م، حال ندارم تشک بندازم. بیا رو تخت من بخوابیم، جا داره.


قبل از آنکه بتوانم معترض شوم به آن تخت کوچک رفته بود، یک تخت یک‌نفرهٔ فلزی.


دونفری روی آن؟!


نمی‌دانم چه‌چیز یادش رفت که برگشت.


_ آقا؟! من تشک می‌ندازم.


از جا جهیدم که بروم و تشک بیندازم. تشک دونفره بزرگتر از آن تخت بود.


_ تخت من جا می‌شه، نمی‌خواد تشک.


مردد شدم که بروم یا حرفش را گوش کنم، به او خیره شدم. خندید.


بعد این ساعت‌های ناراحتی، خنده به صورتش می‌آمد.


یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۳۰۹


_ وقتی این‌جور نگاه می‌کنی آدم‌و هوایی می‌کنی، نیم‌وجبی! این‌قدر با مظلومیت نگاه نکن، یاسی!


خجالت‌زده از تعریفش سر پایین انداختم. آمدنش را نزدیکم حس کردم و گونه‌ای که با ملایمت لمس کرد.


_ خودم می‌ندازم. رئیس تشک تویی، خوشگله!


فقط فهمیدم که از خجالت و ذوق حرفش، صورت میان دست‌هایم پنهان کردم و به‌سمت اتاق دویدم.


قلبم تند می‌زد، از یک حس خاص لبریز بودم. برایش، من با این ماه‌گرفتگی، خوشگل بودم.


با کلامش هم نوازشم می‌کرد انگار. برای دل مهرندیده‌ام خیلی زیاد بود اینها.


_ باشه. دستت درد نکنه. برادری کردی، فردا می‌بینمت.


گوشی را روی طاقچه گذاشت. حالا ما بودیم و این خانهٔ بزرگ.


از پشت پنجره به حیاط خالی و ساکت نگاه می‌کردم.


گفته بود خودش تشک را می‌اندازد، اما انداخته بودم.


_ خجالتمون دادین، بانو جان! شرمنده کردین.


دکمه‌های بلوزش را باز می‌کرد، بعد سرآستین.


انگار بار اول بود با هم تنها می‌شدیم. خجالت می‌کشیدم؛ شاید علتش آن نگاه شیطنت‌آمیزش بود.


_ بخوابیم؟


زیر نگاهش هول کردم. حرفی نداشتم که سکوت را بشکند.


_ بخوابیم! مگر چیز دیگه‌ای تو سرت باشه که... خب خدمتگزاریم.


نمی‌دانستم باید چکار کنم. ترس و اضطراب اولین واکنشی بود که داشتم.


دست‌هایم می‌لرزید و انگار او دید.


_ فردا برای اول‌وقت، حاجی وقت داد. بی‌سروصدا می‌ریم، به کسی نگفتیم. سمیه هم هنوز ساعتش‌و نمی‌دونه. قرار شد امین بیارتش.


حرف را عوض کرد. کمی آرامش، هدیه‌ای بود که به من داد.


وقتی شلوار عوض کرد روی برگرداندم.


انگار شرم فقط برای من بود، او راحت و بی‌قید رفتار می‌کرد.


راحت بود... شاید چون مردها خود را مالک می‌دانند راحتند و شاید واقعاً کمی دوستم داشت.

#پارت_۳۱۰


_ صبح، قبل رفتن محضر یه ساک ببند برای وسایلت. بعد از عقد، خدا بخواد می‌ریم مشهد...


بهت‌زده نگاهش کردم. لامپ را خاموش کرد.


_ دوباره بگین تو رو خدا! واقعا؟ یعنی می‌برینم مشهد؟


این اولین مسافرتم بود، اولین زیارت امام‌رضا. همان‌ جایی ‌که طوبی‌خانم همیشه می‌گفت می‌رود و دعایم می‌کند.


همان جا که هر بار می‌گفت چشمانش تر می‌شد.  


دست دور شانه‌ام انداخت و با خودش میان رختخواب کشید.


من همان امامزاده‌صالح هم نرفته بودم.


یک‌بار با جمیله تا امامزاده زید، ته بازار پارچه‌فروش‌ها رفته بودیم و یکبار هم من را با خودش به شاه‌عبدالعظیم برده بود.


آن روزها هنوز بختکی به نام اژدر در زندگی‌ام نبود. آن دو بار خوش گذشته بود.


من و جمیله، که هیچ‌وقت حرف نمی‌زد. از پارچه‌فروش‌ها برایم یک پارچهٔ قشنگ صورتی خرید و داد طوبی‌خانم تا بدوزد.


اصل علاقه‌ام به خیاطی، همان پارچه و لباس قشنگی بود که برایم دوخت.


هرچند مدت داشتنش کوتاه بود و یاسر پای منقلش، تکه‌ای زغال بزرگ را با لباس قشنگم که شسته بودم برداشت.


آن وقت‌ها آنقدر جرأت نداشتم که گریه کنم به‌خاطرش. اما دفعهٔ بعد که من را برد شهر ری یک عروسک برایم خرید.


آن روز آن‌قدر از داشتنش ذوق کرده بودم که تمام راه جمیله را بوسیدم.


_ امروز امین زنگ زد گفت یکی از دوستاش یه حیاط قدیمی نزدیک حرم داره. شنیده ما قراره عقد کنیم گفته بریم اونجا. آخه بهش گفتم می‌خوام ببرمت مشهد.


سر از روی بازویش برداشتم. نیم‌خیز، در تاریک‌روشن اتاق، خیرهٔ دهانش و کلماتی شدم که می‌گفت.


اشک شوقی که می‌آمد بچکد را سریع پاک کردم.


_ فکر می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌رم حرم.


میان اشک و خنده نگاهمان گره خورد.


به سمتم چرخیده بود. دست آزادش دورم پیچید.  


_ خب! بیا معامله کنیم. تو من‌و برای چند روز پیش حلال کن، منم می‌برمت زیارت. مفت و مجانی حال نمی‌ده که.


خندید، مردانه. سر روی بازویش گذاشتم.

موذی و فرصت‌طلب!

#پارت_۳۱۱



_ فکر کنم هفت‌هشت باری باید ببرید تا دلم صاف بشه.


از حرف خودم خجالت کشیدم، می‌خواستم مثل خودش شوخی کنم.


ابروهایش که بالا رفت، ردیف دندان‌های مرتبش از میان لب‌هایش معلوم شد.


سر میان سینه‌اش پنهان کردم...


_ پس این‌جوریاست؟ خب بذار بکنیمش ده بار، رند! یه‌کم دیگه اذیتت کنم دلم سبک شه، نیم‌وجبی زبون‌دراز.


همان‌جا که سر فرو برده بودم، دلم از ترس فروریخت!


انگار فراموش کرده بودم او هم مرد است. اینکه محرم است، اینکه شوهرم است.


لب گزیدم و نفس حبس کردم.


منتظر بودم تنم را لمس کند به میل مردانه، کمی پیشرفت کند، اما فقط نفس عمیقی کشید.


سکوت کرد و من تنگ‌تر میان آغوشش فشرده شدم.


_ فکر می‌کنی نمی‌فهمم می‌ترسی؟ چشمات گشاد می‌شه از ترس، نفست بند میاد، تنت سرد می‌شه.


کمی سر از سینه‌اش جدا کردم.


_ ببخشید.

زمزمه کردم، نمی‌دانم شنید یا نه؟


_ کم‌کم باید انجامش بدیم، یاسی! فقط تنم نیست که نیازت داره، روحمم تشنه‌ست. به خدا، خسته شدم از تنهایی.


لحنش، کلامش غم دارد، یک حس عجیب که تن را می‌لرزاند، پر از درد.


باید خیلی بد باشد حال او، که به من قانع شده. قلبم درد می‌گیرد.


دوستش دارم، اما نه مثل یک عشق؛ مثل یک اجبار به دوست داشتن، مثل تعلقی که یک آدم در حال غرق شدن به طناب نجات و نجات‌دهنده‌اش دارد.


_ نگران من نشید. کنار میام، آقا. شما مهربونید، می‌دونم به من صدمه نمی‌زنید.


روی موهایم را می‌بوسد...


می‌دانم وقتی به خواب می‌روم او هنوز نخوابیده بود.


_ این چه وضعیه؟ اون از آقاجون که هنوز نیومدن، این از تو که انگار نه انگار عقدتونه. نه خرید رفتین، نه آرایشگاه وقت داریم. اون از سمیراخانم که فقط قشقرق بلده...


فکر می‌کردم خواب می‌بینم، اما صدا زیادی واضح بود، جایی نزدیک من.


_ پا شو ببینمت، عروس‌خانم! صبحانه بخور، زنگ زدم ژیلا آرایشگرم قبل ۹ اینجا باشه.


لحنش بیشتر دستوری بود.

هنوز خواب بودم.


چیزی که بیدارم کرد صدای سمیه نبود، سردی کنار دستم و بالشتی که دیگر جان نداشت.

#پارت_۳۱۲


_ بذار بخوابه، آبجی! می‌رم حلیم بگیرم...


دیگر بیدار شدم، صدای مردانهٔ او هم نزدیک بود؛ جمع شده بودند داخل اتاق.


_ نمی‌خوای گوسفند سر ببری؟ یه سلامی صلواتی...؟


چشم باز کردم. جای خالی‌اش را در دیدرسم، شیشه‌های رنگیِ در چوبی رو به تراس گرفته بود‌‌.


دلم نمی‌خواست بیدار شوم.


حس بدی داشتم، نباید می‌داشتم. روز عقدم بود، شاید دلیلش خوابی بود که می‌دیدم.


اژدر و پدرم، یاسر، با آن دندان‌های زردشان... صورت لاغر اژدر و صورت سیاه‌شدهٔ از سر اعتیاد یاسر.


_ یاسمن! خوبی؟  


کنارم زانو زده بود، شلوار جین اندامی و یک سارافون سورمه‌ای با گل‌های ریز سفید و قرمز به تن داشت.


موهایش را دم‌اسبی بسته بود. سمیه‌ای که می‌دیدم با آن زن این چند وقت بعد از زایمان فرق داشت.


_ ببخشید. الان بلند می‌شم. ساعت چنده؟


آفتاب هنوز بالا نیامده بود، نماز!  


از جا پریدم، نزدیک بود او را روی زمین بیندازم.  


_ هول نکن! شش و نیمه. پا شو! من ذوق‌مرگ دامادی داداشمم... تو اینجا خوابیدی؟


لب‌های صورتی‌رنگش به لبخندی از هم باز می‌شود.


دیروز سمیرا قشقرق کرده بود، چیزی که سمیه گفت.


_ نمازم‌و بخونم میام.


با نگاه پی صاحب صدا گشتم. به چهارچوب در تکیه داده بود؛ یک‌وری، دست به سینه، متفکر بود.


_ فعلاً که تو هول کردی، خواهر من! یاسی خونسردتر از این حرفاست.  


کمی نگاه کردم، فهمیدن حرف معمولی‌اش از طعنه سخت بود.


نگاهش می‌گفت پشت حرفش چیزی ناخوشایند است. یاد خوابم می‌افتم، نکند در خواب حرف زده‌ام؟!


از جا بلند می‌شوم‌. از دیدن پاهای بدون جورابم خجالت می‌کشم.


پیراهنم کوتاه نیست، اما بلند هم نیست. سمیه می‌خندد، انگار متوجه خط نگاهم می‌شود.


_ از کی خودت‌و می‌پوشونی؟  


ناخودآگاه پیراهنم را پایین‌تر کشیده‌ام.  


_ این‌و ول کنی، با چادر کنار من می‌خوابه.


از حرفش بغضم نمی‌گیرد. آن نگاه سرزنشگر و نیشخند کنار لبش مثل تیغ درون قلبم می‌رود.

#پارت_۳۱۳


_ خوب می‌شید باهم، اولشه.  


دستانم می‌لرزد وقتی دامن پیراهنم را چنگ می‌زنم. حس یک بدبخت امل را دارم.


تیپ سمیه قشنگ است؛ دخترانه، زنانه. تازه می‌فهمم چقدر از دختران هم‌سن خودم دورم.  


سمیه از کنار او رد می‌شود. طاقت نمی‌آورم. نمی‌خواهم همین اولش کدورتی باشد.


نمازم بماند کمی دیرتر، خدا حقش را می‌بخشد.


_ تو خواب حرف زدم؟


صدایم می‌لرزد، احتمالاً چانه‌ام و چشمانم، اما می‌ارزد به آن نرم شدن نگاهش.


نمی‌خواهم من باعث دردش شوم.  

_ همه‌ش اسم اژدر رو گفتی.


اشک که رها شد، لرز چانه و تنم بیشتر حال خرابم را نشان داد.


جلو آمد.

_ صد بار خواستم بیدارت کنم...


_ کاش بیدارم می‌کردین، آقا! نکنه فکر کردین خوابای عاشقونه می‌بینم؟ مگه...


یادم نیست محتوای خواب چه بود، اما آن ترس و وحشت، آن فلاکت و بیچارگی را حس می‌کردم.


_ باشه. گریه نکن! فهمیدم... سری بعد بیدارت می‌کنم... اعصابم به‌هم ریخت.


صدای بسته شدن در حیاط من را از آغوش او جدا کرد.


محراب مثل هوای بهار است، دمدمی و زودرنج، اما خیلی طول نمی‌کشد رگبارش.


کم‌کم قلق او را می‌فهمم، حرف زدن و کوتاه آمدن. خودش بعداً جبران کج‌خلقی‌اش را می‌کند.


_ می‌گم! این‌بار رفتیم خرید دامنای کوتاه‌تر بگیریم، دامن بهت میاد.


صورت میان دستانم پنهان می‌کنم. صدای سلام و احوالپرسی حاج‌بابا با سمیه می‌آید.  


_ نمازم قضا شد، اقا.


گونه‌ام را آرام می‌کشد.  

_ قضا رو می‌شه خوند، درعوض خلق من سر جا اومد، ضعیفه.

......


آرایشگر آمد. هم‌سن خود سمیه بود، درشت‌تر و خون‌گرم.


موهای رنگ روشنش را دوست داشتم. با سمیه صمیمی بود؛ این را از حرف‌هایشان فهمیدم.


وقتی موهایم را دید شگفت‌زده شد، اما انگار ماه‌گرفتگی صورتم کمی او را متعجب کرد.

#پارت_۳۱۳


نگاهش را به خودم درون آینه دیدم و اخمی که سمیه کرد خودش اخطار بود.


انگار می‌گفت: حیف محراب.  


_ عروسی، به‌سلامتی کی هست، سمیه‌جون؟!


فاطیما را بغل گرفته، روی تخت محراب نشست.


آرایشگر اتاق محراب را که یک آینهٔ مناسب داشت و میز و صندلی راحت، انتخاب کرد.  


_ فعلاً تعیین نکردن‌. امروز عقد بی‌سروصداست.


_ سمیراجان کی میاد؟ دلم براشون تنگ شده.


قرار بود فقط کمی اصلاح و کمی آرایش ملیح و مات داشته باشم.  


_ میاد ان‌شاءالله، ولی محضر میان.  


دستگاهی را به برق زد.


_ وکس بندازم پوستش کمتر قرمز می‌شه. کاش دیروز میاوردیش آرایشگاه، امروز پوستش بهتر می‌شد.


صدای زنگ تلفن گوشی سمیه وادارش کرد بلند شود و بیرون برود.


_ خانواده‌ت نیستن؟  


به یک «نه!» اکتفا کردم.


کاش سهیلا، آرایشگر محل، را می‌آوردند؛ زن دهن‌قرص و ساکتی بود.


دلم می‌خواست زودتر خلاص شوم.


_ چه عروس کوچولوی کم‌حرفی. چند سالته، یاسمن ‌جون؟


_ ۲۰ سالمه.

سرم را روی بالشت صندلی ثابت کرد.


بسم‌الله گفت و «مبارک باشه»ای.


موم را روی قسمت‌های مختلف صورتم می‌گذاشت.


آنقدر مو نداشتم که دردم بباید، فقط آن استرس سوختن.


_ کی تموم می‌شه کارت، ژیلا جان؟  


صدایش لرز داشت، انگار عصبانی بود. بچه را روی تخت گذاشت. قدم می‌زد.


_ خیره، سمیه جان!


آرام نداشت، دلم شور افتاده بود. دست ژیلا را پس زدم.  


_ سمیه خانم! چیزی شده؟  


نگاهش بین من و ژیلا می‌گردد.


آرایشگر متوجه می‌شود که حضورش مانع حرف زدن سمیه است، با «ببخشید»ی ما را تنها گذاشت.


سمیه، بی‌تعارف در را پشت‌سرش بست.


_ نمی‌رسم برم چیزی برات بخرم، یاسمن! زودتر می‌ریم محضر. گفتم از لباسای خودم امین بیاره. اونا که به تو بخوره، زودتر بریم.


دلم آشوب می‌شود. حتماً اتفاقی افتاده، نمی‌خواهد بدانم.

#پارت_۳۱۴


_ تو رو خدا! چیزی شده؟ بهم راست بگید...


فکرم به اژدر کشیده می‌شود، اما او که زندان است. بی‌اختیار ذهنم به سمت جهان می‌رود... یا یاسر...


_ جهان و بابام کاری کردن؟


خیره شدن نگاه و مات شدنش می‌گوید حدسم درست است. نفس در سینه‌ام انگار منجمد می‌شود، تنم یخ می‌کند.


_ حاج‌اکبر خوبن؟ آقا‌محراب...؟


کنار فاطیما می‌نشیند.


_ خدا رو شکر خوبن. امین زنگ زد. انگار رفتن دم حجرهٔ آقام سروصدا اول وقتی. نمی‌دونم کی به گوششون رسونده.


از جا بلند می‌شوم و پیشند را می‌کنم.


_ زنگ بزنم حاج‌بابا...


نگران او بودم، نکند حالش بد شود.


_ بشین ژیلا کارشو تموم کنه، هر سه تا مردا کلانتری‌ان. داداشت و یاسرم بازداشتن.


روی صندلی ولو می‌شوم. می‌دانستم بدون شر نمی‌شود.


_ تو نمی‌خواد نگران باشی، مردا حلش می‌کنن. فقط زودتر کارامون‌و کنیم بریم محضر.


.................


گوشهٔ لبش قرمز بود، بالای ابروی راستش هم. دنبال اثراتی از چاقو و چیزهای دیگر بودم، اما ایستاده بود منتظر.


کت‌و‌شلوار همیشگی را به تن داشت، اما معلوم بود حال خوبی ندارد.


_ چرا نمی‌ری بیرون؟


چادر مشکی مجلسی‌اش را سر کرده بود، یک آرایش ملیح و سبک، سمیه قشنگ خدایی بود.


_ حالشون خوبه؟ انگار دعوا‌...


هُلم داد که بیرون بروم.


_ قبل عقد نپرس، بعدش تو خلوت آرومش کن. برو دیر می‌شه، عروس.


تهش را به خنده گفت. خجالت می‌کشیدم، اضطراب امانم را بریده بود.


نگاهم پی او رفت، شاید چیزی از اتفاقات را در نگاهش ببینم.


به من توجه نداشت. امین، فاطیما به بغل کنارش ایستاد.

#پارت_۳۱۵


با هم حرف می‌زنند.


_ حاج‌بابا نیستن؟


حیاط را نگاه کردم، نبود. به پاهایم انگار سرب بسته بودند.


حتی هُل دادن‌های سمیه هم افاقه نمی‌کرد.


_ آقا‌محراب! عروستون پای اومدن نداره انگار. تشریف بیارین پیشواز، جای حرف زدن.


تشر سمیه بالاخره او را متوجه من کرد. بی‌اختیار پشت پایم خالی شد.


با آن چادر سپید که زیرش یک لباس معمولی و پالتویم بود روی پله نشستم.


برایم فرقی نداشت چه پوشیده‌ام در این لحظه، فقط می‌خواستم بگذرد.


صدای کفش‌هایش روی موزائیک‌ها باعث شد چشم باز کنم.


سمیه کنار شوهرش بود، روی پله مقابلم ایستاد. عطرش با همیشه فرق داشت.


نگاه بالا کشیدم.


_ الان بلند می‌شم‌، آقا! فکر کنم ضعف کردم.


کنارم نشست. حجم تن مردانه‌اش هم احساس خوبی داشت.


_ منم می‌ترسم. فکرم مشغوله، عادیه... بیا نفری سه تا آیت‌الکرسی بخونیم، فکر کنم آروم بگیریم... خدابزرگه.


لبخندش دلگرم‌کننده است.


دستم را از روی چادر می‌گیرد، گرمایش کافی‌ست تا کمی آرام شوم.


_ این همه آدم، هرکی یه مدل شروع می‌کنه. به این فکر کن تو می‌شی عروس من و قرار نیست تو جهنم قبلی باشی. منم به این فکر می‌کنم، دختری می‌شه مادر بچه‌هام که قرار نیست تنم بلرزه که ولم می‌کنه، که اون‌قدر از زندگی و من توقع داره که پا می‌ذاره روی غیرت و مردونگیم و می‌ره...


حرفش را می‌خورد. دستم را فشار می‌دهد.


حق با اوست، ما هرکدام به‌دنبال چیزی هستیم که شاید عشق و علاقه کنارش باشد.


اما هر دو می‌دانیم چه می‌خواهیم؛ امنیت! آرامش!

#پارت_۳۱۶


_ امروز بابام...


می‌خواستم عذر بخواهم به‌خاطر هرآنچه پیش آمده و نمی‌دانستم.


بلند شد و دستم را کشید.


_ بابایی دیگه نیست، یاسی! تو دختر این خونه‌ای. من می‌خوام یادمون بره کیا پشت‌سرت بودن، از این در رفتیم بیرون، وقتی برگشتیم دیگه گذشته رو ول کن.


روبه‌رویم ایستاده و چادرم را مرتب می‌کند.


_ کاش یه چندتا گوسفند می‌آوردم این علفا رو می‌خورد.


امین می‌خندید. شرم‌زده کنار محراب قدم برداشتم.


سمیه و امین جلوتر رفتند و من فقط کمی دلگرم‌تر بودم.


................


_ عروس‌خانم! وکیلم؟


عروس؟ بغض شبیه یک گلوله در گلویم درحال انفجار است. عروس می‌شوم دوباره.


بار اول دخترک کوچکی بودم، با سیلی یاسر «بله» را گفتم. فقط نمی‌دانم عاقد چگونه بله‌ام را قبول کرد!


«بله» دخترکی گریان را با صورتی کبود. نه مگر رضایت، شرط عقد بود؟


هر «بله‌»ای را به رضایت گرفتن، عقد را صحیح می‌کند؟


نگاهم به حاج‌اکبر افتاد.


چند ماه پیش در همین محضر با آن لباس‌های پاره، فکر می‌کردم باید زن او شوم.


آن‌قدر دم تنگم بود که با هرچه غیر ماندن در آن نا‌امنی برایم مثل معجزه بود.


حالا با دردانه‌اش عقد می‌کردم؛ می‌شدم تنها عروس حاج‌اکبر معتمد.


کم نبود!


زیرلب ذکر می‌گفت. کاش دعایش مستجاب شود برای زندگی ما.


_ با اجازهٔ حاج‌بابا، بله.


این‌بار هیچ شرطی نبود. مهریه هم شد،۱۴ سکه به نیت ۱۴ معصوم؛ همان مهری که حاج‌اکبر برای دخترانش گرفته بود.


تبریک‌ها گفته شد، همان تعداد کم هم برایم کافی بود.


افسار اشک‌هایم میان آغوش حاج‌اکبر رها شد، میان سینهٔ پدرانه‌اش گریستم.


_ همهٔ سختیا یه روز تموم می‌شه، باباجان، اگر امیدت به خدا باشه، کنار پسرم صبوری کن، خانمی کن.

#پارت_۳۱۷


گردنبندی را که می‌دانستم متعلق به طوبی‌خانم بود را گردنم انداخت.


سمیه هم یک انگشتر طلا با نگین فیروزه هدیه داد. محراب با امین حرف می‌زد و من یادم رفته بود یک ساک ببندم.


نگاهم به مردی بود که انگار عمداّ من را نادیده می‌گرفت، نه تبریک گفت و نه حتی حرفی زد.


دفتر را امضا کردیم و باز همهمه شد.


_ امین می‌گه پرواز فردا صبح، ساعت ۷. امشب می‌‌ریم آپارتمان من، رفتیم خونه یه‌کم وسیله بردار.


کنار گوشم زمزمه کرد، چشمی زیرلب گفتم، شاید او هم مثل من یاد اولین بارهایش افتاده است.


این را از دستان مشت‌شده‌اش فهمیدم که حال خوبی ندارد.


_ می‌خواین نریم؟


از جا بلند شد، ببخشیدی گفت و میان نگاه بهت‌زدهٔ بقیهٔ از اتاق بیرون رفت.


_ چیزی شد، یاسمن؟


سکوت گاهی آزاردهنده‌تر از هر صدایی‌ست. نگاه‌ها به دهان من بود.


سعی کردم با لبخند کمی بقیه را آرام کنم.


نگاه سمیه غمگین شد، اما من انتظار زیادی از او نداشتم.


محراب، تا همین جا هم مردانه کنارم ایستاده بود.


_ به دل نگیر، بابا...


چشمانم به در بود. حاج بابا سر خم کرد، پیشانی‌ام را بوسید.


_ واقعاً کار پیش اومد، حاج‌بابا.


_ ببخشید...


_ کجا رفتی داداش؟!


کنارم ایستاد، دستم را از روی چادر گرفت. سمیه بیشتر از من انگار ناراحت بود.


نگاهش به دهان من دوخته شد.


_من که گفتم کار پیش اومد، سمیه‌خانم.


................


_ یاسمن!


از دیدنش آنجا شوکه شدم. باورم نمی‌شد که او را پایین پله‌ها، جلوی در محضر ببینم.


با آن قد بلند که برای یک زن زیادی بود، که هر سال که از سنش می‌گذشت انگار کمی خمیده می‌شد.


صورت استخوانی و کشیده‌اش با آن نگاه همیشه‌سرد و صورت بی‌حالتش.


جمیله بود، یک چادر رنگی، مثل همیشه سرش. می‌دانستم روسری زیرش حتماً افتاده.


_ سلام.


خیلی‌وقت بود ندیده بودمش.


نگاهش به دست من بود که وقت پایین رفتن محراب آن را گرفت. نمی‌خواست بروم؟


_ آقا؟!


_ چیزی می‌خواین جمیله‌خانم؟!


صدای حاج‌اکبر بود از پشت سر ما. محراب را کنار زد و از پله‌های تنگ پایین رفت.


_ اومدم امانتی بدم.


 سکوت بود و نگاه جمیله روی من.

پایین رفتم. صورتش زردتر و پیرتر از آخرین‌باری بود که دیدمش.


آن خال داخل چشمش انگار بزرگ‌تر شده بود، بینی استخوانی‌اش بیشتر نمود داشت.


روبه‌رویش ایستادم، مثل کودکی‌ام او هنوز هم از من بلندتر بود.


_ خانم شدی، یاسمن! عاقبتت به‌خیر بشه، دختر!


نمی‌دانم چرا خجالت کشیدم که دعوتش نکردم. کسی یاالله گفت، سر راه بودیم.


_ بریم بیرون حرف بزنیم.


حاج‌بابا اول رفت و بقیه هم پشت‌سرش. انگشتان لاغر جمیله روی گونه‌ام آمد.


چشمانش انگار خیس شد. جمیله را هیچ‌وقت با احساس ندیده بودم.


_ من که مادری نکردم برات، ولی خوشحالم یکی از ما مثل آدم زندگی می‌کنه.


از بین کیف کهنه و قدیمی همیشه آویزان روی شانه‌اش که یک‌وری می‌انداخت یک بسته بیرون آورد.


من را کنارتر کشاند. محراب و بقیه کنار ماشین‌ها ایستاده بودند.  


_ اینا رو چند وقت پیش از وسایل مامانت که یاسر قایم کرده بود پیدا کردم... عکس و یه انگشتره که پیشم امانت بود. اگه می‌دادم قبل‌تر، اون پفیوزا ازت می‌گرفتن.


صدای زمخت دورگه‌اش آرام است. با سر اشاره‌ای به محراب می‌کند.


_ این آدم درست‌درمونه، دختر! زندگیت و نگه ‌دار، هر‌جور که می‌تونی... همه این بخت باهاشون نمی‌شه.


پاکت را گرفتم. کرخت بودم، چیزی از مادرم!


_ چرا این‌همه سال از مامانم نگفتی؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792