2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 32787 بازدید | 1039 پست

#پارت_۲۵۷



چای را ذره‌ذره می‌خورم شاید از لرزش تنم کم شود. نگاهش سرد و مستقیم می‌شود، انگار دیگر او نیست. 


_اژدر ولی چیز دیگه‌ای تعریف کرد.


دهانم باز می‌شود از تعجب. مثلاً چه چیزی؟ من از همه‌جا بی‌خبر.


_ گفت تو زدیش...


نفسم بند می‌آید از این دروغ، اما وحشت‌زده‌ام، نکند باور کنند. 


_ من...؟! چرا باید کسی رو بزنم؟


دست به سینه نگاهم می‌کند. 


_ گفت می‌خواسته بهت دست‌درازی کنه.


باید خجالت بکشم؟ 


بترسم؟ 


مضطرب شوم؟ 


نمی‌دانم...


 اما واکنشم برای خودم نیز عجیب است وقتی می‌خندم؛ 

یک خندهٔ هیستریک، عصبی...


_ دست‌درازی؟ اون حرومزاده معنی دست‌درازی رو می‌دونه؟ من اگر جون و جرئت کشتن و زدن کسی رو داشتم، اگر اونقدر توان داشتم اول از همه اژدر رو نفله می‌کردم، حاجی! می‌دونین چند بار... خدایا... 


بی‌وقفه می‌خندم. 

درد دارد این زندگی برای من ۲۰ساله، تنم درد می‌کند، مثل تمام وقت‌هایی که اژدر و جهان و پدرم من را له می‌کردند.


 به گریه می‌افتم.

 درد دارم. 


_ آروم باش. اونی که کشته شده، آدم عادی نبوده، البته حدس می‌زنیم. تا جواب دی‌ان‌ای بیاد. چیزی یادت میاد بگی بیشتر؟


چشمانم می‌سوزد از اشک‌های امروز. 


یک شکلات برایم باز می‌کند.


 نمی‌گیرم.

 هنوز حال روبه‌راهی ندارم.


_ احمد آقا! چیزایی رو که گفتم تا الان اتفاقی بود. من آدم فضولی نیستم، تاجایی‌که می‌دونم باید جون به در می‌بردم. این‌و جمیله همیشه تو گوشم می‌خوند، زن‌بابامو می‌گم... کاری نکنم تو دردسر کسی بیفتم. من تو خونهٔ اژدر زندگی می‌کردم، مجبور بودم. ازش مثل سگ می‌ترسیدم، رحم نداشت؛ نه خودش، نه اونا که باهاش بودن...

#پارت_۲۵۸


_ از مشتریاش چی می‌دونی؟ حتماً چندباری جنس بردی دیگه؟


روی لبهٔ تیغ افتاده‌ام. می‌دانم هر جوابی بدهم می‌توانند از آن استفاده کنند.


_ من مشتریاش‌و نمی‌شناختم. همه مدل آدم در خونه می‌اومد... ولی... خب اینی که می‌گم رو نمی‌دونم واقعاً هست یا نه. اژدر یه قرآن داره، رو طاقچه می‌ذاره. خب من جرئت نکردم به اون دست بزنم. یه بار همون اولا گفت دست بزنم سرم‌و می‌بره...


با دست محاسنش را ماساژ می‌دهد.


_ قرآن که چیز غیرعادی نیست، همه دارن...


میان حرفش می‌پرم.


_ برای اژدر غیرعادیه که قران و مفاتیح داشته باشه، بعد من از حاج‌خانم طوبی قرض بگیرم. عجیبه که هرازگاهی چیزی توش بنویسه.


از جایش بلند می‌شود. کاش زودتر تمام شود و من باز بروم بیرون.


دلم برای هوای بیرون از این اتاق هم تنگ شده؛ گویا هزار سال است که در گور افتاده‌ام.


_ می‌تونی بری، اگر کاری بود به حاج‌محراب خبر می‌دم.


می‌خواهد اتاق را ترک کند، چیزی هست که نگفته‌ام.


حتی خود اژدر هم نمی‌داند که من فهمیده‌ام؛ آن‌هم به‌خاطر دهن‌لقی یکی از نوچه‌هایش، سر کیفوری.


_ اژدر یه دختر داره!


یک لحظه می‌ایستد، دستگیرهٔ در را رها می‌کند.


_ دختر؟ چنین چیزی جایی ثبت نشده.


آب دهانم را قورت می‌دهم، به‌سختی.


_ من فقط می‌دونم یه دختر داره از من بزرگتر، اسمش راحله‌ست. این‌و یه بار انوج گفت. تو حال خودش نبود، اژدرم نبود. گفت تو از راحله دختر اژدر کوچیکتری، فقط همین‌و نگفته بودم. اونم الان گفتم شاید مهم باشه.


.....................


 


_ الان بریم، حاج‌بابا حتماً می‌گه باید عقدت کنم. تو چی می‌گی؟


شیر و کیکی که برایم خریده تا قبل از رسیدن به خانهٔ حاج‌بابا کمی رنگ و‌ رویم برگردد را می‌خورم.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#پارت_۲۵۹


منظورش را نمی‌فهمم. 


یعنی راضی نیست؟ یا نظر من را می‌خواهد؟ 


من که هرچه بگویند انجام می‌دهم. مگر آن‌قدر پشتوانه دارم که غیر از نظر آن‌ها حرفی بزنم؟


_ هرچی خودتون می‌گین، من نمی‌دونم باید چی بگم.


پوست کیک و بطری شیر را درون نایلون می‌گذارم. چیزی تا خانه نمانده. هنوز باورم نمی‌شود از آن اتاق سرد کلانتری بیرون آمده‌ا‌م.


_ یعنی من بگم عقدت می‌کنم یا نمی‌کنم برای تو فرقی نداره؟ 


لباسم را می‌تکانم. معلوم است کلافه شده.


_ من چی بگم، آقا؟ هرچی بگین من همون‌و می‌گم به حاج‌بابا.


به داخل خیابان فرعی می‌پیچد.


_ تو آمادگی زندگی با من‌و داری؟ وقتی عقدت کنم رسماً زنم می‌شی، یاسی! می‌دونی چی می‌گم؟ الانم زنمی، محرمی برام، حلالی، ولی رسم نیست این‌جور موقت. بقیه رو نمی‌دونم، ما خوب نمی‌دونیم… ببین اگه آمادگی قبول کردن من‌و داری، بسم‌الله.


جلوی در خانه می‌ایستد. عرق از تیرهٔ کمرم راه گرفته و موی تنم را سیخ می‌کند. 


شرمگین سعی می‌کنم، به چشمانش نگاه نکنم. منظورش را می‌رساند، اول و آخرش که یکی‌ست، ناز کردن ندارد. 


_  نظرت چیه؟ بریم تو، حداقل بدونم فکرت چیه.


در خانهٔ مادر حمیرا باز می‌شود. انگار منتظر بوده است، وقتی با لباس بیرون می‌آید. 


نمی‌دانم دیشب بین او و محراب چه گذشته که این‌قدر به‌هم ریخته بود. 


_ باشه، آقا.


نگاهم به نگاه زنی گره می‌خورد که از این فاصله هم نفرت نگاهش را می‌توانم ببینم. محراب هم به او خیره می‌شود. 


سکوتش کمی طولانی‌ست و من دلم خالی می‌شود وقتی آه می‌کشد و سمت من برمی‌گردد. دوستش دارد هنوز؟ 

آن آه…


_ پس عقدت می‌کنم... از این بلاتکلیفی که بهتره.


حمیرا می‌رود و در را می‌بندد، اما نگاه محراب خیره می‌ماند به در.

#پارت_۲۶۰


_ حمیرا رو دوست دارین؟


از دهانم می‌پرد، از روی حماقت یا دلسوزی… اما می‌پرد. اخم‌های درهمش ترسناک می‌شود.


_ چه سؤالیه، یاسی؟ مگه همه‌چی دوست داشتنه؟ برو پایین حاجی منتظره.


همه‌چیز دوست داشتن نیست. هر زنی دوست دارد چیزی متفاوت بشنود.


مهم نیست من باشم؛ بزرگ‌شده در یک خانهٔ کوچک کلنگی، درب‌و‌داغان و سیاه و چرک با پدری معتاد و موادفروش و یک نامادری نامرئی که می‌شود زن یکی بدتر از پدرش، در محله‌ای چند کوچه بالاتر که از خانه‌ها صدای چه‌چه قناری و بلبل می‌آید و صدای خندهٔ آدم‌هایش که با فراق بال مشغول دنیا‌اندوزی و آخرت‌سازی هستند یا یک زن معمولی در یکی از همین خانه‌ها.


شاید من هم انتظار زیادی دارم، مثلاً بگوید من تو را دوست دارم فقط و فقط.


کلاً دخترها همه از بدو تولد دوست دارند عاشقانه دوستشان بدارند، با یک لطف خاص، اما من همین را هم نمی‌خواهم.


شاید یک «نه» کافی بود.


چمدان و وسایل را با خودش می‌آورد. کلید را به سمتم می‌گیرد.


در را باز می‌کنم و نگاهم قبل داخل شدن باز کشیده می‌شود به آن در سبزرنگ.


زنی آنجاست که در خاطرات مردی نقش دارد که حالا می‌خواهد با من شروعی تازه داشته باشد.


_ سوراخ کردی درشون‌و... برو تو، یاسی!


خجالت می‌کشم از اینکه می‌فهمد به آنجا نگاه می‌کنم.


_ از زن حسود خوشم نمیاد. اون چه سهم تو و زندگی‌مونه از من بخواه! خوشم نمیاد چیزی که مال گذشته‌ست و بکنی پیرهن عثمون.


نگاهش اخطار می‌دهد، البته بدون آن‌هم لحن جدی‌‌اش میخش را می‌کوبد.


_ ببخشید، حسودی نمی‌کنم.


سر پایین می‌اندازم و جلو می‌روم. دلم برای خانه تنگ شده، فقط یک روز نبوده‌‌ام.


_ یاسمن؟!


دم ورودی دالان می‌ایستم. کم‌نوری راهرو نمی‌گذارد خوب صورتش را ببینم.


_ جانم، آقا؟!

#پارت_۲۶۱


_ من آدم خیانتکاری نیستم، دختر! یعنی اون‌قدر بزدل نیستم که بخوام خیانت کنم بهت، تو دلم یکی دیگه باشه بیام پیش تو.


نمی‌دانم چیست که باعث می‌شود دلم برای این اطمینانش جور خاصی شود، آن‌قدر که دلم می‌خواهد بروم و او را بغل کنم.


_ برو تو! حاجی منتظرته.


وارد حیاط می‌شویم؛ هنوز آثار دیشب هست، چند دیگ و گاز.


 بی‌اراده چشم می‌گردانم دنبال حاج‌بابا. انگار می‌دانم که دارد نگاه می‌کند، و می‌بینمش؛ پشت پنجرهٔ اتاقش ایستاده و نگاهمان می‌کند. هوا سرد است، بیرون نیامده.


_آقا! به حاج‌بابا بگم رفتیم کلانتری؟


کنارم قدم برمی‌دارد. چادرم را باز می‌کنم.


_ شما فقط موظفی به من اخبارت و بگی، یاسی‌خانم! ولی بقیه، اگر لازم دیدی بگو.


خیلی زیرکانه خواسته‌ا‌ش را می‌گوید، چشمی زیرلب می‌گویم.


_ بالاخره آوردی دخترم‌و.


جلوی ورودی ایستاده است. گونه‌اش را می‌بوسم. سمیه هم این کار را می‌کند. من پدر دارم و از آن محرومم، پدر من هیچ‌وقت حتی بغلم هم نکرده.


_ جات خیلی خالیه، باباجان.


پدر و پسر با هم حرف می‌زنند و من هم یکسره می‌روم آشپزخانه تا چای بگذارم، دلم برای بوی خانه تنگ شده.


ظرف‌های شسته‌شده روی کابینت‌ها چیده شده. خوب است که شسته شده‌اند.


_ جمع نکردن؟


آن‌قدر از آمدن به خانه خوشحالم که دلخوری کلامش را نادیده می‌گیرم.


_خسته شدن حتماً. اینم سهم من از دیروز... می‌گم، آقا؟ قول دادین من‌و ببرین بهشت‌زهرا، یادتون هست؟


سرش را از داخل یخچال بیرون می‌آورد، یک دیس حلوا و یک ظرف میوه در دست دارد.


_ من قول بدم یادم نمیره. فرداشب جمعه‌ست، بیا یه آشی چیزی بار بذار ببریم اونجا. هم خیراته، هم گشت و هم رفتن سر خاک مامان.


پیشنهاد خوبی می‌دهد. زیر کتری را زیاد می‌کنم که تکهٔ حلوا به دهانم نزدیک می‌کند.


_ خوشمزه‌ست، خاله‌م پخته. اخلاقش تعریف نداشته باشه، وجدانن دست پختش عالیه.

#پارت_۲۶۲


_ غیبت؟


دومین تکه از حلوا را به سمت دهانم می‌گیرد.


از خجالت حاج‌بابا سرخ می‌شوم، اما محراب بی‌توجه آن را در دهانم می‌گذارد.


_ کلی گفتم، آقاجون.


حالش روبه‌راه است.

دیگر مثل بیرون آمدن از آپارتمان بدخلق نیست.


_ دختر! نیستی یه‌چی کمه. از غذاهای دیشب زیاد مونده، حلیمم هست داغ کن منم ناهار نخوردم، بابا‌جان.


روی صندلی، پشت میز می‌نشیند و محراب هم کنارش، حلوای باقی‌مانده را می‌خورد.


_ خدابیامرز، مامان، حلواهاش عالی بود. یادتونه؟


ته صدایش می‌لرزد، سر یخچال می‌روم و لیوانی شیر برایش می‌ریزم.


با آن‌همه شیرینی حال آدم بد می‌شود.


چای هنوز حاضر نیست.


لیوان شیر را کنارش می‌گذارم و ظرف حلوا را برمی‌دارم.


به نظرم زیادی چرب و شیرین بود.

با تعجب دستش پی دیس می‌آید.


_ آقا! شیر بخورید، حلوا زیادی چرب و شیرینه. ناهار الان داغ می‌شه.


حاج‌بابا خودش را سرگرم گوشی‌اش می‌کند.


خیلی جدید نیست، حداقل مثل گوشی محراب و دخترهایش.


_ راست می‌گه زنت. دیگه نوجوون که نیستی، به سن من برسی چیزی ازت نمی‌مونه.


زنت را با تأکید می‌گوید.

گونه‌هایم گر می‌گیرد.


خودم را سرگرم حاضر کردن وسایل می‌کنم.


_ محراب! چکار می‌کنی؟ دیروز عمه و خاله‌ت اینا من‌و به صلابه کشیدن. زودتر رسمیش کن، بابا‌جان! هم جلوی دهن بقیهٔ رو می‌گیری، هم دینی به گردن من نیست.


نفسم حبس می‌شود، دستانم می‌لرزد.


چقدر بی‌مقدمه سر اصل مطلب رفت.


_ بیا بشین اینجا، یاسمن.


بشقاب‌ها را روی کابینت می‌گذارم.


دستانم از استرش عرق کرده، با پیراهنم خشکشان می‌کنم.


نگاه هردوشان به من است.


محراب، جدی و خونسرد نگاه می‌کند.


_ من مشکلی ندارم، حاج‌بابا! همین فردام بخواید می‌ریم محضر، ولی عروسی‌و بقیهٔ چیزا وقت می‌خواد. تازه سالگرد مامان رد شده.

#پارت_۲۶۳


یاد حرف‌هایش می‌افتم، عقد یعنی ما رسماً زن و شوهر می‌شویم.


اضطراب دارم، واژهٔ شوهر و رابطه و زندگی مشترک برای من ناخوشایندترین تجربه است.


_ تو چی، بابا‌جان؟


افکارم پاره می‌شود، تصویرهایی که همیشه آنها را پس می‌زنم، از اژدر...


_چی؟


گیج نگاهشان می‌کنم. دستانم یخ کرده و سر است.


حاج‌اکبر دوباره می‌پرسد، نگاهش حالتی دارد که نمی‌فهمم .


_ می‌گم راضی هستی رسمیش کنیم؟


نگاهم را به چشمان محراب می‌دوزم، لبخندی که می‌زند و آن اطمینان نگاهش عجیب است.


تابه‌حال کسی این‌گونه به من ننگریسته است، انگار بگوید تو نگران نباش. برای منی که همیشه نگرانم این آخرین امید است.


بگذار خودخواه باشم، بگذار من هم به آرامش برسم، بگذار کمی نفس از سر راحتی بکشم.


قول می‌دهم برایش بهترین باشم، حتی اگر آن زن عاشقی که لیاقتش را دارد نباشم.


_ بله، حاج‌بابا! هرچی شما بگین.


دستی به محاسنش می‌کشد، تسبیح شاه‌مقصودش را در دست می‌گیرد.


_ استخاره کردم، خیلی خوب اومده این وصلت. ان‌شاءالله که خیر باشه براتون. فردا آقا‌محراب برو دفتر حاج صبری، گفت دوتا برگه می‌ده برای آزمایشگاه، وقتم می‌ده. به نظرم برای عقد، خواهرات باشن و شوهراشون کافیه، برای عروسی و مراسمم خودتون تصمیم بگیرید، به بقیه بگید.


...................


_ یاسی؟!


سر برمی‌گردانم، میان حرف‌های مردانه‌شان به زیرزمین و دید زدن کتاب‌های داخل قفسه‌ها پناه آوردم.


زیرزمین یکی از بهترین قسمت‌های این خانه است.


_ من اینجام، آقا!


دو تخت چوبی که فرش‌های دستبافت روی آن‌هاست، چند بالشت سنتی دستبافت، تابلوهای خطاطی که از دیوارهای سرخ‌رنگ آجری آویزان است.

#پارت_۲۶۴


زیر پنجره گلدان‌های گل که ساعاتی از روز را نور می‌گیرند.


یک بوی کهنگی اما شیرین می‌دهد.


یک قسمت اتاق مطالعه و جایی برای استراحت است.


معلوم است بعدترها به دو قسمت تقسیم شده.


قسمت دیگر بیشتر یک اتاق است و انباری، اما آنجا هم فرش شده، یک حمام و دستشویی هم هست.


_ یک ساعته دارم دنبالت می‌گردم. چرا یک کلمه نمی‌گی کجایی؟


سرزنشم می‌کند.


با دو دست قاب در را گرفته و اخم‌آلود نگاهم می‌کند.


_ ببخشین، آقا! دیدم گرم حرفید، من خوابم نمی‌اومد اومدم اینجا.


بلوز و شلوار و یک کت تک مشکی پوشیده.


هر لباسی به تنش می‌آید، شوهر من!


چیزی که در ذهنم می‌چرخد؛

قرار است بشوم زن او.


پا به داخل می‌گذارد.


_ تنها نیا زیاد اینجا، مخصوصاً دم غروب. هوا اینجا سنگینه، یه وقت خوف می‌کنی.


آرام می‌خندم.


شاید از زیر‌زمین می‌ترسد.


_ شما می‌ترسید از اینجا؟


لباسش را مرتب می‌کند.


اخم‌هایش باز در هم می‌رود.


_ از چی بترسم؟ خونه خلوته، تنها اینجا خوشم نمیاد بمونی. برو بالا! حاج‌بابا هست، کتاب اینا می‌خوای بردار ببر اتاقت. خواستی بیای، صبح بیا یا وقتی آقام میاد یا خودم هستم.


شوکه می‌شوم.


درست است کمی هوای اینجا گرفته است اما آزاردهنده نیست.


هرچند اکثر اهل محل معتقدند که در خانه‌های قدیمی حتماً ازمابهترون هم هست.


نمی‌توانم آنها را انکار کنم، ولی...


_ چشم! هرچی شما بگین. جایی می‌رید؟


نگاهش خیره به چشمانم است.


انگار در دنیای دیگری سیر می‌کند.


_ تو که فکر نمی‌کنی من آزارت بدم؟ از من می‌ترسی...؟ به‌عنوان یه مرد؟


دست به سمتم می‌آورد و یک تکه از موهایم را که از بافت بیرون افتاده را عقب می‌زند.


لمسش لطیف و مهربانانه‌ است.


فکر نمی‌کنم هرگز از این مرد بترسم و او آزارم دهد.

#پارت_۲۶۵


_ معلومه که نه، آقا! درسته عصبانی و برزخی که می‌شین ترسناکین، ولی خب من‌و اذیت نمی‌کنین، می‌دونم.


لبخندی شیطنت‌آمیز گوشهٔ لبش می‌آید.


 چشمانش برق می‌زند. 


_ پس یه بوس به من می‌دی؟ 


یاد بوسه‌هایمان تنم را داغ می‌کند از خجالت. 


سر پایین می‌اندازم نبیند آن گونه‌های گرگرفته‌ا‌م را. 


انگشتانش زیر چانه‌ا‌م می‌لغزد و نزدیک‌تر می‌شود.


_ یه بوسه! اولیشم نیست این‌جور لبو شدی... بیا اینجا ببینمت... لعنتی آدم‌و از راه به‌در می‌کنی.


حتی تن صدایش هم مردانه لطیف می‌شود. تنم را چفت تنش می‌کند. 


پنجه‌هایش لای موهایم می‌چرخد. 


کمی طولانی جاخوش می‌کنند لب‌هایش که روی موهایم نشسته. 


صدای کوبش محکم قلبش را می‌شنوم؛ 


این صدای زنده بودن است.


 نفس‌هایم بی‌ بوسه هم به شماره می‌افتد. 


آرام دستانم را دور تن خودش می‌پیچد.


درس آغوش گرفتن می‌دهد به من تازه‌کار.


_ بغلم کن شاید مشتری شدی، نیم‌وجبی.


پشت سرم را نوازش می‌کند و من دستانم را محکم‌تر دورش نگه می‌دارم. 


باید تمرین کرد برای دوست داشتنش، برای زن بودن، برای او بودن.


_ یاسی؟


سر بلند می‌کنم. 


هیچ‌کس مثل او صدایم نمی‌کند. 


نگاهش را درست وسط چشمانم می‌دوزد. 


_ من مرد زیاده‌خواهی‌ام، می‌گیری چی می‌گم؟


دستانم از دورش شل می‌شود و می‌افتد، خودم هم چیزی به افتادنم نمانده. 


حالا می‌ترسم، حتماً منظورش نیاز جسمی‌ست. 


اژدر هم زیاده‌خواه بود و بی‌رحم. 


یعنی جسم من آرامش نخواهد داشت؟ 


صدای زنگ گوشی‌اش هردویمان را از خلسه و سکوتی که ایجاد شده می‌رهاند. 

تهوع دارم.


_ باید برم، دیرم شده. برو بالا تاریکه دیگه.


گونه‌ام را لمس می‌کند، حالم بد است، اما نمی‌خواهم بداند. 


پاکشان بدرقه‌ا‌ش می‌کنم. 


انگار روحم برای جسمم عزا گرفته است.


 مویه می‌کند.

 تن‌درد می‌گیرم فقط از خاطرات آن تحمیل‌ها.

#پارت_۲۶۶


_ یاسمن؟! بابا، خوبی؟


او رفته است و من همان‌جا وسط حیاط ایستاده‌ام.


 ضعف دارم، انگار سنگ به پاهایم بسته‌اند.


_ یاسمن؟!


به‌سختی سر برمی‌گردانم.


 در جواب صدای ترسیدهٔ پیرمرد که با عجله پله‌ها را پایین می‌آید. 


_ خوبم، حاج‌بابا!


اما نیستم، دست دورم می‌اندازد تا کمک کند قدم بردارم.


_ می‌دونی از کی وایسادی؟ بیا بریم تو، یخ زدی.


گرمای داخل خانه حالم را بهتر می‌کند.


حاج‌بابا کمک می‌کند روی مبل روبه‌روی تلویزیون بنشینم. 


پیرمرد برایم یک لیوان چای و نبات می‌آورد.


 حتی یک پتوی مسافرتی دورم انداخت. 


نمی‌دانم چقدر بد به نظرش می‌رسیدم. 


سرما درون من بود و نه بیرون.


 کنارم نشست و تلویزیون را برایم روشن کرد و هیچ‌چیز از من نپرسید.


حتی اذان را دادند هم از کنارم بلند نشد. 


برایم کتاب خواند، یک داستان کوتاه. 


فقط صدای او را می‌شنیدم.


حضورش انگار کافی بود. 


تلویزیون اخبار می‌گفت.


یک زلزله جایی اتفاق افتاده بود و آدم‌هایی که بی‌خانمان شده بودند در سرمای انتهای پاییز. 


آدم‌هایی آن‌سو‌تر اشک می‌ریختند و کمک‌هایی که می‌خواستند.


کانال را عوض می‌کند. 


_ ما آدما خیلی عجیبیم، قدر لحظه‌هامون‌و کمتر می‌دونیم، مخصوصاً قدر همدیگه رو…


چشم از تلویزیون برمی‌دارم.


 کتاب را روی پایش گذاشته و به انگشترش خیره است. 


چقدر در این لحظه به نظرم شکسته است.


_ دیشب همه اینجا جمع بودن که یادم بیارن طوبای من نیست... از تمام شبای سالگرد متنفرم، از شبای بعد اونم تا یه مدت‌…


چشمانش را پاک می‌کند. 


غم نگاه و کلامش عجیب غم به دلم می‌آورد.

#پارت_۲۶۷


_ حتی وقتی ازم ناراحت بود… آخه من جوونیام یه‌کم غد و یه‌دنده بودم. محراب یه‌کم شبیه منه، اما من یه‌دنده‌تر بودم. یه وقتایی کار خودم‌و می‌کردم، به حرفش نمی‌رفتم، بعدش پشیمون می‌شدم. ولی حتی وقتی ناراحتش می‌کردم، از کم نگاه کردنش می‌فهمیدم دلخوره. آخه بی‌معرفت می‌دونست عاشق چشماشم وقتی بهم خیره می‌شد… اون‌وقتا نگاهش‌و می‌دزدید. 


آرام می‌خندد.


 به خودم می‌آیم که نشسته‌ام گوش به حرف‌هایش.


_ دیگه من بودم که باید ناز نگاهش‌و بخرم… دم غروب که می‌شد، دیگه برای برگشتن و دیدنش می‌خواستم جون بدم… خیلیا هیچ‌وقت این انتظار رو نمی‌فهمن، ولی‌… طوبی انگار روح من بود که جسم دنبالش می‌گشت برای زندگی. شب زود بچه‌ها رو می‌خوابوند، یه چای و گپ دونفره… دنیا و آخرتم بود، باباجان.


چشمانش از اشک برق می‌زند و صورت من خیس است. 


_ محرابم مرد خوشبختی می‌شه، اگه بهش دل بدی… ولی مثل طوبی بی‌معرفت نشو، باباجان... چون محرابم‌و آتیش می‌زنی.


بسم‌الله می‌گوید و بلند می‌شود تا برود. 


پتو را روی سرم می‌کشم و اشک می‌ریزم. 


می‌ترسم و تمام وجودم درد دارد. 


نمی‌دانم کی بود که محراب آمد. 


حاج‌بابا به اتاقش رفته بود، ولی قبلش گفت که شام نمی‌خورد، اما دلم نیامد گرسنه بخوابد. 


نان داغ کردم و با پنیر و سبزی و خرما برایش بردم.


نشسته بود خطاطی می‌کرد.


محراب که آمد من هنوز مچاله مشغول تماشای تلویزیون بودم.


آن‌هم شبکهٔ حیات وحش، در نیمه‌تاریکی خانه. 


وقتی وارد شد و دیدم قرار گرفت، دیگر آن حس بدبختی و نفرت عمیق را نداشتم. 


کتش را درآورده بود.


 داشت آستین بلوزش را بالا می‌زد و زیر زیرکی نگاهم می‌کرد.

#پارت_۲۶۸


آرام، جواب سلامی که هنگام ورود داد را دادم.


 بلند می‌شوم تا کمی با تأخیر به استقبالش بروم. 


_ برم براتون چای بریزم، شام حاضر کنم.


از کنارش می‌خواهم بگذرم که بازویم را می‌گیرد.


 لرز خفیفی با این تماس تنم را سرما می‌دهد. 


_ روبه‌راه نیستی، یاسی؟ بیا بشین یه‌کم بعد چای می‌خورم... مرتضی تا تونست چای و نبات بست به خیکم.


خندیدنم دست خودم نیست وقتی با آن صورت جدی و نگاه آرامش این‌گونه حرف می‌زند. 


لبخند دندان‌نمایی می‌زند. 


دستم را می‌گیرد و به‌سمت اتاقم آرام می‌کشد. 


سر راه لامپ‌ها را روشن می‌کند.


_ بیا بریم اتاق، ببینم چته این‌قدر دمقی.


در را می‌بندد.


 دست روی پیشانی‌ام می‌گذارد.


 تمام آن حس‌ها پودر می‌شود؛ محو، بی‌اثر. 


کدام وقت کسی دست روی پیشانی‌ام گذاشت؟ 


مگر وقت آن تب لعنتی که تا مرز تشنج رفتم، اژدر امانم داد؟ 


_ الان دیگه خوبم، آقا! نگران نباشین.


می‌نشیند روی زمین و بی‌مقدمه من را می‌کشد روی پایش. 


شوکه می‌شوم و می‌خواهم بلند شوم، اما دوباره با خنده من را روی پایش می‌نشاند.


_ این‌قدر سرتق نباش! بشین ببینمت.


آن‌قدر خجالت می‌کشم که تنم از گرما عرق می‌کند. 


موهای بلند بافته‌ام را روی شانه‌ا‌م می‌اندازد و کش انتهایش را باز می‌کند. 


نفسم به شماره افتاده.


 سر پایین می‌اندازد.

یکی‌یکی بافت را باز می‌کند.


 یعنی از این مرد باید بترسم؟ 


_ خب، بگو! تا اینا رو باز کنم تو هم حرف بزن ببینم چرا غمبرک زدی…


سر بالا می‌آورد یک‌دفعه، و غافلگیر می‌شوم حین نگاه خیره به او.


_ دروغ نمی‌گی! کامل هر چیزی که من رفتم و شد این وضعت.


لحنش جدی و دستوری‌ست، اما لبخند روی لب‌هایم می‌آورد.


 برمی‌گردد سر کار باز کردن موهای من.

#پارت_۲۶۹


_ چه‌جور می‌بافی این همه رو؟


_ سخته، ولی خوشم میاد.


لبخند می‌زند. 


_ بگو منتظرم.


_ یه‌کم ترسیدم از… خب از شما ترسیدم.


_ چی شد مگه؟


خیلی راحت و آرام می‌پرسد. نیمی از موهایم را باز می‌کند.



_ شما فکرش‌و نکنین، خودم حلش می‌کنم. می‌دونم به‌خاطر گذشتمه، وگرنه می‌دونم شما هوامو دارین.


با دقت باز می‌کند تا گره نخورد. 


عجیب است از این سرانگشتان ضخیم مردانه، چنین ظرافتی.


_ بپر بُرست‌ رو بیار.


احساس می‌کنم مثل یک بچه شده‌ام، اما این محراب را دوست دارم. 


با اینکه کمتر پیش می‌آید اعتماد کنم به کسی، اما این محبت‌های او انگار کم‌کم یخ را می‌خواهد آب کند و من چکه‌چکه، آب شدن آن را حس می‌کنم. 


انتهای موهایم روی زمین می‌کشد. 


_ سبحان‌الله... یاسی، چه‌جور این موها رو نگه داشتی؟


برسم را دستش می‌دهم. می‌دانم نمی‌تواند دو ساعت وقت بگذارد و شانه کند.


_ خسته می‌شین، آقا! موهای من خودمم خسته می‌کنن.


اشاره می‌کند بنشینم. می‌خواهم پشتم را کنم و روی زمین بشینم اما معترض می‌گوید.


_ روبه‌روم بشین، صورتت رو ببینم.


دستم را می‌گیرد و می‌نشاندم. موهایم را یک طرف شانه‌‌ام می‌اندازد.


_ مامانم این‌جور موی خواهرام‌و شونه می‌زد. یه‌ وقتایی با هم حرف می‌زدن... موهات مثل ابریشم نرمه... موجشم جالبه.


انتهای موهایم را به دست می‌گیرد و شانه می‌زند. 


_ این‌جور تهش گرهش کمتره. فکر نکنی تجربهٔ این کارا رو دارما! مامان‌طوبی که موی دخترا رو شونه می‌زد یه وقتایی منم بودم. می‌شنیدم اینا رو، وگرنه تا حالا روی دست زدن به موی کسی رو نداشتم.

#پارت_۲۷۰


خجول می‌خندد. فکر می‌کنم یعنی حتی موهای حمیرا را هم لمس نکرده؟ 


_ حتی موهای... خب...


سرش را به‌سرعت بالا می‌آورد. از سؤالم ناراحت شده؟ 


مگر نگفت نباید به حمیرا فکر کنم؟ صورتش بی‌حالت است. 


_ ببخشید، غلط کردم.


کمی عقب می‌روم، اما دست روی رانم می‌گذارد و متوقفم می‌کند.


_نه! شاید فقط وقتی بچه بودیم، اما بعدش نه. من موهای خواهرامم دست نمی‌زدم، یاسی... تنها زنی که قبل از تو موهاش‌و ناز کردم مامان‌طوبی بود، اگر خیالت رو راحت می‌کنه.


سعی می‌کنم لرزش لب و چانه‌‌ام را نبیند، اما با چشم‌های خیسم چه کنم؟ 


_ ببخشید، فکر نکرده گفتم.


_ از چی من می‌ترسی؟ که بزنمت؟ 


باز موهایم را آرام شانه می‌زند. سؤالش را آرام می‌پرسد. 


در این مدت فهمیده‌ام زیاد دلخوری را پیگیر نمی‌شود، کینه‌ای نیست. 


سریع حالش روبه‌راه می‌شود.


_ بله... اگه یه‌ وقت... من‌و زدین تو صورتم نزنین...


فقط نگاهم می‌کند، خودم هم می‌دانم چقدر حرف‌هایم پر از حقارت و بدبختی‌ست، اما من این‌گونه بزرگ شده‌ام. 


باید وقتی کتک می‌خوردم، می‌توانستم از خودم محافظت کنم، در حد توانم. 


مثل گوشه‌ای خزیدن و حفاظ کردن دست‌هایم، برای همین بیشتر اوقات دست و پاهایم کبود و زخم بود.


_ این‌و جدی گفتی؟ یعنی... انتظار داری از من کتک بخوری؟ 


حرفی برای گفتن ندارم. واقعاً فکر می‌کند باید انتظار نداشته باشم؟ 


_ به من نگاه کن، یاسمن!


خجالت‌زده سر بالا می‌آورم.

#پارت_۲۷۱


_ اگر یه روز دستم روت بلند شد، خودم می‌شکنمش. دستی که روی تو بلند بشه باید خورد بشه. 


موهایم را در سکوت هردویمان شانه می‌زند، باید زمان زیادی گذشته باشد.


_ آدم آروم می‌شه. مامانم یه وقتایی که غمگین بود، موهاش‌و جلوی آینه شونه می‌زد، خیلی طولانی. فکر کنم برای همین آرامش بود.


سرانگشتانش صورتم را طی می‌کند. سکوت و آرامش بینمان دیگر هیچ حس بدی را برایم نمی‌گذارد.


نمی‌گذارد موهایم را ببافم. کمک می‌کند شام را حاضر کنم. وسایل را می‌چیند.


_ اون‌‌همه غذا بیرون رفت، خدا برکت داده بهش.


_حاج بابا دلتنگ بودن، گریه کردم براشون. خیلی عاشق طوبی‌خانم بودن.


_ از خیلی بیشتر. آقاجون همه‌چیزش مامان بود، مامانم... همیشه می‌گفت داغ بابات‌و نبینم... آخرم ندید، فکر نمی‌کردیم دووم بیاره سال اول، خدا رو شکر صبوری کرد.


موهایم مزاحمند.


_ قشنگن، اما اذیتت می‌کنن... بذار مدل سمیه‌ای برات ببندم.


از جا بلند می‌شود. یک قاشق برمی‌دارد و سریع موهایم را می‌پیچد. 


بالا می‌برد و با قاشق آن حجم بزرگ را روی سرم محکم می‌کند. 


آنقدر سریع این کار را می‌کند که واقعاً جالب و خنده‌دار است.


صدای سرفه می‌آید؛ حاج‌باباست. 


_ کار سمیه رو کردی؟


هر دو می‌خندند و من خجالت می‌کشم که اینها را او می‌بیند.


_ شمام یادتونه؟ یا قاشق برمی‌داره می‌پیچه، فیکس می‌کنه... انگار غیرارادیه براش.


_ جاش خالیه امشب. زنگ زدم گفت خوبن همه‌شون... حال تو رو هم پرسید، بابا‌جان.


مخاطبش من هستم. 


_ حیف شد رفتن. اینجا که اومدن جز اذیت چیزی نبودم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792