#پارت_۲۶۵
_ معلومه که نه، آقا! درسته عصبانی و برزخی که میشین ترسناکین، ولی خب منو اذیت نمیکنین، میدونم.
لبخندی شیطنتآمیز گوشهٔ لبش میآید.
چشمانش برق میزند.
_ پس یه بوس به من میدی؟
یاد بوسههایمان تنم را داغ میکند از خجالت.
سر پایین میاندازم نبیند آن گونههای گرگرفتهام را.
انگشتانش زیر چانهام میلغزد و نزدیکتر میشود.
_ یه بوسه! اولیشم نیست اینجور لبو شدی... بیا اینجا ببینمت... لعنتی آدمو از راه بهدر میکنی.
حتی تن صدایش هم مردانه لطیف میشود. تنم را چفت تنش میکند.
پنجههایش لای موهایم میچرخد.
کمی طولانی جاخوش میکنند لبهایش که روی موهایم نشسته.
صدای کوبش محکم قلبش را میشنوم؛
این صدای زنده بودن است.
نفسهایم بی بوسه هم به شماره میافتد.
آرام دستانم را دور تن خودش میپیچد.
درس آغوش گرفتن میدهد به من تازهکار.
_ بغلم کن شاید مشتری شدی، نیموجبی.
پشت سرم را نوازش میکند و من دستانم را محکمتر دورش نگه میدارم.
باید تمرین کرد برای دوست داشتنش، برای زن بودن، برای او بودن.
_ یاسی؟
سر بلند میکنم.
هیچکس مثل او صدایم نمیکند.
نگاهش را درست وسط چشمانم میدوزد.
_ من مرد زیادهخواهیام، میگیری چی میگم؟
دستانم از دورش شل میشود و میافتد، خودم هم چیزی به افتادنم نمانده.
حالا میترسم، حتماً منظورش نیاز جسمیست.
اژدر هم زیادهخواه بود و بیرحم.
یعنی جسم من آرامش نخواهد داشت؟
صدای زنگ گوشیاش هردویمان را از خلسه و سکوتی که ایجاد شده میرهاند.
تهوع دارم.
_ باید برم، دیرم شده. برو بالا تاریکه دیگه.
گونهام را لمس میکند، حالم بد است، اما نمیخواهم بداند.
پاکشان بدرقهاش میکنم.
انگار روحم برای جسمم عزا گرفته است.
مویه میکند.
تندرد میگیرم فقط از خاطرات آن تحمیلها.