2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 32797 بازدید | 1039 پست

#پارت_۲۴۴




تلاش می‌کنم.

من که از زندگی زن و شوهری چیزی نمی‌دانم...


اما بدون این‌ها هم می‌فهمم که محراب آدم خیانت و دروغ نیست.

می‌خواهم اعتماد کنم.


کتش را درمی‌آورد.

پشت‌بندش آن بافت مخملی را که صبح تنش نبود...

حتماً در خانهٔ حاج‌بابا پوشیده.


بوی عطرش انگار پخش می‌شود.

عطری با بوی خاص محراب.


_ حال حموم ندارم. گرسنه‌مم نیست، عصرونه خوردم، ولی باهات یه‌کم غذا می‌خورم... خوابم میاد.


_ دیروقته. منم گرسنم نیست، عصر املت درست کردم جاتون خالی خوردم. لباس عوض کنین بخوابین... رو تخت خوابتون نمی‌بره جا می‌‌ندازم پایین.


زیرپوش و شلوار خانگی به تن دارد وقتی جلوی در آشپزخانه می‌ایستد.


غذاهایی را که آورده داخل یخچال می‌گذارم.


اما حس خیرهٔ نگاهش را حس می‌کنم.


_ یادم نرفت زنگ زدی و قطع کردی.


نان و حلوایی که آورده از دستم می‌افتد.

فکر نمی‌کردم حرفی بزند.


_ من بدوقتی زنگ زدم، آقا. فقط خواستم بدونین همه‌‌چی مرتبه نگران نباشین.


نمی‌گویم که چقدر گریه کردم، نه چون عاشقش هستم، ولی دوستش دارم، باز هم نه آن‌قدر عمیق، اما نمی‌توانم منکر خودخواهی‌‌ام شوم.


او تنها شانس من است؛ تنها در خوشبختی برای دختری که در هفت آسمان یک ستاره هم ندارد.


_ نه! بدموقع نبود. تو هروقت بخوای می‌تونی زنگ بزنی، اونی که بی‌موقع اومد یکی دیگه بود.


در یخچال را می‌بندم، بهانه‌ای دیگر نیست برای نگاه نکردن به او.


_ خسته‌این، بیاین استراحت کنین. خدا رحمت کنه طوبی‌خانم رو، قول دادین فردا منم ببرین سر خاکشون.


دست دور شانه‌‌ام می‌اندازد.

کنار من، پا به پا به سمت اتاق هدایتم می‌کند.

#پارت_۲۴۵


کمک می‌کند در آن یک‌‌ذره جا، کنار تخت رختخواب بیندازم. 


از ترس آنکه دامنم وقت خواب بالا برود به دنبال ساپورت می‌گردم.


_ بیا بخواب، یاسی! چرا این‌قدر خودت رو معذب می‌کنی؟ دامنت که بلنده، تکونم نمی‌خوری. منم که قول دادم بهت.


لحنش انگار کمی دل‌خور است. حتماً فکر می‌کند به او اعتمادی ندارم. خجالت‌زده نگاه شلوار داخل دستم می‌کنم. 


_ ببخشید ناراحتتون کردم، عادته.


_ این‌ سری رفتیم بازار، بلوز شلوار بخر. این‌جور هفت‌لایه خوابیدن ستمه... نمی‌خواد بپوشی... فرصت کنم تشک این تخت رو عوض کنم.


شلوار را سرجایش می‌گذارم. 


حس برهنگی می‌کنم، اما خودم را دلداری می‌دهم که چیزی نمی‌شود.


تا به کنارش بروم نفس‌های عمیقش می‌گوید به خواب رفته، یک بالشت کنارش می‌گذارم. 


_ سرت‌و بذار رو بازوم.


باز نفس‌هایش عمیق می‌شود، شوکه نگاهش می‌کنم. بی‌حرف سر روی بازویش می‌گذارم، حس خوبی داشت دیشب. 


می‌چرخد و مثل شب پیش بین تن و بازویش محصور می‌شوم، سرم را می‌بوسد. 


خواب‌آلود زمزمه می‌کند:


_ دوسِت دارم.


یک لحظه یخ می‌زنم. جوابش را چه بدهم؟ اصلاً جواب باید بدهم؟ 


واقعاً من را دوست دارد؟ مگر می‌شود این‌قدر زود عاشق شد؟ 


سنگینی بازویش می‌گويد خوابش عمیق است. انگشتانم روی موهای دستش می‌لغزد، مردانه است و گرم. 


بی‌اختیار نوازشش می‌کنم، از خودم راضی‌ام که به رویش نیاوردم. زن بودن آسان نیست.


.....................


محراب


خواب است و من بیدار. اذان را داده‌اند، نمی‌دانم بیدارش کنم یا نه. آرام و مظلوم خوابیده، دلم نمی‌آید بیدار شود. 


صورتش روبه‌روی من است. آرام ماه‌گرفتگی صورتش و آن جای زخم را لمس می‌کنم. 


این آرامش بد به جانم می‌چسبد، اعتمادش را به من نشان می‌دهد.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

#پارت_۲۴۶


دیشب که آمدم گریه کرده بود، فهمیدم.


خوب می‌دانم که بیشتر احترام می‌گذارد تا علاقه، دارد تلاش می‌کند.


دوست داشتن یاسمن آسان است.


وقتی که آمدم انتظار قهر و ناراحتی داشتم، انتظار سؤال و جواب، اما حتی به رویم نیاورد.


فقط خودم می‌دانم برای من یاسمن حکم درمان را دارد.


برای مردی که تمام غرور و مردانگی‌اش به بازی گرفته شد.


هر بار می‌خواهم به حرف‌های حمیرا فکر کنم، انگار مغزم اجازه نمی‌دهد، می‌گوید تمام شده.


دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند آن روزهای به باد رفته را برگرداند.


تمسخر نگاه مردم، طعنه‌های دوست و آشنا، چیزی که باعث شد دوستان زیادی را کنار بگذارم، در لاک خود بروم.


_ آقا! اذان دادن؟


حتماً دستی که روی صورت او گذاشتم بیدارش کرده.


_ آره.


سرش را از روی بازویم بر‌می‌دارد، اول به لباسش نگاه می‌کند، بعد که مطمئن می‌شود همه‌چیز مرتب است دست روی بازویم می‌گذارد.


آن‌قدر خوابیدنش را روی بازویم دوست دارم که قید تکان خوردن و جابه‌جا شدن را زده‌ام.


_ بذارید دستتون رو بمالم، حتماً سر شده.


کتفم کمی درد می‌کند، اما ارزشش را دارد.


_ خوبم، پا شو تا قضا نشده بخونیم، بعد راند دوم خواب می‌چسبه.


خواب‌آلود بلند می‌شود.


_ تا وضو بگیرین من کتری بذارم، گرم بشه کم‌‌کم.


 نمازش طولانی‌تر از من می‌شود.


در آن چادر گل‌دار و روسری قرمزرنگ، مثل همیشه قشنگ به‌نظر می‌رسد.


تکیه به دیوار می‌زنم و محو می‌شوم میان زمزمه‌ای که نمی‌شنوم، اما از بین لب‌های سرخ‌رنگش بیرون می‌آيد.


بین خاطراتم می‌گردم تا شاید جایی، ردی از او باشد، اما نیست!


با اینکه می‌دانم از بچگی به حیاط ما می‌آمد.


میان تمام خاطرات اما حمیرا هست و منی که به دنبالش بودم، محسوس و نا‌محسوس.

#پارت_۲۴۷


یعنی دیشب حقیقت را گفت؟


_ چیزی شده، آقا؟


چشمانش می‌درخشد، لبخند روی لبش. انگشتان لاغر و کشیده‌اش که چادر از سر می‌گيرد.


_ قبول باشه... چقدر طول دادی!


_ اذیت شدین؟! ببخشید.


جانمازش را جمع می‌کند، آدم عجیبی‌ست.


کسی با گذشته و دردهای او این‌‌همه آرام؟!


_ نه، اذیت چرا...؟! داشتم فکر می‌کردم. چرا یادم نمیاد بچگیت رو وقتی می‌اومدی حیاط ما؟


چادرش را تا می‌زند، باز هم آن لبخند آرامش‌بخش. گونه‌اش رنگ می‌گیرد.


_ خب چون تو چشمتون نمی‌اومدم، به چشمتونم نمی‌اومدم... اون درخت بزرگه هست تو باغچه! بیشتر وقتا یا پشت اون می‌رفتم یا دم دالون بودم. بعدم جمیله همیشه من‌و نمی‌آورد، یه وقتایی دزدکی می‌اومدم.


آرام می‌خندد. جانمازها را برمی‌دارد. هوا روشن می‌شود و خواب از سر من می‌پرد.


چیز زیادی از حضورش یادم نیست.


_ می‌خواین بخوابین؟


خود خواب را نه! اما کنار تن او خوابیدن را دوست دارم.


_ اگه کنارم بخوابی، آره.


روسری‌اش را برمی‌دارد. به‌ندرت نگاهم می‌کند.


_ باشه، بیاین بخوابین. راستش منم خوابم میاد، تنبل شدم خیلی وقته.


_ بانداژ دستت رو کی باز کردی؟ الان دارم می‌بینم.


آن‌قدر خسته بودم که متوجه آن نشدم. از جا بلند می‌شوم.


_ خوب شده زخمام... ببینین.


دست‌هایش را پیش می‌آورد.


زخم‌هایش بسته شده، اما هنوز برای باز شدن زود است.


_ خوب نشده کامل. ببینم زانوهات‌و، اونا بدتر بود وضعش.


دست می‌برم به‌سمت دامنش.


منظور خاصی ندارم، فقط می‌خوام وضع زخمش را چک کنم، عقب می‌رود.


_ تو رو خدا ولم کنین...


گویا برق به او وصل می‌کنند. شوکه نگاهش می‌کنم. به پنجره تکیه داده دستش را میان دندان گذاشته، ترسیده است.


_ یاسی؟!


انتظار چنین چیزی را بعد از رفاقت و نزدیکی بینمان ندارم.


حداقل نه وقتی می‌خوام جای زخم‌هایش را ببینم.

انگار به صورتم سیلی می‌زند.

#پارت_۲۴۸


اتاق نیمه‌روشن است، بی ‌هیچ حرف دیگری به تشک برمی‌گردم.


_ آقا؟!


صدایش می‌لرزد، آشکارا بغض دارد. شاید من انتظار زیادی دارم که آن‌قدر اعتماد کند و پای برهنه‌اش را نشانم دهد.


_ بیا بخواب، اگر می‌گی خوبه حتماً خوبه.


صمیمیت ما به نظرم خیلی دور می‌آيد، اما وقتی یادم می‌آيد آرامش و خانومی‌اش را فقط می‌توانم چشم بپوشم و صبر کنم. آرام کنارم می‌خزد، خیلی طول نمی‌کشد که تحملم تمام می‌شود و به سمتش برمی‌گردم.


_ سرجات بخواب. دیگه این‌جوری رم نکن، یاسی! مثل فحش ناموسی می‌مونه برام. وقتی بهت احترام می‌ذارم همین رو می‌خوام ازت.


پشتش به من است، اما می‌فهمم گریه می‌کند، دست زیر سرش می‌برم.


_ ببخشید، به خدا عمدی نبود.


_ این‌قدر نگو ببخشید، مگه من معلمتم یا صاحبکارت؟ شوهرتم... بخواب ببینم، گریه نکن، وگرنه دیگه خوددانی.


انگشتانم را روی پهلویش آرام حرکت می‌دهم‌؛ قلقلکی‌ست، می‌خندد.


_ نکنین آقا، ضعف می‌کنم.


 


#یاسی


_ زن قلقلکی دوست دارم.


کنار گوشم می‌خندد و مردانه نجوا می‌کند. حس دخترکی را دارم که قطره قطره دل می‌بندد، مثلاً دل به صدای مردش، دل به بوی تنش، دل به نفس‌هایش، دل به گرمای تنش و می‌داند نجابت را به نهایت می‌رساند وقتی کنارش آرمیده و دست خطا نمی‌برد با اینکه می‌داند تهش مقاومتی نیست.


_ بخوابیم یه‌کم.


دیگر این جمله انگار کلید خاموشی من شده است. یک جملهٔ کوتاه، اما پر از اعتماد است و اطمینان، یک دستور مهربانانه.

#پارت_۲۴۹


_هی! ج ن ده خانم! پا شو مث خرس افتادی اینجا... کپه مرگت رو بذاری، مادرسگ...


خوابم؟! یا بیداری‌ست مخلوط شده در خواب؟ کدام خواب است؟


صدای اژدر یا نفس‌های محراب کنار من؟! بغض می‌کنم، وحشت تنم را می‌لرزاند.


اگر همه‌چیز خواب بوده باشد؟ سرما و بوی نا به مشامم می‌آید، بوی آن خانه.


تمام توان را جمع می‌کنم و غلت می‌زنم قبل از آنکه چشم باز کنم و شاید که محراب فقط یک خواب بوده است.


صورتم که میان سینه‌‌اش می‌رود و بوی تنش که به مشامم می‌رسد، وهم اژدر هم می‌پرد. مست خواب، صورت به سینه‌ا‌ش می‌فشارم.


سرانگشتانش را روی صورت و موهایم حس می‌کنم، آن سرما می‌رود، تاریکی هم.


گرمای او من را از جهنم خوابِ اژدر بیرون می‌کشد و باز خوابم سنگین می‌شود.


_ خوشگله! بلند نمی‌شی؟ پا شو که دارم خطری می‌شم برات‌ها.


بی‌اختیار می‌خندم، خواب و بیدارم. کنار گوشم نجوا می‌کند و گرمای نفسش را روی صورتم پخش. سرانگشتانش روی گردنم می‌لغزد.


_ می‌خندی؟


لرزش صدایش، چشم‌هایم را باز می‌کند. واقعاً حس خطر می کنم.


_ سلام.


لب‌هایش بی هیچ حرفی روی لب‌هایم می‌آید، نرم و مرطوب، هنوز بوی خمیردندان می‌دهد.


دستم را روی گونهٔ خودش می‌گذارد. بقیه‌اش انگار غریضی‌ست، لمس صورتش و زبری آن ته‌ریش مردانه.


آرام می‌بوسد. چشم‌هایم را می‌بندم، اما او را خوب حس می‌کنم.


نوازش انگشتانش بین موهایم که مسیر طی می‌کند تا روی گونه و ماه‌گرفتکی و زخم روی صورتم.


گرمای دستش که صورتم را به اسارت گرفته و بی عجله لب‌هایم را بازی می‌دهد.


تهش می‌شود چند بوسهٔ کوتاه، یک لبخند و برق نگاهی که من را رنگ لبو می‌کند از شرم.


محکم میان بازوهایش فشارم می‌دهد.

#پارت_۲۵۰


_ پا شو بریم یه صبحانه به بدن بزنیم بریم بیرون. تا الان فکر کنم حاج‌بابا حکم قتل من‌و صادر کرده. دیشب گفت ببرمت خونه، سمیه هم رفت.


تند حرف می‌زند.

کوبش قلبش را حس می‌کنم.


از خجالت تکان هم نمی‌خورم و از حسی که تنم را کرخت می‌کند، یک احساس جدید، انگار به دنبال چیزی بیشتر است جسم زنانه‌ام.


آغوش را شل می‌کند و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام می‌نشاند.


بلند می‌شود و دست به سویم دراز می‌کند. رویم نمی‌شود نگاهش کنم.


_ پا شو بریم. کلی کار داریم، به مولا.


 می‌رود بربری تازه بخرد، نزدیک ظهر است که صدای گوشی‌اش می‌آید.


به دنبال صدا می‌روم.


نام حاج‌بابا روی صفحه است.

نمی‌دانم باید جواب دهم یا نه، اما دلم برایش تنگ شده.

تماس را وصل می‌کنم.


_ آقا‌محراب؟ قرار بود صبح بیاین. حلیم گرفتم، یاسمن دوست داره.


نفسم از این محبت او بند می‌آید.


_ سلام حاج‌بابا! آقا‌محراب رفتن نون بخرن.


انگار لبخند می‌زند، این را حس می‌کنم.


_ خوبی بابا؟ این پدرصلواتی قرار بود بیارتت خونه. نیستی، اینجا جات خیلی خالیه.


اشک گوشهٔ چشمم را پاک می‌کنم.

دوست داشته شدن خیلی خوب است؛

اینکه جایت برای کسی خالی باشد.


خواب صبحم را به‌یاد می‌آورم.

اگر این‌ها خواب بود و آن واقعیت...


_ من الان حاضر می‌شم. آقا که اومدن با نون میایم اونجا.


_ نمی‌خواد عجله کنی، باباجان! می‌ذارم سر سماور سهم شما رو. ناهار بیاید.


حاج‌اکبر مکث می‌کند و هم‌زمان در خانه باز می‌شود.


بوی بربری تازه قبل از خودش می‌آید.


_ یاسمن؟! مشکلی نداری اونجا؟


نگاه کنجکاو محراب به من است و گوشی‌اش در دستم.


شاید ناراحت شده از جواب دادن تماس.


_ حاج‌بابا! آقا‌محراب اومدن، بیاین صحبت کنین.

#پارت_۲۵۱


نان را روی میز می‌گذارد و گوشی به دست از آشپزخانه بیرون می‌رود.


بدون مشورت با او به حاج‌بابا گفتم که می‌آیم.


_ تخم‌مرغ نزدی؟


از جا می‌پرم.‌

زیر ماهیتابه را روشن می‌کنم.


می‌ترسم بگویم که برویم.


_ ببخشید، دیدم اسم حاج‌باباست برداشتم. گفتم نگران می‌شن.


سکوت می‌کند.

سرحال نیست انگار، با وقتی رفت بیرون فرق می‌کند.


تخم‌مرغ‌ها را می‌شکنم داخل ظرف.

صدای جلز و ولز آن را را دوست ‌دارم.

بوی ته‌دیگ شدنش را هم.


_ حاجی می‌گه زودتر عقدت کنم.


فکم سر می‌شود، ضربان قلبم بالا می‌رود و نمی‌دانم باید چه بگویم.


حتی نمی‌توانم بفهمم احساسات پشت خبرش چیست، جدی‌ست.


گویا این خواستهٔ حاج‌اکبر را دوست ندارد.

زیر ظرف را خاموش می‌کنم.


_ چی می‌گی؟


ظرف را روی میز می‌گذارم...

نگاهش انگار سرد و غریب است.

یک‌دفعه چه اتفاقی افتاد؟


_ هرچی شما و حاج بابا تصمیم بگیرین، آقا!


دیگر میلی به خوردن ندارم.

سکوت می‌کند.


فکرش مشغول است، فقط با نیمروی داخل بشقاب بازی می‌کنم.


_ لباس بپوش، وسایلاتم بردار، نه همه‌ش رو چند تا چیز بذار اینجا. بریم تا حکم تیر صادر نکرده حاجی.


ته دلم خالی می‌شود از این تغییر ناگهانی.


از آشپزخانه بیرون می‌رود.


وسایل را جمع می‌کنم.

صدای تلویزیون می‌آید.


دست خودم نیست که دلم می‌گیرد، که فکر می‌کنم وقتی قرار باشد تا واقعاً شوهرم شود پا پس می‌کشد.


بغض می‌شود بیخ گلویم.


از زن بودن و این‌همه محتاج بودنم نفرت دارم.


چمدان کوچک را باز نکرده می‌بندم.

#پارت_۲۵۲


_ حاضری؟


می‌خواهم کمی اخم کنم و بی‌محلی، اما نمی‌توانم. یاد صبح می‌افتم و آن خواب و بعدش و بعدترش.


_ بله. حاضرم.


بی‌صدا و آرام از خانه بیرون می‌رویم. چمدان را از دستم می‌گیرد و دکمهٔ طبقهٔ پارکینگ را می‌زند. 


_ آقا؟!


به دیوار آسانسور تکیه زده و گوشیش را به دست دارد. 


_ چیه؟


در آسانسور باز می‌شود و ما رسیده‌ایم.


چمدان را پشت ماشین می‌گذارد و من هم جلو می‌نشینم. فکرم به هزار راه می‌رود. من که حرفی نزدم، هرچه گفت هم مخالفتی نکردم، حتی... گونه‌ام با فکر به بوسه‌مان هم داغ می‌شود. می‌ماند حمیرا! 


_ چیزی می‌خواستی بگی تو آسانسور؟ 


کتش را عقب می‌اندازد و استارت می‌زند. 


_ یادم رفت. 


_ احمد دیشب پیام داده. گفت باید ببینتت... صبح خوندم. یه سر باید بریم کلانتری.


می‌گویند قلب که بایستد آدم می‌میرد، اما قلب من انگار می‌ایستد، اما نفس می‌کشم. 


_من چرا باید برم؟ نگفتن چیزی؟ 

از پارکینگ بیرون می‌رویم.  

_ نه، زنگ نزدم. خودت نمی‌دونی چرا؟ 


زنگ نزده؟ حتی نخواسته بداند چرا باید من را ببرد کلانتری؟ 


یادم می‌آید روزی که من را هم مثل اژدر و بقیه مقصر می‌دانست.  


_ شما حتی نخواستین بدونین چرا؟ حتی کنجکاوم نشدین؟ اگر دستگیرم کنن چی...؟


حرفم را خیلی خونسرد قطع می‌کند. 

_ مگه خطایی کردی که می‌ترسی؟ 


دهانم باز می‌ماند از خونسردی و این حجم از بی‌تفاوتی او. 


سکوت می‌کنم، بحث ادامه دادن چه فایده دارد؟ 

من خطایی جز سکوت نداشته‌ا‌م، آن‌هم از ترس جانم.  


_ جواب ندادی، یاسی؟  


خیابان را نگاه می‌کنم؛ ماشین‌ها را، آدم‌هایی که یا سرنشین هستند یا مسافر یا پیاده و در حال طی مسیر.  


_ برای دوستتون که پاپوش درست کردن کاری نداره...

#پارت_۲۵۳


اینکه از پلیس‌ها بترسیم یا بدمان بیاید یک چیز است مثل خون در رگ‌های ما. 


منظورم همان آدم‌های ته کیسهٔ خلقت که برای پابرجا ماندن و هم‌سویی با نظام بی‌رحم بقا دست به هر کاری می‌زنند، حالا می‌خواهد هر جایی و هر کشوری باشد.  


_ بدون درباره‌ٔ کی چی می‌گی، یاسمن خانم. شریف‌تر از احمد تو زندگیم ندیدم، خوش ندارم پشت‌سرش به‌خاطر خبط و خطای خودتون چیزی بگی. 


تن صدایش بالا می‌رود و عصبانی‌ست. 


می‌خواهم از بی‌کسی گریه کنم، گاهی خدا را تصور می‌کنم که او هم از من خوشش نمی‌آید چه برسد به امثال محراب‌ها. 


_ ببخشید که پشت‌سر عزیزترین‌تون حرف زدم، آقا.  


احساس بدی دارم، انگار به نوازش عادت کرده‌ای که سیلی به نا‌حق  می‌خوری از دستی که تو را نوازش کرده بود. 


_ درسته، احمد یکی از عزیزترین‌هاست برام. 


سر زبانم می‌آید بپرسم پس من چه هستم؟ اما قورتش می‌دهم، جوابش دردناک خواهد بود، قطعاً.


نزدیک کلانتری منطقه می‌شویم. دستانم می‌لرزد، یخ کرده‌م، حالم بد است و نمی‌دانم از بی‌رحمی او بیشتر دلم گرفته یا از آنچه نمی‌دانم چیست. 


ترس من و امثال من از پلیس در خونمان است. اسمش هم برای ما یعنی بدبختی.


کناری ماشین را نگه می‌دارد. 


به خیابان خیره می‌شود، می‌خواهم دهن باز کنم و حرف بزنم ولی دستانم را که بی‌هوا میان دست مردانه‌ش می‌گیرد.


 تنم می‌لرزد، اشک‌هایم رها می‌شود. دل‌نازک شده‌ام و بدعادت.


_ از چیزی نترس یاسی! مهم نیست اون تو چی می‌گن و چی می‌گی، فقط راستش رو بهشون بگو، کمکشون کن اگر خواستن... به خاک مامان‌طوبی پشتتم.


دستانم را از بین انگشتانش بیرون می‌کشم. 


_آقا محراب! عجله نکنین، بذارید اول دوستتون حکم بی‌گناهی رو بدن بعد، می‌ترسم حکم به گناهکاری بدن شما نتونی زیر قولتون بزنید و ضرر کنین.

#پارت_۲۵۴


_ این حرفت یعنی چی؟ چه معنی می‌ده متلک بار من می‌کنی؟ نمی‌بینی اعصابم خورده؟ به احمد بد می‌گی باید تأیید کنم؟ 


از صدایش که نه، اما از لحن عصبانیش می‌ترسم. هیچ چیز ترسناک‌تر از یک مرد عصبانی نیست. 


کز می‌کنم و به در ماشین می‌چسبم. نگاهش به یک لحظه رنگش عوض می‌شود، آرام و مهربان.


_ فکرم درگیره، یاسی! حاج‌بابا حسابی من‌و تکوند. این از احمد، بعدم تو، فکر می‌کنی چون باید بریم کلانتری بهت شک دارم یا پا پس می‌کشم. من اصلاً به اینکه چکارت دارن یا چی می‌شه فکر نکردم به خدا... دیشب حاجی ناراحت بود چرا نیاوردمت. یه ساعت پیشم که می‌گه حق ندارم تو رو به زور بکشونم تو یه رابطه که هنوز موقته... درباره دیشبم که حمیرا اومد سر وقتم شنیده دیگه بدتر.


دستمال به‌سمت صورتم می‌آورد و اشک‌هایم را پاک می‌کند. لبخندش حالا مهربان است. 


حتی آن نگاه سرد انگار توهم من بوده است و نه واقعیت ترسناک او.


ته‌ماندهٔ بغض و گریه می‌شود سکسکه، سکوت می‌کنم. انگشتانش به چانه‌ا‌م می‌رسد و صورتم را به‌سمت خودش می‌چرخاند.


_ زبونت تیزه، یاسی! مثل خنجر می‌مونه بولله.


قطره اشکی از گوشهٔ چشمانم فرار می‌کند.


_ رفتارتون یه جوریه که آدم نمی‌دونه تو چی فکرتونه، من همین‌‌جوری‌ام دوزاریم کجه. اخم می‌کنین، صداتون رو ترسناک می‌کنین، انگار می‌خواین آدم رو بزنین... به خدا اون‌قدر که از شما می‌ترسم از اژدر و جهان و بابام نمی‌ترسیدم. شما آدم‌و شکنجه می‌دین، اونا می‌زدن و می‌رفتن حداقل می‌فهمیدم درد چیه، شما آدم‌و با رفتارتون زجر می‌دین.

#پارت_۲۵۵


سعی می‌کنم صدا بالا نبرم که عصبانی نشود، اما گریه‌م را نمی‌توانم کاری کنم. 


دلم پر است و می‌ترسم از داخل آن ساختمان نظامی لعنتی. از آن آدم‌هایی که در نظرشان خطاکاری، مگر خلافش ثابت شود. 


دستمال کاغذی را روی رد اشک‌هایم می‌کشد. صبورانه حتی بینی‌ا‌م را می‌گیرد، مثل یک پدر برای دخترش. 


_ خیله‌خب، فهمیدم. وقتی فکرم مشغوله دور و برم نباش، یا بودی ساکت باش یاسی‌خانم! اگر مشکل من، تو باشی، بهت می‌گم همون‌موقع، اگر نگفتم بدون دلم از جای دیگه پر شده، به خودت نگیر. اون‌قدرم نامرد نیستم که ناموسم رو ول کنم به سر خودش. الانم میام، منتظرت می‌مونم.


نمی‌دانم حرف‌هایش است که دلم را قرص می‌کند، یا آن بازوی دور شانه‌ام که تا لحظهٔ آخر و تا رفتن من به اتاق احمد حمایتگرانه من را هدایت می‌کرد، 


اما هرچه بود، دیگر شبیه آن دخترک ترسان دفعات قبل که به اتاق بازجویی می‌رفتم نبودم. 


_ پیداش کردیم!


یک جملهٔ کوتاه، اما برای هردوی ما پر از مفهوم. 


با لباس فرم روبه‌رویم نشسته است، صورتش غمگین و خسته به نظر می‌رسد. 


نباید پشت‌سرش حرف می‌زدم. واقعیت این است که احمد اگر می‌خواست، خودش یا همکارانش هزار‌باره من را به هر بهانه‌ای دستگیر می‌کردند. 


اما درست بود که همهٔ آن‌ها از من خوششان نمی‌آمد، ولی برایم الکی هم مدرکی نساختند.


_ اطلاعاتت به ما و بچه‌های مواد مخدر خیلی کمک کرد، نمی‌خواستم بیام خونهٔ حاجی، اینجا جنبهٔ رسمی‌تری داره. 


_من دیگه چیزی نمی‌دونم به خدا.

#پارت_۲۵۶


دیوارهای خاکستری اتاق و سردی‌اش حال آدم را بد می‌کند. 


میز چوبی و دو صندلی، حس زیر نظر بودن، بدتر.


_ جسد که البته نه، اسکلت...


نفس عمیقی می‌کشد و رها می‌کند. 


چشم‌ها را می‌مالد، کلافه است و ناراحت. 


_ پزشک قانونی زمان مرگ رو ۶ سال پیش تخمین زده. تو اون زمان... تو اونجا بودی، زن اژدر... درسته؟


تنم سرد می‌شود، نه از سرمای اتاق.


 می‌دانم سؤالش چیست.


 چادرم را میام انگشتانم می‌فشارم. 


_ می‌دونم چی می‌خواین بگین، ولی من خبر نداشتم به خدا... یه شب خوابیده بودم، خواب که نه، صبحش نمی‌دونم سر چی اژدر من‌و کتک زد، همیشه با کمربند و ترکه می‌زد ولی اون روز با مشت و لگد من‌و زد، جون تکون خوردن نداشتم، دستم مو برداشت. یه مشت زد پای چشمم که... خب من تا چند هفته درست نمی‌دیدم... ببخشید کش میدما.


با دست اشاره می‌کند ادامه دهم. 


لرز به تنم افتاده، دندان‌هایم به‌هم می‌خورد.


 به جایی اشاره می‌کند و می‌گوید چای بیاورند.


_ این اتاق دوربین داره و صدامون ضبط می‌شه، می‌دونی دیگه؟


قبلاً اینها را گفته بودند. 


دفعات قبلی که آمده بودم.

 سر تکان می‌دهم. 


_ این بازجویی نیست، یاسمن‌خانم! رسمی هم نیست، چون می‌دونم همکاری می‌کنین سختش نکردم.


این ملایمت از سر من هم زیاد است.


 در باز می‌شود و یک سرباز با لیوان چای و چند شکلات داخل می‌شود. 


فشارم افتاده است، چای را رد نمی‌کنم. 


گرم است و حالم را بهتر می‌کند.


_ اون شب سروصدا زیاد بود، قبلاً هم بود این‌جور. مست می‌کردن. مواد می‌زدن... ولی اونشب مست نبودن، منم چشمام درست نمی‌دید. هرچی بود تو اتاق اژدر بود. صدای داد و بیداد اومد. من ترسیدم که نکنه پشت شیشه اتاق ببیننم، رفتم زیر لحاف، اون شب و فرداش اژدر گفت حق ندارم بیام بیرون، قبلش هیچ‌وقت نمی‌گفت. آخه... خب بساطشون با من بود... بعدش تا چند وقت من‌و نمی‌نداخت زیرزمین رو تو توالت... فکر کنم همون شب بود.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792