2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 32807 بازدید | 1039 پست
_ من از بچگی دوستش داشتم، بزرگم شدیم عاشقش شدم... فکر می‌کردم اونم من‌ رو می‌خواد. کار کردم، درس خون ...


می‌خندد و من خجالت‌زده انگشانم را رصد می‌کنم. کاش زودتر عاشقش شوم.


 کاش دلم را صافی بگذارم و خرده‌سنگ‌های را که به شیشهٔ دلم زده‌اند را از دل شیشه‌ای‌ام جدا کنم و بندش بزنم، بعد عشق او را بریزم داخلش و دور از تمام آدم‌ها نگه دارم. 


_ آقا...؟! قول می‌دم گوش کنم به حرفاتون... کار و درس و خیاطی رو جدی گفتین؟


گوشم همهٔ حرف‌ها را شنید، اما این‌ها را اکو کرد.


بلند می‌شود و لیوان‌ها را داخل سینگ می‌گذارد.


 می‌خواهد بشوید که نمی‌گذارم. 


باندهای دستم  را یادم رفته، اما خودش دستم را کنار می‌زند.


_ دستات زخمیه... فردا دستکش می‌گیرم... نمی‌خواد چیزی بشوری... بعد مراسم می‌برمت بیمارستان زخمات‌و چک کنن.


_ من خوبم، آقا. فردا مراسم حاج‌خانومه... دوست داشتم باشم... ولی حالا که صلاح نمی‌دونین همین‌جا براشون فاتحه می‌دم و نماز می‌خونم. 


شیر آب را می‌بندد و به من تکیه داده به کابینت خیره می‌شود.


_ واقعاً؟


سعی می‌کنم مستقیم نگاهش نکنم، هنوز خجالت می‌کشم این‌گونه کنارش تنهایم.


_ خب وقتی خبر آوردن حاج‌خانوم فوت کردن... من... خب نتونستم بیام، بعدشم که می‌اومدم چی...؟ اولین سالگردشونم اومدم تا دم در، ولی خب ناجور بود سر و وضعم... نشد دیگه... خودم این‌جور گفتم که حتماً فاتحه و خیرات که نباید تو خونه و سرخاک باشه.


دلم می‌گیرد از آن روزی که برای تشییع جنازه نتوانستم بروم چون آن‌قدر برای بی‌تابی‌ام برای مرگ طوبی‌خانم اژدر عصبانی شده که با کابل برق به جانم افتاد، تمام پایم را له کرد و زخمی تا نتوانم بروم.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۲۲۱ _ اگر تو اون کلهٔ پُرموت اینه که نمی‌خوام فک و فامیلم‌ رو ببینی که خیلی داغونی... دوس ...

#پارت_۲۲۱


_ خاله طاهره و دایی طاهر زنگ زدن، دارن میان اینجا، نزدیکن... برای سال مامان... فکر کنم زیر سر سمیراست... دختر عمه امینه هم پیغام داد، احتمالاً صبح میاد.


آه از نهادم بلند می‌شود. این آخرین چیزی‌ست که انتظارش را داشتم، شلوغی و جمع شدن بزرگترها که هرکدام زبانی دارند، هزار خروار.


_ سمیرا چرا این کارو می‌کنه...؟! قرارمون این نبود که، من سالن‌و برای شب گرفتم، گفتم یهو همه می‌رن اونجا... می‌خواد شر بپا کنه سال مامان‌و؟!


می‌دانم با حضور یاسمن حتماً آشوب می‌شود.


_ داداش، آپارتمانت خالیه؟ 


اشارهٔ خوبی‌ست. نگفته ته حرفش را حدس می‌زنم.


_ آره! همه‌چی هم هست. همین امشب می‌برمش اونجا. اول ببرمش بابا رو ببینه، بعد راهی نیست تا امامزاده.


نفس راحتی می‌کشد. 


_ عالیه. خرت و پرت بخر براش. بذار چند روز تو آرامش اونجا باشه... به خدا کباب می‌شم می‌بینم این‌جور سمیرا می‌چزونتش... خودتم صبح بیا... مهمون ناخونده‌ست دیگه، حرجی به تو نیست... منم فردا شب می‌رم خونه خودم، حالم روبه‌راهه.


#یاسمن


_ چند دست لباس بردار، یاسی! لباس زیر، رو، راحتی.


یک چمدان کوچک را جلویم می‌گذارد، دلم می‌ریزد. لباس بردارم؟ چه شده؟


_ یعنی... وسایلم‌و جمع کنم...؟ من کاری کردم، آقا؟!


می‌رود سر کمد. دیر بجنبم سر از همان لباس‌زیر‌ها درمی‌آورد که گفت. دستش را می‌گیرم.


_ چرا هول کردی...؟! چند روزی می‌برمت آپارتمان خودم. فردا اینجا شلوغ می‌شه، نمی‌خوام اذیت بشی... بیا کمک...


بغضم دست خودم نیست. نمی‌خواهد فامیلش من را ببینند؟ حتماً برایش افت دارد، حق هم همین است...





ببخشیدشرمنده این پارت جامونده بود



سالگرد هم با آن سرو وضع و لباس کهنه رفتم، تا مجلس زنانه.


اما نگاهایشان و پچ‌پچ‌ هایشان که یکی بلند شد پولی روی چادرم انداخت و فکر کرد آمده‌ام گدایی، آن روز بود که برای مراسم‌های بعدی تصمیم گرفتم که نروم.


_ فردای مراسم خودم نوکرتم، می‌برمت سر خاک... سمیه گفت خوب نیست رونمایی عروسمون تو مراسم ختم باشه، بعدم نمی‌خوام کسی یه چی بگه دلت بشکنه، وگرنه باکی نیست از کسی... بدهکار نیستم که.


دست می‌برم بین موهای بافته‌ام که هم نوازش است و هم بهم ریختن.


_ به نظرت چقدر طول می‌کشه این گیسوهاتو برام باز کنی؟


میعخندد و از کنارم رد می‌شود.

سکوت شب و خانه با خندهٔ مردانه‌اش می‌شکند.


آشپزخانه را مرتب می‌کنم.

خوابم می‌آید.

شب از نیمه گذشته.


_ یاسی...؟! نمی‌خوای بخوابی...؟ من بعد نماز می‌رم.


صدایش از دور می‌آید.

انگار رفته داخل آن تک اتاق خانه.


پی صدایش می‌روم، شلوار راحتی پوشیده و یک تیشرت آبی‌رنگ.


_ من کجا بخوابم، آقا؟


یک تخت دونفره و یک میزتوالت کوچک، پرده‌ای آبی تیره در گوشه‌ها که یک حریر سفید زیر آن است.


از اتاقم در خانه‌ٔ حاج‌اکبر کوچک‌تر است، اما قشنگ و ساده چیده شده.


_ به من باشه می‌گم بیا بغلم بخواب.


شیطنت کلام و نگاهش شوکه‌ام می‌کند، فرصت خجالت کشیدن هم پیدا نمی‌کنم.


_ شوخی بود، یاسی... این تخت بزرگه، ولی اگر فکر می‌کنی بدتر از وضع خونه حاج باباست من تو حال می‌خوابم... اگر نه که من همون گوشه تخت می‌خوابم.



یاسمن سرکش درونم می‌خواهد بگوید برو داخل پذیرایی، اما یاسمن آرام و سر به راه شده می‌گوید، او مهربان است، او ارزش پذیرش و اعتماد را دارد.


_ پتو دارید دو تا؟ شما همه پتو رو می‌کشید دورتون.


سر پایین می‌اندازد و آرام می‌خندد. به‌سمت کمد دیواری می‌رود. 


_ راست می‌گی، من خیلی وول می‌خورم تو خواب... اینجا همه‌چیز هست، رختخواب و ملافه و کلاً رختخواب‌ هست... این در بزرگه جای لباس و کشوئه... فعلاً یه چند روزی عادت کن، تا ببینیم چی پیش میاد.


دلم پیش حاج باباست.

 نکند بخواهد اینجا بمانیم، حتی نزدیک هم نیستیم که من هرروز بروم و به او سر بزنم. 


خودش با یک ملحفه دراز می‌کشد. خانه گرم است. 


برای من هم یک پتو می‌گذارد‌. 


پتوی ضخیم را دوست دارم با اینکه می‌دانم خواهم پخت. 


_ به چی فکر می‌کنی؟ بیا بخواب دیگه، لباس راحتی بپوش.


_ راحتم. می‌گم، آقا! اینجا به خونه حاج‌بابا خیلی دوره؟


چشم بسته است. 

لامپ را خاموش می‌کنم.


 نور چراغ‌های بیرون کمی اتاق را روشن می‌کند.


 حیف آن اتاقم در پنجدری با آن شیشه‌های رنگی.


_ دوره، قرار نیست تا ابد اینجا بمونیم که، اینا فکر و خیال مردونه‌ست، بگیر بخواب.


جایم غریب است و زیادی نرم، تشک تخت شبیه آب تکان می‌خورد‌ نفس‌های عمیق او می‌گوید خوابیده. 


می‌ترسم بلند شوم و او را ناراحت کنم، حتی تخت او در خانه هم سفت بود.



کلافه از سکوت شبانه و خواب بالشت و پتویم را برمی‌دارم و همان‌جا کنار تخت دراز می‌کشم.


_ خوابت نمی‌بره؟


از ترس از جا می‌پرم. خودش را جای من می‌کشاند. 


_ بیدارین آقا؟ ترسیدم به خدا.


انگار خواب نبوده. چشمانش که نمی‌گوید خواب به آن‌ها رفته باشد.


_ جات غریبه؟ 


دست مردانه‌اش را روی سرم می‌کشد. انگار کودکی را نوازش می‌کند.


_ تخت خیلی نرمه، نمی‌ذاره بخوابم، رو تشک و زمین عادت دارم.


_ برو اون‌ورتر شریک جات بشم، منم خوابم نمی‌بره.


وقت اعتراض نمی‌دهد‌. هرچند معترض هم نمی‌شوم. کم‌کم به این نزدیک شدن‌هایش عادت می‌کنم، باید عادت کنم.


بالشت کوچک است، بازویش را دراز می‌کند. 


_ بیا بخواب اینجا زن، از چیزیم نترس، تا وقتی دلت بهم راضی نشه بهت دست نمی‌زنم.


خجالت‌زده نگاهش می‌کنم. حتی در این تاریکی هم می‌توانم آن نگاه پر از شیطنت را ببینم. 


نازم را می‌کشد، احترام می‌گذارد، شوخی می‌کند، محبتش را بی‌دریغ نشانم می‌دهد، چیزهایی که هرگز در تخیل هم نداشتم. 


_ شما خیلی مرد خوبی هستین.


تنم از خجالت این همه نزدیکی عرق می‌کند، اما دراز می‌کشم و سر روی بازوی برهنه‌اش می‌گذارم. می‌توانم بالشت بیاورم، اما نمی‌خواهم روی حرفش نه آورده باشم. 


این میزان از صبر را فکر نمی‌کنم هیچ مردی خرج یک زن کند. با اینکه می‌داند او دومین مردی‌ست در زندگی من. هرچند اژدر را هرگز نمی‌توانم مرد زندگی‌ام بدانم، او متجاوزی بود به جسم من، در پناه یک صیغه که زنش شدم.


_ بیشتر دوست دارم، شوهرت باشم یاسی، تا یه مرد خوب، اینا فرق دارن.




داغی تنش کمرم را بیشتر از هر بخاری و پتویی گرم می‌کند.


دست دیگرش خیلی آرام دور کمرم می‌پیچد.


محال است بتوانم بخوابم.


_ دربارهٔ خیاطی و درس، برگشتیم می‌گم خواهر اسد کبابی، کلاس خیاطی داره، بیاد خونه یادت بده. حالا بخواب، دیگه صبح داره می‌شه.


ضربان قلبم از هیجان بالا می‌رود.


فهمیه، خواهر اسد، زن خوبی‌ست، قبلاً چند بار او را دیده‌ام.


زیرلب تشکر می‌کنم، اما انگار به خواب رفته.


دستم بی‌اختیار روی دست مردانهٔ گرمش که دورم پیچیده می‌رود.



فاصله‌اش را حفظ کرده اما گرم است آغوشش.


انچه فکر می‌کنم محال است فقط چند لحظه است‌.


حتی وقتی می‌رود را نمی‌فهمم‌.


می‌خواستم برایش صبحانه درست کنم، ولی وقتی بیدار می‌شوم که آفتاب تا وسط اتاق امده.


دلم یک لحظه می‌گیرد، تنگ می‌شود برایش.


فقط چند شب کنار هم بودن و من انگار چیزی کم دارم.


بغض می‌کنم و آمادهٔ گریه، این آرامش برایم رویاست.


انگار توهم من است داخل دخمهٔ اژدر، یا آن کفترخانهٔ کثیف جهان.


و خدا می‌داند چه نعمتی‌ست ندیدن تمام آن آدم‌ها.


انگار من متعلق به دنیای دیگری بودم و حالا به خانه‌ام برگشته‌ام.


با کرختی در جایم غلت می‌خورم.

به جای خالی او زل می‌زنم‌.


چشم می‌بندم و تصورش می‌کنم، صورت مردانه‌اش با ته‌ریش مرتب.


چشمانش که قهوه‌ای‌ست، با آن مژه‌های بلند، خاص می‌شود.


مژه‌هایش زیادی دخترانه است. لبخند می‌زنم به تصویرش.



دندان‌های ردیفش وقتی می‌خندد...


لبخندهایش؛ گاهی مهربان، گاهی خجل و گاه شیطنت‌آمیز.


حتی اخمش را هم تصور می‌کنم با آن ابروهای پهن و سیاه‌رنگ، ترسناک می‌شود وقت ناراحتی و عصبانیت.


صدای زنگ تلفن باعث می‌شود از خیال بیرون بیایم.


زنگ تلفن در سکوت خانه، عجیب می‌پیچد. به دنبال صدا می‌گردم.


تلفن بی‌سیم روی اپن آشپزخانه است.


تماس که برقرار می‌شود صدای اوست.


_ یاسی! خوبی؟ جواب نمی‌دادی این‌بار می‌اومدم خونه.


صدای مرد مداح می‌آید، حتماً بهشت‌زهرا رفته‌اند.


_ ببخشید، آقا! خواب موندم، نشنیدم. الانم بیدار شدم، صدا رو فهمیدم.


نفس عمیقی می‌کشد.


_ نگرانم کردی، جان محراب! من نون خریدم، پولم گذاشتم جلوی آینه. کلیدم رو در گذاشتم، قفل کن وقتی خونه‌ای. چیزی خواستی سر کوچه بقالی هست. فقط حواست باشه آدرس خونه رو بلد باشی. من انگار تا شب اینجام، مثلاً خواستیم خلوت بگیریم. درو برای کسی باز نکن، خب؟ شماره‌م‌ رو که بلدی، هروقت کاری بود زنگ می‌زنی بهم. غذا درست کن بخور، شام میارم.


تندتند حرف می‌زند.


حس خوشی زیرپوستی دارم از اینکه کسی به فکر من است.


_ چشم، آقا! نگران نشین، بیرونم نمی‌رم، خدا رحمت کنه مادرتونو.


کسی صدایش می‌کند، آرام و پچ‌پچ‌وار حرف می‌زند.


_ یاسی؟!


_ جانم، آقا؟


گونه‌ام داغ می‌شود.


_ جانت بی‌بلا. خواستم بگم مراقب خودت باش. دستم کوتاهه امروز به مولا. خدا نگهدارت.


ریز می‌خندم.

آخرین چیزی که می‌توانم فکرش را بکنم این حرف‌های لطیف است از او.


_ منتظرتونم شب. مراقب خودتون باشین.


گوشی را قطع می‌کند.


همان‌جا گوشی به دست می‌نشینم.


زیرلب برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم و وان یکاد که از چشم بد دور باشد.


اما باز هم دلم به این‌ها قرص نمی‌شود.

#پارت_۲۳۷


امروز زیادی به رویا شبیه است.


بلند می‌شوم تا دو رکعت نماز شکر بخوانم، نماز صبحم که به قضا رفت.


صبحانه و ناهارم را یکی می‌کنم.


باز دستمال برمی‌دارم برای تمیز کردن جاهایی که یادمان رفته.


این خانه را دوست دارم؛ گرم است و مثل صاحبش انگار مهربان.


برای خودم نیمرو درست می‌کنم، کمی دم غروب.


نمی‌دانم چندمین بار است که وقت کار و بیکاری چشمانم به اشک می‌نشیند.


بارها برای طوبی‌خانم قرآن خواندم.


می‌دانم همهٔ اینها را به لطف خدا و او دارم که حتی بعد از مرگش هم بعد از چند سال باز دستم را گرفت.


می‌خواهم به گذشته فکر نکنم، اما نمی‌شود.


به خانه که نگاه می کنم یا حتی به محراب که فکر می‌کنم باز دلم به اشکی آرام می‌گیرد.


مثل معجزه است برای من‌.


فقط خودم می‌دانم از کجا به اینجا رسیده‌ام.


درست است که هنوز عقد دائم نکرده‌ایم، ولی می‌دانم دروغ در کار حاج‌اکبر و محراب نیست.


می‌دانم پی و اساس این صیغه، تن من و امیال مردانه نیست.


هرچند همین هم برای من حکم بهشت را دارد، حتی اگر صیغهٔ حاج‌محراب باشم.


 از صبح دیگر زنگ نزده.


یک لحظه فکر می‌کنم، اگر فامیلش رأیش را بزنند چه؟


اگر خودش چشمش کسی را بگیرد؟

اگر...

اگر...


دلم بی‌تاب می‌شود.


آن‌وقت من چکار کنم؟


صلوات می‌فرستم شاید تمام شود این دلشوره...


.......................


محراب


_ چرا از صبح از من فرار می‌کنی؟


از دیدنش پشت‌سرم شوکه می‌شوم.


زیرزمین آخرین جایی‌ست که فکر می‌کنم او تعقیبم کند.


از صبح حمیرا هر جا رفته‌ام آمده.


نمی‌دانم چرا این‌قدر پیگیر است.


نمی‌خواهم بدانم.


فقط می‌خواهم این مراسم تمام شود. ناهار، فامیل را بعد از بهشت‌زهرا به رستوران بردم.

#پارت_۲۳۸



چهارمین سالگرد مادرم حتی از اولی هم طولانی‌تر شد.


زیارت عاشورا و مراسم قرآن خواندن که پدرم گرفته است.


شام را هنوز نیاورده‌اند.


_  بریم بیرون؟ خوش ندارم کسی اینجا تنها ما رو ببینه... لطفاً.


می‌خواهم از کنارش بگذرم که دستش روی بازویم می‌نشیند.


_ چرا بعد اون شب هیچ‌وقت جوابم‌و ندادی؟ چرا نذاشتی بهت بگم چی به روزم اومد؟ من بهت توضیح بدهکار بودم...


می‌خواهم بازویم را جدا کنم از پنجه‌اش.


_ من گوش کردن بدهکارت که نبودم، بودم؟


_ دایی؟


طلاست؛ ایستاده و خیره به ما اخم‌هایش درهم می‌رود.  


_ شما دارید چکار می‌کنین؟


تنم یخ می‌زند از این سؤال.


آنچه نباید بشود، اتفاق می‌افتد.


_ به نظرت چکار می‌کنیم، طلا خانم؟


بازویم را به‌ضرب از دستش بیرون می‌کشم.


از لحن مهربانی که برای طلا به کار می‌برد متنفرم.  


_ بیا بریم، دایی!


نگاهش به من، با تمام کودکی‌اش پر از شک است.


_ پسرم، محراب رو دیدی؟


پایم روی پله سنگین می‌شود، اما تنها بودن با او ارزشش را دارد؟


_ نمی‌تونی اونقدر ازم متنفر باشی که عشقت به من‌و یادت بره، محراب! ما تمام بچگی و نوجوونی‌مون با هم بوده. جز این چند سال، کجای خاطره‌هات من نیستم؟ چطور فکر کردی که عاشقت نبودم؟ یعنی نفهمیدی اون همه سال؟


دستانم می‌لرزد وقتی دست کوچک طلا را به دست دارم.


او عاشقم بود؟


عاشق بود و شب عروسی با شکمی پر از یک لذت من را رها کرد؟


_ واقعاً به‌ نظرت دیر نیست برای این حرفا؟


مردها داخل مهمانخانه نشسته‌اند و زن‌ها در پذیرایی؛ زیارت عاشوراست و دعا می‌خوانند.

#پارت_۲۳۹


_ خطتت رو عوض کردی، به خونه زنگ زدم. شب و نصف‌شب، به اینجا پیغام دادم. مادرت... براش تعریف کردم چی به سرم اومده. به خواهرت گفتم، سمیه... خواستم حداقل بهت بگن... من خائن نبودم.


_ خائن؟ چی داری می‌گی، حمیرا…؟ به مادرم و سمیه چی گفتی؟ چه اهمیتی داره این حرفا؟ دیگه...


طلا با نگاهی ناراحت و عصبانی خیره شده؛ دختر باهوشی‌ست.


می‌دانم همه‌چیز با او راحت تمام نمی‌شود.


گریه می‌کند و حرف می‌زند.


خدا را شکر کسی این پایین نیست.


_ بهم دست‌درازی کرد... استادم بود، من...


از چه چیز حرف می‌زند؟


از معشوقه‌اش؟


نگاهم خیره به اوست، گوشم سوت می‌کشد.


دست طلا در دستم نیست، رفته است.  


_ همون موقع زنگ زدم مادرت... تهدیدم کرد که زنش نشم آبروم‌و می‌بره. محراب، پسرم، به‌خاطر عشق‌بازی نبود، حتی دخترم. تا وقتی بمیره اسیرش بودم اون‌ور دنیا، می‌فهمی…؟ مجبور بودم، محراب! نمی‌تونستم زندگیت رو به لجن بکشم. می‌دونستم نمی‌ذاری بچه رو بندازم، چرا باید تو حرومزادهٔ اون‌و بزرگ می‌کردی؟ به مادرت گفتم، به سمیه گفتم. من از فیروز متنفر بودم. یه روز برای پایان‌نامه که استادش بود، گفت بیا دم آپارتمانم بده کار پایان‌نامه‌تو، گفت پام شکسته نمیام دانشگاه. آخر کارم بود... من نمی‌دونستم قصدش چیه...


پاهایم می‌لرزد.


مادرم می‌دانست؟ حتی سمیه؟


باید بگویم دیگر گذشته. باید بگویم زنی آن سوی شهر منتظرم است. باید بگویم...

#پارت_۲۴۰


گوشی‌ام داخل جیب شلوار می‌لرزد.


دستانم بی‌حس است، به‌سختی گوشی را بیرون می‌آورم.


هق‌هق او بیشتر حالم را بد می‌کند.


یاسمن است!


می‌خواهم رد تماس بدهم، دستم اشتباه می‌رود.  


_ می‌شه جواب ندی، محراب؟  


اما دیر شده.  


_ یاسی؟


فقط صدای نفسش می‌آید. دلم می‌گوید صدای حمیرا را شنیده.


هنوز بوی موهایش را حس می‌کنم.


آن تن کوچک میان بازوانم. قلبم ضربانش آرام می‌گیرد.


_ ببخشید، آقا! بدموقع زنگ زدم.  


گوشی را قطع می‌کند.


چه بدموقعی؟  


_ متأسفم، حمیرا! برای همهٔ اتفاقایی که افتاده. باید برم.


زنی را آن سوی شهر می‌خواهم، ناز و شرم او را.


اینکه برای یک زن شاید عشق مطلق نباشم، اما بتوانم مردانه‌هایم را خرجش کنم.


_ این‌همه گفتم... هیچی نداری بگی؟


صدایش پشت‌سرم گم می‌شود.


شمارهٔ سمیه را می‌گیرم.


صدای گوشی از روی ایوان می‌آید.


ایستاده آنجا، خیره به من و حمیرایی که همان‌جا دم پله‌ها آوار شده روی زمین و هق می‌زند.


دست طلا را به دست دارد.


گوشی را دم گوشش می‌گذارد.


پایم توان برگشت به آن‌سوی حیاط را ندارد.


_ کجا می‌ری، داداش؟


_ برم یاسی رو بیارم؟ جاش خالیه.


لبخندش را می‌بینم.


_ نمی‌خواد بیاریش الان. برو یه گوشه، سیر دلت حرف بزن. شام که دادیم برو.


او می‌دانست سرگذشت حمیرا را.


مادرم می‌دانست، اما نگفتند.


کسی به تنم تنه می‌زند و رد می‌شود.


_ مامان...؟ اینجا چرا افتادی؟


محراب است.


برمی‌گردد و نگاهش پر از خشم و کینه است.


به‌سمت مادرش می‌رود و من محرابی را به‌یاد می‌آورم که یک روز مادرش را حال‌ندار روی پله‌ها دید و انگار دنیا روی سرش خراب شد.

#پارت_۲۴۱


سمیه از پله‌ها پایین می‌آید. اشاره می‌کند با سر که بروم.


می‌خواهد کمک حمیرا کند که پسرش با دست او را پس می‌زند.


_ به مامانم دست نزنین... از همه‌تون متنفرم، از اون مرتیکه بیشتر، یه روز می‌کشمت... ببین کی گفتم.


_ ساکت شو، محراب!


از جایش بلند می‌شود و قدم به سمتم برمی‌دارد.


_ حمیرا؟ دوستمون بودی، نون و نمک خوردیم با هم، خواهر بودیم...‌ دست از محراب بردار.


_ حلالتون نمی‌کنم، سمیه! به تو التماس کردم که به محراب بگین، به مادرت گفتم، من آدم‌بده نبودم...


_ می‌گفتم که چی بشه؟ که منتظرت بمونه؟ که عذاب تو رو هم بکشه؟ فکر کن الان شوهرت زنده بود، محراب باید چکار می‌کرد؟ تو آدم بد ماجرا نبودی، مجبور بودی، درست! که چی بشه؟ منطقی باش، الان محراب زندگی داره، برادر من بعد هفت سال سرپا شده و آروم گرفته... چه انتظاری داری؟ با تو شروع کنه؟!


به من نگاه می‌کند.


_ محراب، داداش من! مقصر حمیرا نبوده، هرچند باید همون وقت می‌گفت و دامادش رو درست شب عروسی مسخره عام و خاص نمی‌کرد. اگر می‌گفت حداقل انگشت‌نما نمی‌شدی. مقصر نبود، ولی نگفت، سکوت کرد، صداش‌و درنیاورد و تو یه محل قدیمی مثل بمب ترکید عروس به یک هفته نشده با معشوقش فرار کرد. گفتن محراب مرد نبود، خیلی چیزا گفتن... ولی بازم حمیرا بد نبود. حالا می‌تونی ببخشیش و از اول شروع کنی؟


همیشه سمیه از همهٔ ما باسیاست‌تر و آرام‌تر بود، شبیه مادرم.


حق داشتند که به من نگفتند، بهترین راه بود.


_ حمیرا خانم! متأسفم برای سرنوشت خودمون، ناراحتم برای اتفاقی که افتاد، ولی تموم شده، پسرت رو ببین... مردی شده، یه دختر داری...

#پارت_۲۴۲


_ سلام. شبتون به‌خیر!


بدون یونیفورم نظامی، سرهنگ محسن بخشنده، خیلی انسانی‌تر به‌نظر می‌رسد؛ شوهر سمیرا و داماد ارشد.


خیلی وقت است که او را ندیده‌ام، موهای همیشه‌ کوتاهش به سپیدی می‌زند.


دست می‌دهیم و نگاه او روی حمیرا متوقف می‌شود. با سمیه احوالپرسی می‌کند، مرد همیشه ساکت فامیل.



هم‌قد من، اما لاغرتر است، یک دیسیپلین نظامی در تمام رفتارهایش دیده می‌شود.


_ سلام، جناب‌سرهنگ.


امین سمیه را صدا می‌زند، که با جانمی جمع را ترک می‌کند.


_ حمیرا خانم، برگشتین؟ پسرتون هستن؟


اولین بار است که می‌بینم او نسبت به کسی واکنشی غیر از سکوت دارد.


_ سلام، بله... بعد از فوت فیروز نمی‌تونستم بمونم.


چیزی در نگاه محسن است که شاید فقط یک مرد بفهمد، ویبرهٔ گوشی حواسم را پرت می‌کند، شمارهٔ حاج‌باباست...


.............


_ جانم، حاجی؟


_ نمیای پیش مهمونا، آقامحراب؟ کم‌پیدایین.


_ لعنت به دل سیاه شیطون! حاجی، الان میام.


_ آقا‌محسن! تشریف نمیارین؟


حمیرا دربارهٔ کشوری که این سال‌ها زندگی کرده به او می‌گوید.


همهٔ ما سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم.


وقتی محسن پا به خانهٔ ما گذاشت شاید  ۱۸ یا ۱۹ سال داشتم. حمیرا هم که بیشتر وقت‌ها در این خانه بود.


_ شما تشریف ببرین. چندتا سؤال بپرسم برای بچه‌ها.


بچه‌ها؟! فرصت نیست بیشتر بپرسم.


«با اجازه»‌ای می‌گویم و تنهایشان می‌گذارم.


هرچه زودتر از مهلکهٔ حمیرا بیرون بیایم نعمت است.


امروز با سمیرا به‌خاطر این بی‌نظمی جز مکالمات کوتاه حرفی نزدم.


موضوع یاسمن را هرکسی به نحوی می‌پرسید و خدا را شکر سمیه با وضعیتش تمام‌‌مدت مانند مادر کنارم ایستاد.



نهایت جواب‌ها به ان‌شاءالله خبرش را به‌زودی می‌دهیم ختم شد.

#پارت_۲۴۳


یاسی


خانه تاریک است، سکوت محض.

گاهی صدای بوق یک ماشین از خیلی دورتر، گاهی صدای محوی از همسایهٔ طبقه‌بالا.


نمی‌دانم باید اگر آمد چه کنم. صدای چرخش کلید، سکوت خانه را می‌شکند.


از جا می‌پرم، نباید این‌جوری من را ببیند.


اگر طوبی‌خانم بود چکار می‌کرد؟

این تنها چیزی‌ست که به ذهنم می‌رسد.


او زن آرام، قوی و مهربانی بود.


اگر او بود می‌گفت سلاح زن آرامش و محبت است؛ همان که محراب شرط کرد.


_ یاسی‌جان؟!


چراغ‌ها را روشن می‌کنم، فقط یک نگاه در آینه. موهایم بافته است، فقط کمی مرتبش می‌کنم. مثلاً خواب بودم.


_ من اینجام، آقا.


در آستانهٔ در می‌ایستد.

مطمئنم صدای حمیرا بود پس آن مکالمه.

نگاه و لبخندش خسته است.


حالا وقت غصه خوردن و پرس‌وجو نیست.


_ همه جا تاریک بود، خواب بودی؟ شام خوردی؟


پس نگاهش چیزی دارد که من نمی‌فهمم؛ خیلی در خواندن آدم‌ها مهارت ندارم.


شاید فقط یک اتفاق بود، شاید خیلی هم چیز مهمی نبوده است.


لبخند به لب می‌آورم. می‌توانست امشب نیاید، اما آمده است.


_ نه! منتظرتون بودم. دیگه یه‌کم تنبلی بود چراغ روشن کنم.


می‌خواهم از کنارش رد شوم، اما تکان نمی‌خورد.


دست به سینه، سر پایین دارد.


_ خیلی خسته‌‌م. بیا با هم شام بخوریم.


انگار این حرفی نیست که می‌خواست بگوید.


مثل من که می‌خواهم بپرسم، اما سکوت می‌کنم.


_ شام نخوردین؟! تا الان...؟ مراسم خوب بود؟ حتماً اذیت شدین. برید دوش بگیرین خستگی‌تون بره، منم سفره می‌چینم.


راه می‌دهد از کنارش رد شوم.


_ لباستون‌ رو بدین آویزون کنم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792