#پارت_47
صدای زنگ در میآید، اینبار تکان نمیخورم.
روسریام را محکم میبندم، موهایم را کامل جمع کردهام.
هنوز ساق پایم درد میکند.
جورابشلواری بهپا دارم و فرصت نکردهام وضعیتش را ببینم.
_ اهل خونه؟
صدای حاجاکبر است.
خوب نیست به پیشواز نروم. به در که میرسم، او هم از پلهها با نان تازه وارد میشود؛ انگار در این خانه کسی نان بیات نمیخورد.
_ سلام، حاجآقا... خوش اومدین.
نگاهش که بالا میآید.
اخمهایش درهم میرود، میایستد.
_ چی شده، بابا...؟ اتفاقی افتاده، یاسمن؟
لحنش نگران است، پا تند میکند.
تابهحال کسی نگران من نشده، شرمنده میشوم.
_ نه، حاجآقا... یهکم دلم گرفته بود... ببخشید، وقت نشد دست و صورت بشورم.
نیازی نیست که از رفتار شرمآورم چیزی بگویم.
اگر آقامحراب بخواهد، میگوید.
هرچند دیگر آبرو برایم نمیماند.
نان را دستم میدهد و دست دور شانهام میاندازد.
باهم داخل میشویم.
درٍ سمت راست میرود، سمت مهمانخانه.
این را قبلاً حاجخانم طوبی میگفت.
درِ سمت چپ اما برای خانواده است، آشپزخانه و پذیرایی نهچندان بزرگ.
_ وقتی دلت میگیره، باباجان، یه سجاده بردار دو رکعت نماز بخون. با اون بالایی که اختلاط کنی سبک میشی. اینجور غمریزون نباشه چشمات، که منِ پیرمرد دلم هُری بریزه که دست امانت خدا چی اومده.
باز چانهام میلرزد؛ میشود سرآغاز گریه.
آخر دلم پر است از خودم، از این نادانی که باعثش نیستم.
نان را از دستم میگیرد و روی میز میگذارد، دست زیر چانهام میبرد.
_ فکر کنم این دل پُره، یه روزهٔ بیبیزینب میخواد. با دو رکعت حل نمیشه، ها؟