#پارت_35
....................
با صدای قارقار غیرعادی کلاغها از جا میپرم.
نمیدانم چه ساعتی بود که بالاخره تسلیم خواب شدم.
جایم غریب که هیچ بیشتر زیادی امن و آرام بود و من عادت به این آرامش ندارم.
روسریام را به سر میکنم؛ همان روسری لطیف و قرمزرنگ که حاجمحراب خریده است.
لباسهایم نیز امروز نو و زیباست.
این حس برایم تازگی دارد، یک پیراهن نخی گلدار.
در چوبی و قدیمی تراس را باز میکنم.
هوای خنکی به داخل میآید و صدای کلاغها واضحتر به گوش میرسد.
آفتاب تازه درآمده، خوب است زیاد نخوابیدهام.
هرچه باشد صاحب این خانه حکم ناجی و آقای من را دارد.
حاجاکبر، بعد از خدا دومین کسیست که باید او را سپاسگزار باشم.
دمپاییهایم را به پا میکنم. چشم به دنبال منبع صدا...
چندین کلاغ باهم روی درخت انتهای حیاط صدا میکنند، جاییکه کپهای از برگها جمع شدهاند.
کنجکاو میشوم.
خانه ساکت است.
شاید کسی نیست.
از پلهها پایین میروم، چشم میگردانم دنبال چیزی که باعث ایجاد صدای آنها شده.
یک کلاغ هی میرود عقب و هی میکشد جلو.
نزدیک میشوم.
چشمانم هنوز خوابآلود است.
میمالم شاید دیدم واضحتر شود.
کلاغ کمی بهسمت من و کمی باز بهسمت کپههای برگ میرود.
_ یا خدا... بیا عقب، دختر! میکشنت.
در حیاط بسته میشود.
حاجمحراب و پدرش با نان تازه، دم در ایستادهاند.
صدای قارقارها بلندتر میشود و صدای جیرجیر یک جوجه میآید.
دلم میلرزد؛ یک جوجه که از درخت به این بلندی پایین افتاده است.
اگر کمکش نکنم میمیرد یا گربه آن را میخورد.
_ یه جوجه اونجاست، آقا... میمیره.