2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 21116 بازدید | 536 پست

#پارت_16



بی‌حرف جوراب‌ها را می‌پوشم.


فکر می‌کنم می‌خواهد برود، اما نمی‌رود.


_ بپوش مطمئن بشم.


_ چشم، ممنون برای این‌ها.


کفش‌ها اندازه است، انگار برای پای من دوخته شده. ذوق می‌کنم.


_ خیلی خوشگله. من تا حالا کفش نو نداشتم، ممنون، حاج‌محراب.


_ اسم راحت‌تری برای من پیدا کن که صدا بزنی. مردم کوچه‌بازار می‌گن حاج‌محراب.


و من فقط در چند ساعت حس می‌کنم زنده شده‌ام، از دیروز تا امروز.


_ بله، آقا.


نمی‌توانم کمتر از این، او را صدایش کنم.


دمپایی‌ها را درون پلاستیک کفش‌ها می‌گذارد و چادر را هم به‌زور جا می‌دهد.


_ من می‌رم. الان حاج‌بابا میاد. دوسه نفر هستن، تنها نیستین.


.........

صدای «یاالله» گفتن می‌آید.


بلند می‌شوم، حتماً وقت رفتن است.  


سوار پژو‌پارس سفیدرنگش می‌شود.


فقط سر تکان می‌دهد و بعد رفته است.  


_ بیا، بابا‌جان. ما‌ هم بریم سر راه، کبابی ناهار بخوریم.


ماشین حاج‌اکبر مثل شناسنامه‌ٔ اوست؛ یک بنز سیاه‌رنگ قدیمی، اما تمیز و شیک.


یک بار شنیدم اژدر می‌گفت خیلی گرانقیمت شده است.


البته نه با این ادب و نزاکت، اصلش گفت:


«مرتیکهٔ جا...کش شانسش عین سنش خره، ماشین پیزوریش خداتومنه.»


می‌خواهم عقب بنشینم که در جلو را باز می‌کند.

#پارت_17



می‌نشینم، بوی خوبی می‌دهد داخل ماشین.


چادرم روی روسری بد می‌ایستد.


تنها چیزی که می‌شود گفت شبیه لباس آدمیزاد است، همین روسری‌ست که هرچند نو نیست، اما حداقل پاره و چروک نیست.


_ حلال کن اگر اذیت شدی، باباجان... اوضاعمون بهتر می‌شه. وقتی یه‌کم جا بیفتی تو خونه... خیالتم بابت مزاحمت خانواده‌ت راحت باشه. گفتم از کنار خونه هم رد نمی‌شن... اگه دیدیم نشد، یه فکر دیگه می‌کنیم.


سکوت می‌کنم.

من زیاد حرف نمی‌زنم، یعنی اصلاً حرف نمی‌زنم، مگر نیاز باشد.


من جایی زندگی کرده‌ام که اگر کلامی بگویم، جوابش می‌شود تودهنی و لب‌های خونین.


می‌رویم به یک کبابی.


من تا حالا بیرون از چهاردیواری خانه غذا نخورده‌ام، مگر همان وقت‌هایی که حاجیه‌خانم من را داخل آدم حساب می‌کرد، و البته فقط او این‌گونه بود.


گاهی چند همسایه از سر ترحم و دلسوزی، بعد از کتک‌هایی که می‌خوردم از اژدر، مخصوصاً این ماه‌های آخر که اشرف‌بلنده را رسماً به خانه آورد.


آخر قبل از آن، اشرف‌بلنده که گل سرسبد زن‌های دریده‌ٔ محل بود، حکم معشوقه اش را داشت.


شاید هم زن صیغه‌ای، من که نفهمیدم.


برایم مهم هم نبود، همین که تنش را آوار تنم نمی‌کرد برایم کافی بود.  


خدا مردگان اشرف را بیامرزد که نشست زیر پای اژدر تا او را صیغه‌ٔ دائم کند.


من را هم، که به‌قول همه‌ اجاقم کور بود، بعد از هفت سال، با پافشاری‌های آن زن بالاخره طلاق داد.  


کم‌کم غذا می‌خورم تا دیرتر تمام شود، طعم کباب عالی‌ست.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_18



کباب را شاید فقط چند بار، آن هم بیشترش لقمه‌های طوبی‌خانم بوده که به دهان برده‌ام.


_ بخور، یاسمن‌جان... سیر بشی.


حتی او هم می‌فهمد که گرسنه‌ام، اما برادر نامردم یعنی نفهمید که یک لقمه نان بدهد؟


دست از خوردن می‌کشم.


نمی‌خواهم نخورده به‌نظر برسم؛ هر چقدر هم که برای شکم سیر، هلاکم.


_ ممنون، حاج آقا. سیر شدم.


او هم دست از خوردن می‌کشد.


_ باباجان، یه حرف می‌زنم بکن گوشوارهٔ گوشت؛ از چیزایی که به سرت اومده خجالت نکش. شرمندهٔ‌‌ چیزی که خودت باعثش نبودی نباش! دخترم، با‌ خدا باش، ناخدا باش. سرت‌و پایین نگیر، اونی‌ که باید سر پایین بندازه تو نیستی... حالا سیر دلت غذا بخور، امروز کلی کار داریم.


حرف گوش می‌کنم.


کسی هیچ‌وقت با من چنین حرف نزده، محترمانه و با ادب.


من لیستی از ناب‌ترین حرف‌ها و کلمات ‌و ‌جملات زشت‌ و ر‌‌کیک را دارم، آن‌قدر که وقتی فکر می‌کنم به تفاوت‌ها بغض می‌کنم.‌ خوش ‌به‌حال حاج‌‌محراب و دختران حاج‌‌اکبر.  


دیس کوچک غذا را خالی و تمیز روی میز می‌گذارم، سیر شده‌ام.


شاید دفعاتی که چنین پر‌و‌پیمان غذا خورده‌ام زیاد نباشد، اندازهٔ انگشتان دستم.


_ بریم یه‌کم پدر دختری حرف بزنیم، بابا.  

نگاه شگفت‌زده‌ام تا چشمانش بالا می‌آید. محاسن سپیدش را دست می‌کشد. لبخند می‌زند و چروک‌های صورتش بیشتر می‌شود.


نگاهش را دوست ‌دارم، مهربان است، کثیف نیست؛ انگار واقعاً پدر و دختری‌ست.

#پارت_19



من حاجی را خیلی وقت‌ها اگر به خانه‌شان می‌رفتم می‌دیدم.


یا قرآن می‌خواند یا با باغچه و حیاط سر‌و‌کار داشت.


زیاد حرف نمی‌زد، حتی گاهی فکر می‌کردم از من خوشش نمی‌آید، اما حاجیه‌خانم می‌گفت رعایت نامحرمی می‌کند.


حالا دیگر محرم است، پدر مردی که شده فقط برای محرم شدن صیغه‌اش شدم.


هرچه هست می‌گویند شوهر است، ولو قسطی.


ماشین را از کنار خیابان حرکت می‌دهد، آرام.


_ ببین، بابا‌جان! دیگه عروسمی، دخترمی که این‌ها‌ رو می‌گم. سواد من مکتبیه، ولی خیلی چیزها دیدم و شنیدم. از وقتی شدی محرم آقامحراب، شدی دختر من. خوب گوش می‌دی؟


انگشتانم را مچاله می‌کنم، دستان پینه‌بسته و زمخت، اما کوچکم.


_ بله، حاجی.


_ خوبه، پس تکرار نمی‌کنم... آقامحراب اگه مربوط به خودش چیزی باشه که باید بدونی می‌گن بهت، ولی اصل قضیه بی‌رودربایست، کشوندن تو بیرون از اون خونه و کنار اون آدما بود... که اون هم چون به‌قول حاج‌خانم، خدابیامرز، خمیره‌ت با اونا فرق داشت، گِلت از یه‌جا دیگه‌‌ است. من با آقامحراب حرف زدم، خدا خیرش بده، نه نیاورد. ولی خب صیغه کراهت داره برای زن. هرچند شرع خداست، ولی خب من برای دخترام نمی‌خوام، برای هیچ زنی هم نمی‌خوام. حالا هم، بابا‌جان! گفتم بدونی، از من پیرمرد گوش بگیر. حق نزدیکی رو برات گرفتم چون درسته حق شرع و خدا و پیغمبره ولی بدونی اصل زندگی زناشویی نیست... من از چشم‌هام بیشتر به آقامحراب اعتماد دارم، بابا. ولی تو خودت حرمت نگه دار. زیاد نباش دو‌روبرش،‌ بذار هر چیزی طبیعی باشه. اگه قسمتی بود به عرف باشه، به احترامت باشه. دخترم، این یه فرصته. من دوتا دختر دارم که پزشکن، خدا‌ رو شکر معتقد و خانواده‌دوست. آقامحراب هم که روی پای خودشه. تو هم ببین تا حالا چی می‌خواستی کنی همون‌و پی بگیر، درس می‌خواستی بخونی؟

#پارت_20



_ خیاطی...


از دهانم بیرون می‌پرد.


آرام می‌خندد.


_ خب، خدا رو شکر که به فکر بودی. هر کاری که در شأنت بود، دخترم! انجام بده. پول درآوردن از کار عار نیست، دیگه خودتی و خودت. خواستی خونه‌ت رو تمیز کن و غذا بپز، نخواستی نکن، وظیفه نداری. آقامحراب آشپزی بلده. از وقتی حاج‌خانم، خدابیامرز، رفت... یا دخترا اومدن رسیدن به زندگی یا خود آقامحراب. بین چه‌جور می‌خوای باشه.


دستانم، از فشار به هم، درد می‌گیرد.  


_ من اگر وسایلش باشه، براتون غذا می‌پزم، دوست دارم پخت‌و‌پز. خونه هم خب بی‌کار نمی‌شه بود که. حاج‌خانم ‌طوبی مثل مادر بود برام. گاهی که پیغام می‌فرستاد قایمکی می‌رفتم پیششون. از بابت حاج‌آقا محراب هم خیالتون جمع، من در حدشون نیستم‌. من اندازه‌م رو می‌دونم...


اخم می‌کند و می‌پیچد داخل کوچه‌ٔ قدیمی.


_ دیگه نشنوم از این حرف‌ها، باباجان. اندازه و حد آدم‌ها رو خدا تعیین می‌کنه. اگه می‌گم حرمت بذار، چون جنس زن ظریفه. دل ببندی، دل نبنده می‌شه بلای زندگیت، دخترم... پس خودت‌و دور نگه دار، مراقب قلبت باش. قول می‌دی؟


_ چشم، حاجی... قول می‌دم خلاف خواسته‌تون نباشم.


تمام وجودم می‌شود مهر به این مرد و من هنوز فکر می‌کنم خواب می‌بینم، چون حتی در خواب‌هایم تصوری از خوشبختی و آرامش نداشته‌ام...


چون تصور هم باید قبلاً تجربه‌ بوده باشد.


مگر من چه چیز از دنیا دیده‌ام؟!


صبح که می‌رفتم فکر می‌کردم قرار است بشوم صیغهٔ حاجی و حالا...


باید نماز شکر بخوانم.


نکند خدا فکر کند ناسپاس شده‌ام.

#پارت_21



همه‌چیز خیلی رویایی‌ست، یک اتاق برای خودم.


خانه‌ٔ حاج‌اکبر قدیمی‌ست، خیلی قدیمی، از آن‌ها که یک حوض بزرگ آبی‌رنگ وسطشان هست با گلدان‌های گل و یک شیر آب.


از آن‌ها که زیرزمین بزرگی دارند که حتی می‌شود خانه باشد.


از آن خانه‌ها با آجرهای قدیمی و ایوان و بالکن بزرگ رو به‌ حیاط، پر از درخت میوه و باغچه‌های دور حیاط. از آن خانه‌های آجرقدیمی، پنجره‌های هلالی.


دورتادور ایوان اتاق است.  


این خانه، سال‌های قبل، پر از جمعیت بود. این را حاجیه‌خانم می‌گفت که جاری‌ها و نوه‌ها و پسر‌ها در این خانه بودند، ولی روزگار که گذشت بچه‌ها بزرگ شدند هر کدام سهم خود را از خانهٔ‌ پدری گرفته بودند و جدا زندگی می‌کردند.


_ اینجا خوبه، آقاجان؟


اشک‌هایم را پاک می‌کنم.


خوب؟! این‌جا به‌اندازه‌ٔ کل خانه‌ٔ اژدر است؛ حداقل طبقه‌ای که من بودم.  


_ بله، ممنون.


بسم‌الله می‌گوید و با اجازه‌ای زیر لب و داخل اتاق می‌شود.


_ این‌جا قبلاً مال سمیه بود، اول از همه دیدم کوچیک‌تره وسایلش ‌هم بهتر بود، تشک و وسایل خواب تمیز تو کمددیواریه. حاج‌خانم وسواس داشت پس خیالت راحت... این در که تو ایوان باز می‌شه، ولی اون یکی داخل خونه که راحت دستشویی حمام و آشپزخونه بری... قبلاً اومدی اینجا دیگه... چند تا دستشویی داره. سه‌تا حمام یادگار قدیم‌های شلوغ خونه... اتاق من هم اون سر ایوانه، باباجان... این‌جا خیلی ساکته ولی خونه‌ٔ سنگینی نیست. خوف نداره، حالا اگه دیدی می‌ترسی اتاق کنار اتاق من‌و یا کنار اتاق آقا‌محراب رو بردار... هنوز بچه‌ها بعضی وقت‌ها میان شب می‌مونن، این‌جا شلوغ می‌شه.

#پارت_22



چشم می‌چرخانم دنبال چادرنماز.


باید زودتر ادای دِین کنم، نمازم دیر شده.


_ دنبال چی می‌گردی، یاسمن‌جان.


_ من هیچی نیاوردم. اگه هست، یه مهر و چادرنماز.


چادر قجری راحت است، ولی با لباس‌هایی که دارم گرمم شده.


کاش پارچه‌هایی باشد و چرخ ‌خیاطی، حداقل برای خودم چیزی معمولی بدوزم.


دوختن را از مادرم یاد گرفتم، کاری هم نداشت دوختن شلوار و پیراهن خانگی.


هرچند قدیمی‌ست، اما راحت و خوب است، کم‌خرج.


_ بیا از چادرهای طوبی‌خانم بدم بهت.


پشت سرش می‌روم تا دم در اتاقش، چندین اتاق فاصله دارد.


همهٔ‌ اتاق‌ها یک در به ایوان و یک در به داخل خانه دارند.


با پنجره‌ها و شیشه‌های رنگی و چوبی.


صدای قناری می‌آید، چند قفس قناری همیشه در حیاط دیده‌ام.


فصل خرداد است و هوا نه گرم است نه سرد.  


پشت در می‌ایستم، محو درخت‌های سبز می‌شوم.


بودن در این‌جا فقط یکی از آرزوهای هر‌ازگاهی من بود؛ روزگاری سالی یکی‌دو بار تفریح من.


اژدر می‌دانست.


وقتی طوبی‌خانم پیغام می‌فرستاد که یاسمن بیاید برای کمک،‌ چون بعدش همیشه دست پر و با پولی که برای کار خانه، اما در اصل فقط برای بستن دهان اژدر بود راهی‌ا‌‌م می‌کرد.


همه را از من می‌گرفت، جرئت نداشتم مخفی کنم، جایی هم نمی‌رفتم که نیازم باشد.


بیشتر شبیه سگی بودم که لقمه‌‌ای نان جلویم پرت می‌کرد.


مگر سور و ساتش به پا بود و کیفش کوک. بیشتر مردم دلشان می‌سوخت به هر بهانه‌ای صدقه می‌آوردند برایم.


من نهایت خواری را دیده‌ام، اما بازهم شکر، حداقل اژدر تنم را به حراج نمی‌گذاشت، که اگر خانهٔ‌ جهان می‌ماندم همین کار را حتماً می‌کرد.

#پارت_23



چادرنماز گل‌دار طوبی‌خانم را می‌گیرم و سجاده‌ای زیبا و لطیف.  


_ من می‌رم بیرون، باباجان. آشپزخونه رو که بلدی. داخل تلویزیونه و همه‌چیز هست، دیگه خودتی و این خونه‌ٔ درندشت... شب آقامحراب اومد باهم حرف بزنین... بعیده که تا تاریکی هوا بیان خونه... منم بعد از اذان و نماز میام. ببین چیزی لازمت می‌شه از اتاق‌ها ببر برای خودت.


دلم می‌خواهد بگویم:


«می‌خواهم اگر می‌شود لباس بدوزم، پارچه و چرخ می‌خواهم».


اما این نهایت پررویی‌ست.

سکوت می‌کنم.


او می‌رود و من می‌مانم این خانه و صدای پرنده‌ها؛ بیشتر یک رویاست.  


چادر سیاه را درمی‌آورم. پیراهن و لباس‌های دیگرم، هرچند کهنه، اما تمیزند.


لب حوض می‌روم برای وضو.


اشک‌هایم با آب مخلوط می‌شوند.


باور کردنش سخت است.  


چند شب پیش بود که حس کردم دست مردی روی تنم آمد، میان تاریکی چشم باز کردم؛ جهان بود.


میان انباری، که فقط جای یک تشک داشت، خوابیده بودم.


چشم باز می‌کنم تا چهره و لبخند کریهش جای به تصویر زیبای حیاط دهد.


دادوقال کردم، ترسیده بودم و حالم بد بود از حرف‌های کثیفی که زد.


نرگس آمد و آتش را اَلو داد و به دروهمسایه کشید. جهان زیر مشت و لگد لهم کرد، اما پشیمان نشدم که اگر می‌ماندم و ادامه داشت حتماً خود را می‌کشتم.

 

کمددیواری را باز می‌کنم، یک بالشت و یک پتوی نازک برمی‌دارم. خسته‌ام و تن‌کوفته؛ روزهاست که نخوابیده‌ام، از درد، از ترس.

#پارت_24



تمام امروز هم که بماند، با همه‌ٔ هیجان‌هایش.


در را می‌بندم.


حاجی راست می‌گوید که این خانه خوف ندارد. حتی نمی‌فهمم کی به خواب می‌روم که با حس حضور کسی، وحشت‌زده از خواب می‌پرم.


این‌ها حاصل سال‌ها وحشت از مردانی‌ست که اندازهٔ تفالهٔ چای هم برایشان ارزشی نداشتم.


پدرم که اگر خمار بود یا مست، نگاه نمی‌کرد من خوابم یا بیدار، زیر کمربند می‌گرفت، بدون آن که بدانم گناهم چیست؛ فقط چون دم ‌دست بودم.


اژدر که هروقت میل به تن من می‌کرد و بیشتر برای آزار دادنم، وقت‌ و بی‌وقت بر من آوار می‌شد، بیشتر شبیه مرغ و خروس‌های همسایه.


آن‌هم از برادرم...


هوا تاریک شده. ساعت‌های زیادی خوابیده‌ام، اما اگر می‌شد تا صبح می‌خوابیدم.  


از جا بلند می‌شوم، کسی در اتاق نیست، هنوز درها بسته‌اند.


بالشت و پتو را سر جایش می‌گذارم.


حتماً حاجی آمده، می‌خواستم غذا درست کنم ولی واقعیت رویم نشد سر به یخچال بزنم.  


درِ رو به ایوان را باز می‌کنم، احساس می‌کنم کسی در حیاط است.


پشت در چند پلاستیک گذاشته شده، پس حسم درست بود، کسی آنجا ایستاده بوده.


_ ترسوندمت؟!


جیغ خفه‌ای می‌کشم.


صدا از پایین ایوان می آید.


نگاه می‌کنم، روی تخت چوبی زیر ایوان نشسته است.


_ سلام، آقا... ببخشید خوابم برد.


_ نترس، الان حاج‌بابا میان. اون پلاستیک‌ها رو ببر داخل اتاق، به‌ نظرم لازمت می‌شه.


صمیمی حرف می‌زند، لحنش اما این‌گونه نیست، بعید است اصلاً از من دل خوشی داشته باشد.


باید او را به نگاه برادر ببینم، اما من حتی جهان را هم به چشم برادر ندیده‌ام.


شرمنده می‌شوم از اینکه برایم خرج می‌کند.


اما مگر قبلاً به من صدقه نمی‌داد؟!

#پارت_25



پلاستیک‌ها را برمی‌دارم و به اتاق می‌برم. دو روسری رنگی و لطیف، زیبا و دخترانه.


با ذوق نگاهشان می‌کنم.


برای دیدن پلاستیک بعدی ذوق بیشتری دارم، دو پیراهن بلند و گل‌دار نخی، از همان‌ها که کمرش کش دارد و دامنش بلند است.


دو بار شبیه این‌ها، اما دست‌دوم یکی از همسایه‌ها به من داده بود؛ وقتی بچه‌تر بودم.


گریه‌ام می‌گیرد.


پلاستیک سوم پُرتر است.


بلوزهای بلند و شلوارهای نخی و یک شلوار پارچه‌ای، جز شلوار که به‌نظر برای بیرون رفتن است و مشکی، مابقی همگی رنگارنگ است.


باورم نمی‌شود، من صاحب این‌ها هستم.


پلاستیک آخری یک مانتوی طوسی‌رنگ است.


_ یاالله...


لباس‌ها را رها می‌کنم، داخل نمی‌شود.


_ می‌شه لطفاً بیای پایین، قبل از اومدن حاجی کمی حرف بزنیم؟


_ بله، الان میام.


لباس‌ها را گوشهٔ‌ اتاق جمع می‌کنم، قبل از بیرون رفتن بازهم نگاهم به طرفشان می‌چرخد، لباس‌های نو برای خودم.


از پله‌ها پایین می‌روم روی تخت ‌چوبی نشسته است، سر پایین دارد و انگشتان درهم‌ گره کرده.


_ برای لباس‌ها خیلی ممنون، خدا عوضش‌و بده بهتون.


سر بالا می‌کند، اما به من نگاه ندارد؛ گویا در فکر بود که از آن بیرون آمد.


_ قابل نداره، نیاز داشتی... بشین می‌خوام تا حاج‌بابا نیومده حرف بزنیم.


دلم آشوب می‌شود.


استرس دارم، ولی کم‌وبیش می‌دانم می‌خواهد چه بگوید.


اینکه هوا برم ندارد و او فقط به من چشم خواهری دارد.


اما واقعاً نیازی به این‌ها نیست.  


انتهای دیگر تخت می‌نشینم.


گوش به او می‌سپارم.


هوا خنک است و خانه پر از سکوت.


_ یاسمن‌خانم، حتماً حاج‌بابا دلیل این کار رو بهت گفته، می‌دونی چرا این اتفاق افتاد... من نه منتی به سرتون دارم، نه شما منتی به سرت ببین... فکر کن خونه ‌و ‌خونواده‌ای که باید می‌داشتی و نداشتی حالا قسمتت شده... البت هرچی ما بگیم قصد ‌و‌ نیّتی نیست که حق شما باطل نمی‌شه. تهش همون زن‌ و‌ شوهریه، هرچند موقته...

#پارت_26



نگاهم نمی‌کند.


این مرد را از وقتی دختربچه بودم می‌شناسم، از همان وقت که برای خودش کسی می‌شد.


چه کسی بود که در محله‌های این منطقه پسر حاج‌اکبر، آقامحراب، را نشناسد؟


حتی عروسی‌اش را هم به‌یاد دارم...

کمتر کسی‌ست که فراموش کرده باشد...


_ خواستم بگم خرج‌ومخارج شما به عهدهٔ‌ منه. هر کاری خواستین کنین قبلش اگه مشورت کنین، بیشتر دوست دارم. چون بازم دینش به گردن منه. کم‌‌و‌کسری هست، بهم بی‌رودربایست بگین... اگر کاری یا درس‌ خوندنی چیزی هست... فقط نمی‌خوام تا وقتی اسم من روی شما هست، حتی اگر کسی ندونه، چیزی پیش بیاد که آخرین نفر من بدونم... ما زن ‌و شوهر واقعی نیستیم ولی محرم که هستیم، تا موعدش فکر کنین من هم‌صحبت، دوست، برادر یا هرچیزی که فکر می‌کنین هستم... فقط کاری نکنین که من زیر سؤال برم یا حرفی باشه.


فقط می‌توانم سر تکان دهم و چشمی زیر لب بگویم؛ حرف بیشتری نیست.  


_ اگه کاری داشتین من نبودم به حاجی بگین، یا زنگ بزنین... فعلاً بهتره یه‌‌مدت تو خونه باشین، هم خیال من و حاج‌بابا راحته هم اتفاق خاصی نمی‌افته، ان‌شاءالله... من باید برم... امری ندارین؟


با خود کلنجار می‌روم تا بگویم می‌خواهم خیاطی یاد بگیرم.


آرزوی من است که روزی بتوانم کار کنم و مستقل باشم.  


_ ببخشید این‌و می‌گم، می‌دونم تا همین‌جاش چه کاری برام کردین... قول می‌دم همونی باشه که شما و حاج‌آقا می‌خواین... فقط... من می‌تونم جایی خیاطی یاد بگیرم؟


کمی سکوت می‌کند، جرئت نگاه کردن به او را ندارم.


حتماً می‌گوید چقدر پررو‌ست.


_ می‌گردم برات جای مطمئن پیدا می‌کنم... یه‌کم جا بیفتی این‌جا... فقط... من صلاح نمی‌دونم با کسی فعلاً مراوده کنی یا زیاد بیرون بری... دربارهٔ ‌این اتفاقات هم رضایت ندارم با کسی صحبت کنی حتی خواهرهای من وقتی میان.

#پارت_27


زانو تکیه‌گاه دست می‌شود و یا علی می‌گوید.  


_ من آدم پر حرفی نیستم، آقا... خیالتون راحت باشه.


_ خیالم راحته، فقط خواستم تأکید کنم... اگه من نبودم تمام اختیار با حاج‌باباست... وقتی کسی خونه نیست به هیچ‌وجه در‌ رو برای کسی باز نکنین، این‌جا همه کلید دارن اگر از خانواده باشن... برای شما هم کلید می‌زنم.


خداحافظی می‌کند و می‌رود.


دلم آرام می‌گیرد، شاید واقعاً قرار است گردونهٔ‌ روزگار کمی هم برای آرامش من بگردد.


به پذیرایی می‌روم، این خانه بزرگ است؛ جاهایی دارد که حتی من نمی‌دانم به چه کاری می‌آید.


یکی‌دو بار شنیدم طوبی‌خانم می‌گفت:


«برای مهمان‌هاست، وقت پذیرایی.»


اما معلوم است این خانه تغییراتی کرده است، به‌روز‌ شده.


مثل مبل ‌و صندلی‌های راحتی و بزرگ که نو به‌نظر می‌آید، آن چیز که زیاد است در داخل، مبل است و فرش‌های دست‌بافت و تابلوفرش‌های زیبا که به‌نظر گران‌قیمت هستند.


آشپزخانه هم انگار قبلاً جای دیگری بوده، آن‌جور که طوبی‌خانم قبلاً می‌گفت، ولی حالا به‌روز و زیبا و بزرگ، داخل خانه است.


یک تلویزیون بزرگ هم هست، خانهٔ‌ اژدر تلویزیونی نبود.


خانهٔ‌ پدرم یک مدل خیلی قدیمی که همیشه خراب بود.


اما یک تلویزیون جدید خانهٔ‌ جهان بود، بزرگ، اما نه به این اندازه.


هیچ‌وقت این اندازه به خانه توجهی نکردم، چون قرار نبود در آن زندگی کنم.  


داخل آشپزخانه می‌روم، اما جز یخچال نمی‌دانم لوازم دیگر کجاست.


انگار با فوت طوبی‌خانم این خانه دیگر روحی ندارد.  


_ چیه، باباجان! سردرگمی؟

#پارت_28



متوجه ورود حاج‌اکبر نمی‌شوم، می‌ترسم.


_ ببخشید بی‌اجازه اومدم این‌جا. خواستم چیزی درست کنم، ولی نمی‌دونم چی کجاست.


کتش را درمی‌آورد و روی دستهٔ مبل، مرتب می‌گذارد.


آستین تا می‌زند.


_ چرا اجازه می‌خوای، دخترم؟ حالا این‌جا خونهٔ خودتم هست، همه‌چیز رو دخترها پر کردن تو یخچال. یکی‌یکی کابینت‌ها رو نگاه کن، ببین چی به چیه... آقامحراب اومدن خونه؟


خجالت می‌کشم، «بله»ای زیر لب می‌گویم.


– بلند حرف بزن، بابا. رنگ چرا قرمز می‌کنی؟  


بیشتر خجالت می‌کشم از حرف‌هایش، ولی خودش آرام می‌خندد.  


_ بله، اومدن. حرف زدن.


به آشپزخانه می‌آید.


_ بیا شام املت بپزیم... خدابیامرز، طوبی‌خانم، خیلی دوست داشت. منم هرچی بلد نباشم این‌و خوب بلدم... برام از تو یخچال گوجه بیار.


با کمی تأخیر دستورش را اجرا می‌کنم.


هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حاج‌اکبر بتواند یک لیوان آب بریزد، چه برسد به املت و غذا.


_ اون موبایل من‌و بیار، بابا. گذاشتم روی کتم.


فرز می‌روم و می‌آورمش.  


_ شماره‌ای که می‌گم‌و بگیر.


با تعجب به او و گوشی نگاه می‌کنم.


بازهم خجالت می‌کشم از اینکه بلد نیستم چنین کاری کنم.  


_ ببخشید، ولی بلد نیستم با اینا کار کنم.


لحظه‌ای نگاهم می‌کند.


خودم می‌دانم عجیب است کسی نتواند، ولی خب وقتی هرگز نداشته‌ام و حتی به دست هم نگرفته‌ام، بلد نبودن عادی‌ست.

#پارت_29



اژدر هم یک گوشی معمولی داشت که حتی نمی‌گذاشت از کنارش رد شوم.


_ عیب نداره... بده من به این آقا‌‌زاده بگم دو‌تا نون داغ بگیره بیاد.


پشت میز آشپزخانه می‌نشینم.


خود حاج‌اکبر گوجه‌ها را ریز خُرد می‌کند، کمی پیاز و سیر، من فقط آن‌ها را می‌آورم.


من سکوت می‌کنم.  


_ یکی‌دو روز غریبی کن، بعد خودت‌و با این‌جا یکی کن، دخترم. من دورادور می‌شناسمت؛ هرچی طوبی‌خانم و گاهی بقیه گفتن... حرف بزن، بچرخ تو خونه، تلویزیون ببین. این خونه اندازهٔ‌ کافی سوت‌و‌کور هست، تو الان مثل خون تازه‌ای تو رگ‌هاش... دخترها که آخر هفته با بچه‌هاشون میان، این‌جا شلوغ می‌شه... اون ‌روزها استراحت کن... یه‌کم نفس بگیر بابا‌جان، تا ببینیم خدا چی می‌خواد.


فقط «چشم» می‌گویم.


زندگی من حرفی برای گفتن ندارد، درد را هم که نمی‌شود جار زد.


همه می‌دانند که یاسمن چه زندگی‌ای داشت؛ مگر می‌شود حاج‌اکبر نداند یا پسرش؟!


_ فقط چشم؟ برو تلویزیون رو روشن کن، اخبار داره. ببینیم دنیا چه‌جور می‌گذره، با این بشر دوپا.


بلند می‌شوم، تعلل می‌کنم.


_ ما هیچ‌وقت تلویزیون نداشتیم... فقط جهان داشت که خب... من اجازه نداشتم برم سراغش.


فقط سر تکان می‌دهد.

چند ضربه به در ورودی می‌خورد و بعد حاج‌محراب، یاالله گویان، وارد می‌شود.


بوی نان سنگک داغ و بربری یادم می‌آورد گرسنه‌ام.


_ سلام... حاج‌بابا؟!


سلامش را جواب می‌گویم، اما بی‌صدا.


وقتی با پدرش احوال‌پرسی می‌کند بیرون می‌روم.  


_ باباجان! اون کنترل تلویزیون رو بده آقا‌محراب.


صدای حاج‌اکبر نمی‌گذارد به اتاقم بروم.


به دنبال کنترل می‌روم، روی مبل پیدایش می‌کنم.

#پارت_30



باهم آرام حرف می‌زنند.


جز رنگ موها و پیری حاج‌اکبر، بسیار به‌هم شباهت دارند.


حاج‌محراب کمی بلند‌تر و لاغر‌تر شاید باشد. البته برای منی که نسبت به سنم رشدی نداشته‌ام.  


_ بفرمایین، آقا.


کنار حاج‌اکبر ایستاده و آرام حرف می‌زند.


من که می‌رسم سکوت می‌کند. حتماً مزاحم حرف‌هایشان شده‌ام.


کنترل را می‌گیرد. نمی‌دانم صورتش همیشه جدی و کمی اخم‌آلود است یا فقط الان که آن نزدیکی‌ا‌م چنین شده.


تلویزیون را روشن می‌کند. دوست‌ دارم بروم و نزدیک آن بنشینم، آخر در این عمر بیست‌ساله هیچ‌وقت نتوانستم چیزی ببینم.


خانه‌ٔ پدرم که داخل آدم حساب نمی‌شدم.


مادرم، جمیله، هم‌پیاله و هم‌منقل پدرم است؛ البته مادرم که نیست، زن بابایم است.


مادر من، به‌قول جمیله، یکی از مشتریان و هم‌پیاله‌های یاسرمافنگی بود، در واقع حاصل خیانت پدرم به جمیله.


اما می‌گویم «مادرم» چون او بزرگم کرد.


نمی‌گویم زن بدی‌‌ست. با اینکه من حاصل یک رابطهٔ‌ نامشروع بودم از شوهرش و زن دیگری، کتکم نمی‌زد.


در واقع کاری به کارم نداشت. اگر غذایی بود به من هم می‌داد، اگر لباس کهنه و دست‌‌دومی بود برایم می‌گرفت، نه اینکه خودش نو بپوشد، نه...


او هم معتاد است، اما نه اندازهٔ‌ پدر دائم‌خمار من.  


وقتی سرِ ۳۰ گرم مواد، من را با اژدر معامله کرد هم حرفی نزد.


او به جهان هم کاری نداشت، با اینکه پسر خودش بود.


می‌دانست زیر دست اژدر زجر می‌کشم، اما نهایت کمکش این بود که برایم گاهی غذا می‌آورد.


اگر کسی مرحمتش گل می‌کرد و در خانه‌شان را می‌زد یا اگر داد‌وقال اژدر را می‌شنید، به اسم مشتری کسی را می‌فرستاد که کمتر کتک بخورم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792