2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 31150 بازدید | 1039 پست
#پارت_۱۰۵۷_ سمیراجون که دست‌پختش خوبه، وروجک! برای کلاس فوتبالم به‌نظرم خوبه، ثبت نام کن._ ننم بیده. ...

#پارت_۱۰۵۹

قلبم درد گرفت. مهسا را می‌شناختم، دخترک قلدری بود، اما بیشتر آن قلدری از درون شکسته‌اش ناشی می‌شد.

پدر و مادری که جدا شده بودند، مادری که نصفه‌نیمه بچه را نگه می‌داشت.

بچه بین آنها در نوسان بود.  

_ جای این کارا و غصه دادن هم، دعوتش می‌کردی یه روز بیاد خونه‌مون، شاید دوست خوبی شد. بعدم آدم نباید دل بقیه رو بشکنه، سارا خانم! مهسا زندگیش از تو سخت‌تره، خاله! تو ما رو داری، اون بچه معلوم نیست چجوری داره بین مامان و باباش می‌چرخه.

بالاخره رضایت داد تا از اتاق بیرون برویم.

محراب و حاجی هم آمده بودند و احتمالاً حاجی داخل دستشویی بود و محراب آشپزخانه.

_ به من چه، خاله! موهام‌و هی می‌کشه. خودش موهاش کوتاه کوتاهه. تازه اون ماه شپش زده بود، خوب شد به من نیفتاد. آبروش تو مدرسه رفت.

محراب کوچک با آن پاندول آویزان پایش که حالا یک شیشهٔ شیر در دستش بود و بازی‌بازی می‌خورد با اخم دنبالمان می‌آمد.

احتمالاً درون مغز بچگانه‌اش برای این خواهر پرسروصدا و آشوبش غصه می‌خورد،

اما سارا دخترک زرنگ و تیزی بود، حاصل آموخته‌هایی از طلا و مرجان و طاها...

_ هیچ‌وقت نگو به من چه، سارا! صد بار گفتم به من چه عین سم می‌مونه. بعدم شپش یه حشره‌ست، خاله! آبرو رفتن نداره. تازه خون کثیف سرو می‌خوره‌. شامپو مخصوص باشه می‌ره‌. گناه داره، ازت راضی نیستم بقیه رو مسخره کنی‌ها. برو دست و بالت رو بشور تا غذا بدم.#پارت_۱۰۶۰

_ بیا بغلم، وروجک.

با دیدن محراب بالاخره طناز رضایت داد از پای مرابش دست بکشد.

قلبش هنوز مشکل داشت، باید همیشه دارو می‌خورد.

نظارت دائمی خودش یک شکنجه بود؛ اینکه نفسش کم نیاید، اینکه ضربان قلبش منظم باشد،

اما هنوز سجاد پیوند را لازم نمی‌دید.

می‌گفت با رعایت کردن و دو عمل دیگر دخترکمان یک زندگی نرمال خواهد داشت،

اما همین رعایت‌ها کم نبود، برای بچه‌ای در سن او که نباید حتی می‌دوید.

نمی‌دانم شاید اینکه پایش مشکل داشت حکمتش همین بود که نتواند بی‌مهابا بدود، که قلب نتواند خون برساند...  

_ خوبی؟  

پیشانی‌ام را بوسید، کمی طولانی و از موهایم انگار نفس گرفت.

طناز شیشه‌اش را دست محراب کوچک داد. چشم که برنمی‌داشت بچه کمی تنها بماند.  

_ شکر. از مدرسهٔ سارا زنگ زدن؟ می‌خواستم برم.

پشت میز نشست. سارا برایش برنج کشید.

محراب را خیلی دوست داشت؛ پدر و دختری بودند برای خودشان.

_ آره. زنگ زدن زودتر کلاس تموم می‌شه، رفتم وایسادم تا اومد. حاجی هم سر راه دیدیم.

حاج‌بابا هم آمد. مثل همیشه اول بچه‌ها را یکی‌یکی بوسید، بعد سر من را.

_ یاسمن، بابا‌جان! فردا تونستی یه‌کم خرت و پرت هست می‌دم با محراب ببرین مدرسهٔ بچه‌ها. با مدیراشون هماهنگ کردم، لباس فرمم هست. اندازهٔ بچه‌ها رو بگیر. اونایی که مدیر می‌گه بدوز. خودم باهات حساب می‌کنم.#پارت_۱۰۶۱

_ لباس کار تولیدیه، حاجی. یاسی که سری‌دوزی نمی‌کنه دست‌تنها.

غذای رژیمی حاج‌اکبر را برایش گذاشتم؛ مرغ کباب‌شده و کدو و هویج.

_ مدیر گفت زیاد نیست، ولی اگه راست کارت نیست می‌دم اوس‌جواد.‌ تو اندازه بگیر، می‌دم اون. چند تا خیاطم داره.
محراب چشمکی زد. چون واقعاً کار من نبود.  

_ خب آقاجون، هزینه رو می‌دادین همون تولیدی یه دست می‌آورد دیگه.  

حاج‌بابا دست برد برای برنج.

خیلی‌وقت بود که تمام خورد و خوراک حتی ورزش کردنش را زیر نظر داشتم.

ترس از دست دادنش آنقدر برایم شدید بود که گاهی به وسواس تبدیل می‌شد.

تولد ۸۰سالگی‌اش سال پیش بود و من جای خوشحالی گریه کرده بودم.  

_ مدیر بهشون گفته، گفتن نداریم دیگه. من که نمی‌دونم. معاون رفته از همون شکل خریده. این بچه‌ها مال پرورشگاهن. گفتم لوازم تحریر و همهٔ کارای مدرسه‌شون با من.

من هم کنارشان نشستم. محراب و طناز نبودند و طبق معمول طناز مثل چسب چسبیده بود به او.

_ می‌رم ببینم می‌تونم انجام می‌دم. یه چیزی هم قسمت من بشه از خوشحالی بچه‌ها.  

_ من برم؟ عمو، معلم ریاضی یادت نمی‌ره؟

محراب به بشقاب نیم‌خوردهٔ سارا نگاه کرد. کم‌غذا بود.

_ اگه همهٔ غذات‌و بخوری، یادم نمی‌ره. داری بزرگ می‌شی، خانم می‌شی، اینجور غذا خوردن برات خوب نیست، سارا!

چشم گفت. محراب موهای بیرون‌زده از بافتش را مرتب کرد با نوازش.

#پارت_۱۰۵۹قلبم درد گرفت. مهسا را می‌شناختم، دخترک قلدری بود، اما بیشتر آن قلدری از درون شکسته‌اش ناش ...

#پارت_۱۰۶۲

نمی‌دانم، شاید واقعاً سارا و برادرش در کارنامهٔ زندگی او بودند از اول، فقط حمیرا نبود.

قسمت این بچه‌ها از اول هم همین خانه و محرابی بود که پدرانه خرجشان کند.

_ مهسا من‌و می‌زنه، عمو... موهام‌و می‌کشه...

و باز شرح اتفاق برای محراب.

سارا یک دور برای من یک بار هم برای محراب و گاهی حاجی تعریف می‌کرد، اما برادرش بیشتر با حاج‌بابا و گاهی محراب حرف‌هایش را می‌زد،

چون به‌نظرش من را نباید با حرف‌هایش نگران یا خسته کند.

حتی اگر جایی‌اش زخم می‌شد به من نشان نمی‌داد چون نمی‌خواست اذیت شوم.
....................

_محراب! برم طناز رو بیارم اینجا بخوابه؟ همه‌ش چسبیده به اون بچه، یه لحظه هم ولش نمی‌کنه.

حتماً بچه‌ها خوابیده بودند.  

_ دختره از حالا سرتقه... بزرگ بشه چی بشه.

از روی تخت بلند شد. تخت طناز را پشت پاراوان گذاشته بودیم.

اتاق جدا داشت، اما ترس از اتفاق و مشکل در خواب باعث می‌شد فقط شب‌هایی که رابطه داشتیم در اتاق خودش بخوابد، آن‌هم نیمه‌وقت، باقی شب‌ها کنارمان بود.  

_ بذاریم می‌ره تو کیف محراب باهاش بره مدرسه. بچه‌م هیچی هم نمی‌گه، پسر صبور.  

از پشت میز خیاطی بلند شدم. برای سارا یک کلاه با پارچه و تور درست کردم تا موهایش آویزان نشود و مهسا آن را بکشد.

_ برم بیارمش. محراب، داروهاش رو بگیر بذار تو خونه، یه‌وقت کم نیاد. اوضاع دارو خوب نیست، تو گوشی خوندم.#پارت_۱۰۶۳

سر از گوشی‌اش بلند کرد.

_ نگران این یکی دیگه نباش. از زیر زمینم باشه جور می‌کنم، اخبار خوب بخون.

اخم ریزش را با لبخند جواب دادم.  

_ اخبار خوب بخونم یعنی دارو کم نیست؟ به خدا امروز عکس این بچه‌هایی که زخم دارن، پروانه‌ای رو دیدم جیگرم کباب شد. پدر مادراشون طفلکا، آدم نگاه می‌کنه می‌گه ما دردمون درد نیست در برابر اینا.

نم چشمانم از گریهٔ عصری برای دیدن آن بچه‌ها کمتر بود.

سنگینی غم با هیچ‌چیزی درمان ندارد، آن‌هم غم فرزند بیمار.  

_ خدا بزرگه، نیم‌وجبی! در رو یه پاشنه نمی‌چرخه. برو طنی رو بیار بخواب، فردا کلهٔ صبح بیدار می‌شی.

نیم‌وجبی گفتنش هیچ‌وقت عادتم نمی‌شد، همان ذوق اولیه را داشت.  

_ بذارمش تو اتاقش؟

رمز بین ما شده بود اتاق طناز. لبخند زد.  

_ نیکی و پرسش؟  

یک سال پیش وازکتومی کرد.

احتمال داشتن فرزندی سالم و بی‌دردسر برای ما تقریباً صفر بود، تهش می‌شد مثل طناز که بچه‌ام بیشتر عمرش را در بیمارستان سپری کرد، از همان وقت که دنیا آمد و بعدترش.

_ برم بذارمش اتاقش.

کنار محراب خوابیده بود، سر روی بازوی او، شیشه شیرش از دهانش آویزان، دست دیگر محراب دورش که نیفتد،

حتی یادش رفته بود چراغ‌خواب را خاموش کند.

ملحفهٔ رویش را مرتب کردم. کلمن کوچک آبش روی میز کنار تختش بود.

حالا این اتاق دکوراسیونی پسرانه داشت با عکس فوتبالیست‌ها.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۱۰۶۲نمی‌دانم، شاید واقعاً سارا و برادرش در کارنامهٔ زندگی او بودند از اول، فقط حمیرا نبود.قسمت ...

#پارت_۱۰۶۴

دستش را از روی طناز خواستم کنار بزنم تا بچه را بردارم که چشمانش به ترس باز شد.

_ نبرش، خاله.  

کمی طول کشید تا موقعیت را درک کند.

_ بخواب، خاله. اینجا باشه راحت نمی‌خوابی.

با اخم بین ابرویش انگار ناراضی بود.

_ می‌بریش خوابم می‌پره. حواسم هست بهش.

لب‌های سرخ و کوچک طناز دنبال شیشه‌اش گشت. خواب بود.  

_ اذیت نمی‌شی؟

چشم بست و نچی زیرلب گفت.  

آن اوایل که آمده بودند، همین‌قدر برای سارا نگران بود، تا مدت‌ها خواهرش را کنار خودش می‌خواباند.

دستش را می‌گرفت. می‌ترسید نکند کسی اذیتش کند.

فکر کردم فردا برای حرف زدن مناسب‌تر باشد، اینکه طناز بهتر است داخل تخت خودش بخوابد.

نمی‌دانم همه همینجور هستند یا فقط بعضی‌ها مثل من.

مادر شدن یک‌جوری انگار دل آدم را بزرگ می‌کند؛ همهٔ بچه‌ها را دوست داری.

مثلاً من! خودم بچگی راحتی نداشتم، اصلاً هم روی خوش از آدم‌های اطرافم جز طوبی‌خانم نمی‌دیدم.

جمیله خیلی بی‌صدا بود، یک مدل مادرانهٔ خاص داشت، یا نه فقط آدمیّت داشت.

چون خودش بچه‌ای نزایید، پس مادرانه‌اش به حد اعلا نبود، یعنی آن حس بی‌غل‌وغش، اما مراقبم بود.

حالا من هر بچه‌ای را می‌بینم که شرایطی روبه‌راه ندارد، انگار مال من است، انگار من باید کمبودهای زندگی را در حد توان برایش جبران کنم.##پارت_۱۰۶۵

سر راه مدرسه رفتیم با محراب و طناز بدقلق که گل‌سر بخرم برای مهسا و بچه‌هایی که در پرورشگاه بودند و حالا می‌آمدند مدرسهٔ سارا.

کلی گل‌سر خریدم و ساعت‌های بعد هر بچه‌ای را که اندازه می‌گرفتم، موهایش را هم یا می‌بافتم یا با گل‌سر می‌بستم.

از من صبورتر محراب بود با طناز بدخلق که بهانهٔ مراب را می‌گرفت.

بگذریم که سارا چقدر خوشحال بود با دوستان جدید، اما مهسا نیامد.

گوشهٔ حیاط پیدایش کردم.

بچه‌ با اخم و ناراحتی انگار با همه قهر باشد، تنهایی لقمه گاز می‌زد.

یاد خودم افتادم، فقط من اخمالو نبودم، بیشتر از آن بچه‌های ترسو بودم که کناره‌گیری می‌کرد.  

_ تو مهسایی، خوشگل‌خانوم؟  

درشت‌هیکل‌تر از سارا بود، استخوان‌بندی‌اش البته.

مقنعه‌اش مثل باقی بچه‌ها کج‌و‌کوله روی سرش با لکه‌هایی از غذا.

_ آره. اومدی به‌خاطر سارا دعوا کنی؟  

گارد گرفته و روبه‌روی من ایستاد.

_ من به‌خاطر کسی با کسی دعوا نمی‌کنم. برات گل‌سر آوردم، برای بقیه رو دادم، این دوتا موند. کدومش‌و می‌خوای؟  

باقیماندهٔ لقمه را داخل جیب روپوش گذاشت و مشکوک نگاه کرد.  

_ نمی‌خوام. موهام کوتاهه. اون سارای پررو نگفت؟ اصن ازش خوشم نمیاد. رفته تو رو آورده؟  

گیره‌ها را داخل جیب کیفم گذاشتم.

سارا گفته بود موهایش کوتاه است، مجهز آمده بودم.

این قائلهٔ دعوا باید ختم می‌شد. تمام فکر سارا به مهسا بود..#پارت_۱۰۶۶

_ نه، نگفت. بعدم به من چه تو دعوای بچه‌ها دخالت کنم؟ منم تو این مدرسه درس خوندم. زمان منم بچه‌ها هم‌و می‌زدن و دعوا می‌گرفتن، ببین جای گل‌سر این‌و دارم، فکر کنم برای موهای کوتاه جالب بشه.

کش‌سر که می‌شد جای تل استفاده کرد را به سمتش گرفتم.

باز با نگاهی مردد به من و دستم خیره شد.  

_ نمی‌خوام. سارا رو هم باز می‌زنم اگر به من بخنده... بهش بگو.

با اخم از کنارم رد شد.

یک سال تمدید کلاس خورده بود، یک سال بزرگتر از سارا.  

_ می‌ذارمش تو کیفم. باز اومدم، خواستی بگو.

با اخم نگاهم کرد. از آن بچه‌های سخت بود. گفت سارا به او می‌خندد!  

_ نمی‌خوامش. از دخترت بدم میاد، هرچی که تو مامانش نیستی. سارا ننه‌بابا نداره.

بی‌رحمی‌های بچگانه واقعاً خرد‌کننده‌اند.

یاد خودم افتادم که چقدر بچه‌ها مسخره‌ام می‌کردند.

چیزی شکنجه‌آورتر از ناتوانی و تحقیر شدن نیست، حتی کتک خوردن!

من ولی با این دختر فرق می‌کردم، او کوتاه نیامد و من با کوچک‌ترین ابراز محبتی دلم نرم می‌شد.

اما یادم است آخرین روزی که مدرسه رفتم سوم ابتدایی بودم.

بچه‌ها دستم انداختند؛ سر چه چیز بود یادم نیست.

همین مدرسه بود، با ظاهری قدیمی‌تر.

ته آن مسخره کردن به‌خاطر سرماخوردگی که حاصل خیس کردن لباسم توسط جهان بود، دماغم می‌آمد.

#پارت_۱۰۶۴دستش را از روی طناز خواستم کنار بزنم تا بچه را بردارم که چشمانش به ترس باز شد._ نبرش، خاله ...

#پارت_۱۰۶۷

چیزی هم نداشتم پاک کنم. دستمال‌کاغذی کجا بود؟

با پشت آستین پاک کردم که بچه‌ها دیدند و...

_ به چی فکر می‌کنی؟ ساکتی!

سارا و محراب با طناز در بغلش عقب نشسته بودند.  

_ یاد مدرسه رفتنم افتادم...

گوش‌های سارا تیز شد.

_ اِ... خاله گفتی همین‌جایی که من می‌رم می‌رفتی؟

_ آره. تا کلاس سوم فقط خوندم، سارا. عاشق درس بودما، ولی خب نشد.

نگاهش کردم. نه او حرفی از مهسا زد و نه من چیزی گفتم‌.

هنوز برای گل‌سرها خوشحال بود.

_ چرا، خاله؟ چی شد نرفتی؟ خیلی باهوشی که.

محراب بعد از یک سکوت طولانی حرف زد.

داشتیم می‌رفتیم بیرون غذا بخوریم، مهمان محراب.

از اینکه نگذاشته بودم پول گل‌سرها را بدهد صبح ناراحت بود، اما در اِزایش خواستم برایمان از بیرون غذا بخرد.  

_ خیلی مسخره‌م می‌کردن، خاله‌. من خیلی دختر شیکی نبودم، عین ساراخانم که یه خاله داره تا همه‌چیزشو مرتب ‌کنه. جمیله‌جون بود بندهٔ خدا که مگه چقدر می‌تونست برسه به من؟
 
دست گرم محراب انگشتانم را از میان خودش گرفت.  

_ یعنی چون مامان نداشتی و خاله نداشتی مسخره‌ت کردن؟

طناز از سروکلهٔ محراب بالا می‌رفت‌.

حداقل جای خودش هم نمی‌نشست و با زبان کودکانه‌اش چیزهایی می‌گفت که مخاطبش محراب بود و او هم تأیید می‌کرد.#پارت_۱۰۶۸


_ بشین، طناز، بابا! اذیت نکن داداشت‌و‌... محراب‌و. 


حاج‌بابا گفته بود به دامنشان برادر و خواهر نبندید.


راستش غدغن بود هیچ‌کدام از بچه‌ها را برادر و خواهر خواندن، چون می‌گفت وقتی نیستند چرا برای فردایی که نمی‌دانیم آیا دلشان برای هم می‌رود یا نه حس گناه ایجاد کنیم؟


حاج‌اکبر خیلی‌وقت‌ها چیزهایی را تذکر می‌داد که فکر می‌کردم دیگر تذکری نیست، اما نگاهش به همه‌چیز فرق داشت با آدم‌هایی که می‌شناختم، حتی محراب را هم متعجب می‌کرد. 


_ نیخا، مراب ننه. 


صدای تخس گفتنش را شنیدم.


بعید بود جز یاد گرفتن صبوری و به‌قول حاجی راه کنار آمدن بتوان کاری کرد. 


_ طنی، مامان‌جان! پای محراب درد بگیره نمی‌تونه خونه بغلت کنه‌ها. پاش درد بگیره؟ 


کمتر از آنچه فکر کنم نشست و نقطهٔ اتصالش لش کردن روی محراب بود.


_ خاله؟! مسخره کردن خیلی بده، نه؟  


سارا به بیرون خیره بود. لبخند جمع‌شدهٔ محراب حکم تأیید داشت. 


_ اونقدر که من دیگه نرفتم مدرسه، سارا! اونقدر بد که همیشه وقتی بچه‌مدرسه‌ای می‌بینم دلم می‌خواد باز بچه بشم برم سر کلاس، ولی نذارم دیگه کسی اذیتم کنه، ولی خب نمی‌شه. آدم دلش می‌شکنه. یکی مثل من هی گریه می‌کنه و دیگه نمی‌ره، یکی هم خشن و عصبانی می‌شه، ولی تو دلش گریه می‌کنه... 


سکوت کرد، اما در آن سر کوچکش حتماً فکر می‌کرد. 


بچه‌ها برخلاف تصور ما خیلی فکر می‌کنند، به همه‌چیز.#پارت_۱۰۶۹


...................... 

_ بیا اینجا، طنی! موهات افتضاح شده. 


دو دانه شوید روی سرش هرکدام به یک سمت پرواز می‌کرد. 


دخترک تخس توی صورتم جوری نگاه می‌کرد انگار آدم بزرگ است و من به مسائل خصوصی‌اش کار دارم.


 با یک شیشه‌شیر که حالا کمی شیرموز داخلش بود و داشت سیاه می‌شد چون خانم اجازه نمی‌داد داخل لیوان بریزم، از داخل سرشیشه هم نمی‌توانست بخورد.  


_ نه! 

با آن پوشک و شورتک توری و سارافن زیادی جذاب بود. 


فقط موهایش شبیه گوسفند فر شده و در هوا تکان می‌خورد، آن‌هم گوسفند کچلی‌گرفته. 


_ نه؟ باشه، به محراب جون می‌گم دختر ریخته پاشیده و ژولی پولی رو دوست نداشته باشه.  


دندان‌های نصفه‌نیمه‌اش را نشانم داد. بی‌اعتنا از اتاق بیرون رفت.  


صدای زنگ در بی‌موقع بود، کسی در این زمان در خانه نمی‌آمد. 


_ آسی، دنگ... 


آمده بود اطلاع دهد. آسی! می‌خواست مثل باباجانش یاسی صدا کند مثلاً. 


_ بله، زنگه، با موهای ژولیدهٔ تو... 


مرجان؟! این وقت روز؟ دانشگاه باید می‌بود. 


_ چیه؟ 

به پای من آویزان شد که آیفون را ببیند. منظورش «کیه» بود! 


_ آجی‌مرجان!  


دم در ایستادم تا بیاید. با کوله پشتی و مانتو شلوار، پس دانشگاه بود؟ یا... 


_ سلام زن‌دایی، مهمون نمی‌خوای؟  


نیاز نبود خیلی نزدیک بیاید که بفهمم حالش مساعد نیست. 


چشمان سرخش از همان روی پله‌ها معلوم بود.


_ شما که صاحبخونه‌ای، مهمونت کو؟ دیگه دانشجو شدی زن‌داییتو تحویل نمی‌گیری.


 .

#پارت_۱۰۶۷چیزی هم نداشتم پاک کنم. دستمال‌کاغذی کجا بود؟با پشت آستین پاک کردم که بچه‌ها دیدند و..._ ب ...

#پارت_۱۰۷۰

مقنعه از سر کشید، موهای کوتاه قشنگش رگه‌هایی روشن داشت.

رنگ کرده بود؟  
_ موهاش‌و، چه خوشگله.  

بغلم کرد. انگار رشد او و ماهان قرار نبود متوقف شود.

_ دلم خیلی تنگت بود، نرفتم دانشگاه. کلاسم‌و پیچوندم.‌به مامان پیام دادم یکی‌دو روزی اینجام... بمونم؟

متوجه نگاه خیره‌ام به چشمانش شد، ولی نه من چیزی گفتم و نه او.

_ چرا نمونی؟  

گونه‌ام را بوسید.

_ خاله‌سوسکه، چطوری؟ موهات چرا برق‌گرفته‌ست؟

_ بیا... بتول...

شیشه‌اش را تعارف مرجان کرد، حتی به من هم نمی‌داد.

دخترک خیره‌سر! انگار دوستم نداشت.  

در بغلش، به‌زور می‌خواست شیشه‌اش را داخل دهان مرجان بچپاند.

_ طنی! اون دهنیه. بیا از تو یخچال برای آجی شیرموز بده.

بالاخره دست از تعارف زورکی کشید.

_ زن‌دایی، خداییش این نمی‌دونم شبیه کیه، این‌قدر تخسه و لجباز. خودت مظلوم، دایی آرومه... تنها گزینه، مامان می‌گه یه‌کم شبیه خاله‌سمیه‌ست.  

لباس‌هایش را درآورد. هنوز چند دست لباس راحتی در اتاق مهمان داشت.  

_ فقط می‌دونم من‌و دوست نداره یا اگرم داره به هیچ‌کجاش نیست.

رفته بود سر یخچال و سعی می‌کرد بازش کند، اما زورش نمی‌رسید.

_  مگه می‌شه دوستت نداشته باشه؟ حتی دوستای منم که ندیدنت دوستت دارن. خودم ادبش می‌کنم، فقط یه‌کم زوده... گناه داره.

ساعتی داخل اتاقش بود. ترم دوم دانشگاه، مثل مادرش پزشکی می‌خواست بخواند.#پارت_۱۰۷۱


روزهای پرتلاطم قبل از کنکورش و آن عاشقانهٔ یواشکی که خیلی تلاش کرد از آن نگوید، اما نخواست.


فکر می‌کنم داشتن کسی که رازت را با او بگویی کمی سبک‌کننده باشد و آن راز برادر دوستش بود، از خارج آمده و مهندسی می‌خواند، از مرجان بزرگ‌تر.  


_ کات کردم، زن‌دایی. بعد از نزدیک دو سال... با عرفان بهم زدم. 


امروز برای بچه‌ها ماکارونی گذاشته بودم، با سس جدا. چیزی به آمدن آنها نمانده بود. 


_ عزیزم! 


اشک می‌ریخت، دست به بغل، بغض‌دار. یاد خودم افتادم وقتی فکر می‌کردم محراب رهایم می‌کند یا قرار است تمام شود. 


_ اون یه آشغال عوضیه. قرار بود درسش تموم شد بیاد ایران. گفت... میاد، ولی یک ساله تموم شده و فکر کن امروز خواهر عوضیش چی برای من فرستاده... ببین... 


گوشی‌اش را به‌سمت من گرفت و هق‌هق گریه می‌کرد. 


طناز روی ایوان چرت می‌زد تا وقت آمدن بچه‌ها محراب را خوب اذیت کند.  


«مرجان عزیزم، یه چیزی باید بهت دوستانه بگم، چون رفیقمی. عرفان بهت نمی‌گه، ولی نمی‌خواد برگرده. اونجا هم یه پارتنر داره که ممکنه ازدواج کنن. داره برای اقامت اقدام می‌کنه، بهتره دیگه پاپیچش نشی، زندگیت‌و کنی، بی عرفان.»


روی صندلی نشست. دو سال کم نبود، حتماً هزاران بار در تخیلاتش با عرفان زندگی هم تشکیل داده، برنامه ریخته و دل بسته بود.


می‌دانستم برای آینده و زندگی همتراز او سخت تلاش می‌کرد. پزشکی حتماً رشتهٔ راحتی نبود.  


برایش بغض کردم. کنارش اشک ریختم و حرفی نبود برای زدن.


انگار عزاداری کند، من هم همپای او... کمی برایش شربت گلاب و هل درست کردم. 


او از نامردی عرفان گفت که گوشی‌اش خاموش است، از دوست نامردی که حتی شجاعت جواب دادن ندارد. 


عزاداری چه شکلی‌ست؟ مگر فقط قرار است کسی بمیرد؟ این‌هم از دست دادن است.#پارت_۱۰۷۲

_ مرجان چشه، یاسی؟

چرت ظهرش را زده بود، می‌خواست برود غرفه.

برایش چای ریختم با گل‌محمدی و هل. به پشتی تکیه داد داخل اتاقمان.  

_ چیزی نیست. مسائل دخترونه برای این سن.

سر تکان داد و قلپی از چای خورد.

طناز پیش حاج‌بابا مشغول ماهی‌ها بود.

صدایش می‌آمد که ماهی «گمز» می‌خواست.  

_ پای پسر وسطه، نه؟  

سر روی پایش گذاشته از پایین چای خوردنش را نگاه می‌کرد.

حق خواستن نوازش‌هایش را که داشتم.

_ هرچی هست، خصوصیه.

تک‌سرفه‌ای کرد.

_ می‌دونم همه‌چیشو بهت می‌گه. ببین کسی اذیتش کرده با سجاد دهنش‌و صاف می‌کنیم. همچین گونی‌پیچش...

ابروهایم از تعجب بالا پرید. یک‌دفعه چه خشونتی پیدا کرد.

نوازش که قسمتم نشد، سر برداشتم و روبه‌رویش نشستم.

_ خب حالا! مرجان بزرگه، عاقله، امروزیه... همیشه بار اول سخته، تا تجربه نکنن که نمی‌فهمن.

لیوان را کمی محکم‌تر از حد معمول داخل نعلبکی گذاشت.

_ مگه تو تجربه داری؟ از کجا می‌دونی بار اول سخته؟  

چشمانم از آن گردتر نمی‌شد. چرا به من گیر داد؟

_من برم تا آتیشت من‌و نسوزونده. به من چکار داری آخه؟ من کی وقت کاری داشتم که تجربه کنم؟  

قبل از آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شدم.

یکهو آتشش اَلو می‌گرفت.

#پارت_۱۰۷۰مقنعه از سر کشید، موهای کوتاه قشنگش رگه‌هایی روشن داشت.رنگ کرده بود؟ _ موهاش‌و، چه خوشگله ...

#پارت_۱۰۷۳

_ خاله؟ از ناهار مونده؟  

وقتی لوبیاپلو ماکارونی بود هر دو ساعت محراب گرسنه‌اش می‌شد.

_ برو بکش برای خودت. نریزی زمین، قربونت. ببین آجی‌مرجان چیزی نمی‌خوره؟ براش ببر.

پشت گوشش را خاراند.

_ مرجان داره گریه می‌کنه فکر کنم...

حضور محراب حرف بچه را قطع کرد؛ اخم داشت هنوز.

_ به سمیرا زنگ می‌زنم...

محراب کوچک را به آشپزخانه هدایت کردم.  

_ شما به کسی زنگ نمی‌زنی، آقامحراب! دخالت تو کار اون نکن. اومده اینجا تو آرامش باشه. به کسی هم توضیح که بدهکار نیست، به پروپاش نپیچ.

انگشت اشاره‌ام را ناخودآگاه سمتش گرفتم. امان از مردها و ذهن خشنشان.

انگشتم را گرفت. با اخم نگاهش کرد و بعد به من!

_ انگشت سمت من نگیر، یاسی! مرجان خواهرزاده‌مه، می‌شکونم گردن اونی که اذیتش کنه.

نگاهم به پشت‌سر محراب خیره ماند، مرجان بود با چشمان سرخ از گریه و بینی ورم‌کرده.  

_ چرا سر زن‌دایی داد می‌زنید؟ گردنش‌و می‌خوای بشکونی؟ بیا آدرس بدم برید اون سر دنیا گردن یه آدم عوضی‌و بشکنید...

_ تو کی وقت کردی با یکی اون سر دنیا بریزی رو هم؟ مامانت می‌دونه؟  

جرقه‌های یک جنگ را می‌شد دید.

محراب عصبانی و مرجان بدتر از او.#پارت_۱۰۷۴


_ من هیجده سالم تموم شده، جناب دایی‌خان! آدم بزرگسالم، بعدم رو هم ریختن یعنی چی؟  


دست مرجان را کشیدم تا ببرم اتاق خودش.


بچه‌ها هم حالا تماشاچی بودند. 


صدای حاج‌بابا برای قطع کردن قائله کافی بود. 


_ یکی به من بگه چرا عین خروس‌جنگی روبه‌روی هم وایسادین؟ 


_ چیزی نشده، آقاجون! من و محراب یه‌کم حرفمون‌و بلند گفتیم بچه‌ها حساس شدن.  


تصور اینکه به حاج‌بابا دربارهٔ دوستی مرجان حرف بزنم سخت بود. 


با تمام افکار جالبش، بازهم جاهایی سنتی بود یا حداقل من فکر می‌کردم که هست. 


_مرجان! بابا‌جان! برو اتاقت بیام یه‌کم اختلاط کنیم.


مرجان رفته بود. محراب کوچک هم بچه‌ها را برد، من ماندم و حاجی و محراب در اتاق.


_ پسره اذیتش کرده؟ 


سؤال حاجی خیلی بی‌مقدمه بود. 


روی مبل کنار من نشست و محراب روی مبل تکی. آرام و زمزمه‌گونه حرف می‌زد. 


_ مگه می‌دونین، آقاجون؟ 


بهت صدای محراب نشان می‌داد مثل من متعجب است. 


لبخند کوچکی کنار لبش حاج‌اکبر آمد.


_ درسته نخوردیم نون گندم، ولی دیدیم دست مردم. برای این رگ گردنت قلمبه شد، آقامحراب؟ 


_ نشه، حاجی؟ خواهرزاده‌مه...


حاجی دست بلند کرد که ساکت باشد....#پارت_۱۰۷۵

_ خواهرزاده‌ته، صاحبش که نیستی، بابا! تو حتی صاحب اون جغله بچه هم نیستی. درست زندگی کن، بچه‌ت درستی رو از خودت یاد بگیره. بزرگ شد راه کج و صاف رو می‌فهمه. من و طوبی سمیرا رو خوب بزرگ کردیم، اونم دخترش‌و، باقیشم ذات طبیعته، بابا... رگ قلمبه شدن نداره.

لب گزیدم. دست نوازشی روی موهایم کشید.

_ بچه دلش شکسته، قرار نیست که زندگی خصوصیش‌و پهن جلو بقیه کنیم...

محراب نگاه پایین انداخت و پوفی کرد.

_ چی بگم والا! ما که سربه‌راه بودیم، حاجی! بچه‌های حالا با ما فرق دارن.

حاجی لبخندی زد معنادار.

_ همچینم نبودی‌ها! نذار لوت بدم، پسر...
تیز به محراب نگاه کردم و حاجی که می‌خندید و به‌سمت راهرو می‌رفت.

_ به خدا شوخی کرد، یاسی! حاجی؟! سر جدت من کجا کاری کردم؟
...................

_ زن‌دایی! شام چی داریم؟

رنگش پریده بود، اما حداقل بعد از حرف زدن با حاج‌اکبر و خوردن یک آرامبخش کمی خوابید.

سمیرا گفت شب می‌آید.

حدس زده بود اتفاقی افتاده، ولی حاج‌اکبر گفت بگذارد مرجان چند روزی پیش ما بماند.

بعدش سجاد زنگ زد، کمی سربه‌سر مرجان گذاشت.

دیدم که وقت صحبت می‌خندید و نگاهش به گوشی بعد از تلفن.

_ برات کلم‌پلو درست کردم، از اونا که خوشت میاد.

و بازهم چشمانش تر شد. اینکه بفهمم باز یاد خاطره‌ای افتاده سخت نبود.

_ نکنه طرفم کلم‌پلویی بود؟ راستش‌و بگو...

خندید و گوشهٔ چشم پاک کرد،‌ دخترک احساساتی من.

#پارت_۱۰۷۳_ خاله؟ از ناهار مونده؟ وقتی لوبیاپلو ماکارونی بود هر دو ساعت محراب گرسنه‌اش می‌شد._ برو ...

#پارت_۱۰۷۶
فقط چندبار که ایران آمده بود هم را دیدند، این را گفته بود، اما بازهم به‌نظرم خاطره‌های واقعی کمتر درد دارند تا خاطره‌هایی که با گوشی‌هاست.
_ یه‌سری که کلم‌پلو پختی، بردم براش، گفت معرکه‌ست... ولی خب کوفتش بشه.
طناز شبیه روح سرگردان با یکی از لباس‌های سارا که روی زمین می‌کشید و آن یار دیرینش، شیشه‌‌شیر، هی داخل خانه گشت می‌زد.
_ مطمئناً نشده، تهش پی‌پی شده تو مستراح. بشین یه گل‌گاوزبونی دم کردم محشر.
نشست روی صندلی، با آن نگاه یک‌وری و غمگین. عزاداری همین بود دیگر.  
_ دایی به‌خاطر من دعوات کرد، ببخشید اومدم.
محراب آخرسر دیرش شد که رفت.
سر آن حرف حاجی از خجالتِ عصبانیت بیخودش درآمدم،
هرچند واقعاً اهمیتی نداشت که چه شیطنت‌هایی کرده، مهم حالا بود برایم، اما خب زندگی نیاز داشت به کمی تفریحات خارج از برنامه،
این را چشمک حاجی هم تأیید کرد وقتی قسم و آیه خوردن محراب را دید.
پیرمرد هزارتا جوان را داخل جیبش می‌گذاشت.
_ بی‌خیال! مردا باید دوتا قپی بیان که مرد بودنشونو یادمون بندازن؟  
خندید.
_ ولی خب گذشته از شوخی، نگرانته. اون یه‌جور دیگه نگاه می‌کنه، من یه‌جور دیگه، یادت باشه... برنده ماییم!
لبخندش میان آن صورت رنگ‌پریده انگار جان گرفت.
_ من شما رو می‌بینم می‌گم باید عین شما قوی باشم، اگه می‌گین برنده‌م... پس هستم دیگه.#پارت_۱۰۷۷
گل‌گاوزبان خوشرنگ را با کمی نبات جلویش گذاشتم.
چه کسی فکر می‌کرد یک روز کسی مثل من بخواهد باشد؟
_ پس چی که هستی. تو من‌و می‌گی، ولی من می‌گم مامانت زن خیلی قوی‌‌ایه، فکر کنم ارث بردی. یه‌کم سخته‌ها، ولی فکر کنم دو ماه دیگه حتی گریه هم نکنی... قراره خانم‌دکتر بشی.
_ آسی! ببل تن.
دخترک شلخته تمام گشت‌هایش را زده بود و حالا بغل می‌خواست.
بغلش کردم. تنش بوی معرکه‌ای داشت.  
_ یاسی چیه؟ من مامانم، بگو مامان.
سر عقب برد و نگاهی کرد که انگار چیزی عجیب درخواست می‌کنم.
_ آسی...
لجباز و سرتق. بالای کابینت را نشان داد.‌ پس بیخود بغل نمی‌خواست.
منبع خوراکی‌ها را نشان داد، منظورش هم حتماً همان بود که خوراکی بدهم.
_ من فکر می‌کردم طلا لجباز و یه‌دنده‌ست، طناز ده پله جلوتره، زن‌دایی! فقطم مرید محرابه.
بیسکوییت را گرفت و از بغلم سر خورد پایین، کمی بعدتر با لنگ عروسکش در دست می‌چرخید.
_ محل نمی‌دی، یاسی‌خانم! سفارشمونم ندادی که تحویل بگیری یه‌کم.
در را پشت‌سرش بست و من از لفظی که آمد نتوانستم نخندم.
دستانش را پشت، در هم گره کرده و طلبکار نگاه می‌کرد.
_ فکر نکن خندیدم یعنی یادم رفته چجور دلم‌و شکستی... حیف من خیلی زن مهربونی‌ام
رهایش نکردم. محکمتر به مهربان که حالا تظاهر به خونسردی را کنار گذاشته و با نگاه لرزانش منتظر کمکم بود چسبیدم.
– جوری نیست که من حرفاش رو عوض کنم، شما متوجه می‌شید اگه دروغ بگم. فقط سؤالای شما رو ازش می‌پرسم به زبون خودش.
نگاه زن سمت مهربان ساکت چرخید.
– نسبتت باهاش چیه؟
– عروسشم.
ابروهایش قفل شد.‌
– زن متهم اصلی پرونده‌؟ کس دیگه‌ای پیدا نمی‌شه؟
– نه‌. فقط منم. با کسی رفت‌وآمد نمی‌کنه، چطور زبونش رو یاد بگیرن.
شکوفه هم بلد بود و خیلی‌های دیگر، اما من تنهایش نمی‌گذاشتم.
تردیدش را دیدم و ساکت ماندم‌. ناراضی بود، ولی راهی نداشت.
–‌ باشه. باید تماس بگیرم.
از خوشحالی نزدیک بود گریه کنم.
– ممنون خانم... ممنون... خدا خیرتون بده.
مأمور خانم که فاصله گرفت مهربان با هر دو دست به بازویم چسبید. دستم را روی انگشت‌هایش گذاشتم.
تازه به شکوفه که بچه‌به‌بغل و با چشم‌هایی سرخ در چندقدمی‌مان ایستاده بود نگاه کردم.
– شکوفه، مواظب خونه باش. محمد، اسب رو ببر اصطبل.
چشم گفتن محمد کافی بود تا خیالم از فلاسوت راحت شود.
شکوفه اشکش را پاک کرد.
– حالا ببین تو رو می‌برن.
می‌بردند. باید می‌رفتم.
بالاخره مأمور زن آمد. من که از صورت بی‌حالتش سردرنمی‌آوردم، اما نتیجه این بود که سوار شدیم.
کنار مهربان نشستم. مهربان خشک و صاف به صندلی تکیه داده بود، حتی نگاهم نمی‌کرد، این یعنی ترسیده بود و نمی‌خواست ترسش را لو‌ دهد.#پارت_۱۰۷۸
برس را از دستم گرفت.
مرد داخل آینه جانم بود و خودش هم می‌دانست.
_ بله، شما مهربونی منم یزید ستمگر.
موهایم را عقب کشید و بوسه‌ای سریع روی لب‌هایم زد و خندید.  
_ وقتی سرسنگینی، فرق نداره خونه باشم یا بیرون، زیادی هوا گرفته و ابری می‌شه... می‌دونستی؟
از داخل آینه نگاهم را به چشمانش دوختم.
_ شاعر شدی، جناب قصاب‌باشی! روز گوشت شقه می‌کنی و شب شاعر می‌شی...  
موهایم را شانه زد با لبخندی گوشهٔ لبش.
_ قصاب‌باشی رو خوب اومدی، ولی واقعاً دلم سنگین می‌شه باهام بدخلقی می‌کنی. من که کاری نکردم، حالا قبل تو یه چندتا زن صیغه‌ای و دوست‌دختر بوده...
_ محراب!
نمی‌دانم شاید چون اولش من هم صیغه بودم چنین یکهو به دلم آمد.  
_ به جان طناز شوخی کردم، یاسی!
سر تکان دادم. می‌دانستم شوخی بود، اما باز هم به دلم آمد‌. پیش نیامده بود از این حرف‌ها.  
_ باشه، شوخی نکن. دلم می‌ترکه...
من را به سینه‌اش فشرد. نخواستم از آنچه در ذهنم گاهی می‌گذرد بگویم.
هرچقدر هم آدم بتواند جلوی افکار آزاردهنده را بگیرد باز گاهی، جایی، درزی، چیزی باز می‌شود تا کمی نشتی دهد.  
_ من غلط کنم به خدا. حاجی شوخی کرد. شیطونه می‌گه برم بکشونم پیرمرد رو بیارم که بگه من آدم اهل این چیزا نبودم.

#پارت_۱۰۷۶فقط چندبار که ایران آمده بود هم را دیدند، این را گفته بود، اما بازهم به‌نظرم خاطره‌های واق ...

#پارت_۱۰۷۹

صدای لگد به در آمد، حتماً طناز بود.

گفته بودم محراب نگذارد کنارش بخوابد.  

_ بر خرمگس معرکه لعنت!  

خندید و در را باز کرد.

دخترک سرتق دست‌هایش با لنگ عروسک و شیشه پر بود، عروسک را روی زمین می‌کشید.

_ آسی، بآبم مراب؟

آمده بود اجازه بگیرد برای خوابیدن پیش محراب! آن‌هم با آن لحن مظلوم.

_ بیا بغل بابا بخواب، محراب نه، فردا مدرسه داره.  

سیخ داخل چشمانم زل زد.

_ بابا نه! مراب.  

محراب روی تخت نیمه‌درازکش بود، اینکه دخالت نمی‌کرد از روی حفظ سلسله‌مراتب نبود، از پس این چند نیم‌متر بچه بر نمی‌آمد.

_ نه! بخواب تو تختت تا صبح با محراب صبحانه بیدار بشی.  

معاملهٔ خوبی بود، اما هیچ‌وقت عملی نمی‌شد، چون محراب زود می‌رفت و طناز تا ده صبح می‌خوابید.

بی‌حرف، عروسک‌کشان به‌سمت تخت گوشهٔ اتاق رفت.

دو پلهٔ کوچک داشت، شبیه یک تخت بزرگسال، اما سایز کوچک و با محافظ.

ابروهای محراب بالا پرید. من هم از توافقمان متعجب بودم.

_ شب به‌خیر، طنی!

چراغ را خاموش کردم. بالای سرش رفتم.

با آن چشمان درشت که در نور چراغ تراس می‌درخشید نگاهم کرد.  

کنار تختش روی صندلی نشستم. یعنی می‌دانست چقدر دوستش دارم؟ گاهی فکر می‌کردم اصلاً من را نمی‌بیند.  

_ دوستت دارم طناز، می‌دونی؟#پارت_۱۰۸۰

موهای مجعدش را نوازش کردم. نگاهم کرد.

دخترکم به‌ندرت لبخند می‌زد، گاهی برای محرابش گاهی برای حاجی، انگار همیشه متفکر باشد.

فاطمیا زیاد می‌خندید، هنوز هم بیشتر وقت‌ها به من می‌چسبد، اما طناز! شبیه یک آدم بزرگ در سایز کوچک است.  

_ بخواب قربونت بشه، یاسی.  

پیشانی‌اش را بوسیدم و برایش لالایی خواندم. دستم را گرفت، جای عروسکش.
...................

_ نمی‌خوابی، یاسی؟

خوابم نبرده بود. دل‌شوره داشتم.

به تک‌تک آدم‌های خانه سر زدم؛ چند بار، کلافه!

تهش نشستم و یک پیراهن دخترانه برای مهسای کوچک کوک زدم.  

_ دل‌شوره دارم...
بغضم ترکید، سرجایش نشست.

حس کردم صدای نفس‌های طناز تغییر کرد.
_ محراب...

بی‌خود نبود آن دلشوره، آن خواب به چشم نرفتن.

_ آروم باش! طنی خوبه...

به صورت معصومش زیر آن ماسک کوچک اکسیژن نگاه کردم، خواب بود.

پرسنل اورژانس تازه رفتند و سجاد کنار طناز.

به پهلو چرخ خورده و خون‌رسانی به مشکل خورده بود، نفس کم آورد.

با اینکه بارها نگاهش کرده بودم، اما یک لحظه...

_ یاسمن! بچه خوبه. انگار خودت بیشتر نیاز به مراقبت داری.

_ آقاسجاد! اگه بیدار نبودم چی؟  

بازوی محراب دور شانه‌ام آمد. حاجی کنار تخت طناز قرآن می‌خواند.#پارت_۱۰۸۱

_ این فقط به‌خاطر غلت خوردن نیست، داروهاش‌و کامل دادین؟ حتی یه دوز ندادن براش خطرناکه.  

آخرین دوز دارو شربتش بود، حتی اسپری را خودم زدم، اما شربت...

مرجان گفته بود می‌دهد و فکر کنم نداده بود.

_ فکر کنم شربتش رو ندادم...

_ نه زن‌دایی، من دادم.

روی تخت نشسته بود و محراب کوچک هم کنارش.  

_ قورت داد؟ یه‌وقتایی قورت نمی‌ده، گوشهٔ لپش نگه می‌داره.

همیشه باید دهان خالی‌اش را چک می‌کردم.  

_ راستش ندیدم... یعنی نخورده؟

و حتماً نخورده بود.

دو روز بعد خانه هنوز آن حس اضطراب شبانه را داشت.

طناز بی‌حال بود و با آرامبخش کودک می‌خوابید.

محراب مدرسه که تمام می‌شد یک‌راست می‌آمد خانه و کنار طناز بود.

سمیه و سمیرا هم آمدند تا کنارمان باشند، مثل شب‌های قبل از عمل و بعد از عمل طناز... تا دورم شلوغ باشد، تا دست‌تنها نباشم.  

_ مدرسه چطوره، محراب؟

تشکچهٔ طناز را کنار خودش انداخته بود، کنار میز کوتاه تا روی زمین باشد.
 
_ خوبه.  

در این دو روز بچه سکوت کرده بود، فقط در حد چند کلمه حرف می‌زد، آن‌هم محراب که وقت گیر می‌آورد یا سؤال می‌پرسید یا از فکرهایش برایم می‌گفت.

سینی غذای طناز را روی زمین گذاشتم، خواب بود.

#پارت_۱۰۷۹صدای لگد به در آمد، حتماً طناز بود.گفته بودم محراب نگذارد کنارش بخوابد. _ بر خرمگس معرکه ...

#پارت_۱۰۸۲

_ من اکسیژنش‌و گرفتم، خاله، خوبه، ضربانشم خوبه.

لبم به لبخند کش آمد. در این سن یاد گرفته بود چگونه ضربان نبض بگیرد.  

_ خوب یاد گرفتی‌ها. فکر کنم تو هم مثل ماهان و مرجان می‌خوای دکتر بشی...

مستقیم و بی‌لبخند نگاهم کرد.  

_ بله خاله، دکتر قلب، عین عموسجاد. بعد می‌تونم طنی رو همیشه حواسم باشه.  

برای اولین بار نگران شدم.‌ نباید در این سن اینقدر دلواپس طناز باشد.

برای فوتبال که آنقدر عاشقش بود ثبت‌نام کرد، اما دیروز هر کاری کرده بودم نرفت.  

_ تو دکتر بشو، ولی قرار نیست تمام زندگیت نگران طنی باشی، خاله! بچه‌ها باید خوش بگذرونن، بازی کنن...

موهای قشنگش را نوازش کردم.

_ طنی خوب می‌شه؟ اگه یه‌وقت نشه چی؟  

سؤال من هم بود، همیشه، از خودم و از خدا، و تهش به این می‌رسیدم که هرچه قرار است اتفاق بیفتد خواهد افتاد، اما نه چیزی بیشتر از حد توان و تحمل آدم.

_ آدما یه روز میان تو دنیا، یه روزم می‌رن، محراب. کسی نمی‌دونه کی وقت رفتنه، نباید غصه خورد که. باید وقتی هم‌و داریم خوشحال باشیم و بهمون خوش بگذره. درست‌و تموم کن، قراره بزرگ شدی کمک کنی خیلیا بمونن...

_ آدما که کشته می‌شن چی؟ عین مامانم...

اولین بار بود که دیدم محراب از مادرش و اتفاقی که افتاده حرف می‌زند، همه فکر می کردیم فراموش کرده...

صدای بچه‌ها بیرون از اتاق می‌آمد. فاطیما سر چیزی داشت جیغ می‌کشید.#پارت_۱۰۸۳


_ بذار جواب آقاجونو بهت بگم که یه بار به من گفت. حاج‌بابا می‌گه آدما و وسیله‌ها یه روز عمرشون تموم می‌شه، مثلاً یه لیوان ممکنه از دست تو بیفته بشکنه یا پای من بخوره بشکنه یا اصلاً... آب گرم بریزی توش، ولی اون لیوانه قرار بوده اون لحظه بشکنه، عمرش تموم شده، فقط پای من خوردن، یا آب داغ یا دست تو وسیله‌ش بوده...  

نوک مداد را روی میز فشار داد و تقی شکست. محراب عصبی بود.  

_ بابای آجی‌مرجان وسیلهٔ کشتن مامانم بود؟  

لب گزیدم. چه باید جواب می‌دادم؟ اینکه مادرت خودش روش درستی برای زندگی نداشت؟

اما من حق این حرف را نداشتم. قاضی که نبودم برای قضاوت، اینکه... چه می‌گفتم؟  

_ خودت چی فکر می‌کنی، خاله؟  

نگاهش را بالا کشید تا چشمانم، غمگین بود. من این پسرک را خوب می‌شناختم؛ خشم و کینه‌اش را دیده بودم، اما این نگاه غم داشت.

_ مامانم زن خوبی نبود...

از جا بلند شد و بی‌آنکه فرصتی کنم برای آرام کردنش رفته بود.
................
_ آسی، بیم مراب؟

آسی گفتنش بعد از چند روز بی‌حالی انگار معجزه باشد.

شب‌ها که تا صبح بین من و محراب بود.

حتی او هم کم حرف می‌زد، نه‌اینکه تجربه‌های این‌چنین نداشتیم، اما انگار هرچه سن طناز بیشتر می‌شود خیلی چیزها حتی فکرش هم دردناک‌تر است.

_ خاله؟ طناز رو ببرم پیش خودم؟ بخوابیم؟
 
چرت سر ظهر برای هردویشان خوب بود.

_ باشه، فقط در اتاق‌و نبند. بیام سر بزنم، بیدار نشین.#پارت_۱۰۸۴

لباس آستین‌پفی را حتماً همهٔ دختربچه‌ها دوست دارند، من هم دوست داشتم.

هرچند طوبی‌خانم برایم ساده‌اش را دوخته بود، همان هم خیلی دلم را شاد کرد و من زنجیرهٔ همان محبت را ادامه می‌دادم؛ یکی برای سارا دوختم و یکی هم مهسا، درشت‌تر از سارا بود.  

هفتهٔ بعد تولد دوسالگی طناز شاید بهانه‌ای بود برای دعوت کردن دوستان سارا و همین‌طور مهسا که این روزها سارا از او کمتر حرف می‌زد، البته کمتر گله داشت.  

_ خاله؟! موهام‌و کوتاه می‌کنی؟  

قیچی به دست در آستانهٔ در ایستاده بود.

بلوز و شلوار خرسی که تازه دوخته بودم را به تن داشت.  

_ چرا باید موهای قشنگت‌و کوتاه کنم؟

از سارای عاشق موهای‌بلند این حرف عجیب می‌آمد.

می‌خواست مثل برای من بلند شود، اما رنگ خرمایی آنها با رگه‌های طلایی واقعاً قشنگ بود.

_ راسته که تو جهنم از موهامون آویزونمون می‌کنن؟  

آمد و روی تشکچه کنارم نشست.

موهای بافته‌اش را بازی داد.

این جملهٔ زیادی آشنا را نمی‌توانست جایی جز مدرسه شنیده باشد.

_ من جهنم‌و ندیدم، بعدم چرا باید تو رو از موهات آویزون کنن؟  

شانه بالا انداخت. لباس مهسا را تا کردم، سارا می‌دانست برای هردویشان دوخته‌ام.

_ چخه گفت امروز، که هرکی موهاش رو بقیه ببینن و بیرون باشه از موهاش آویزون می‌شه. موهای من‌و گرفت یه‌کم کشید، دردم اومد. گفت که اونجا تو جهنم دردش بیشتره...

#پارت_۱۰۸۲_ من اکسیژنش‌و گرفتم، خاله، خوبه، ضربانشم خوبه.لبم به لبخند کش آمد. در این سن یاد گرفته بو ...

#پارت_۱۰۸۵

چخه معلم پرورشی مدرسه بود، اوایلی که آمد کلمهٔ «چخه» را برای بچه‌ها به‌کار می‌برد، انگار که سگ هار باشند.

محراب رفته بود مدرسه و بعد آموزش‌و‌پرورش، انتقالش داده بودند جایی دیگر و انگار باز هم آمده بود.

_ اول که «چخه» گفتن تو درست نیست، بعدم مگه باز اومده مدرسه‌تون؟

در ذهنم حرکتی که با سارا داشت محفوظ ماند.

_ آره، دو روز پیش اومد. خانم فتاحی رفت بچه دنیا بیاره. به مهسام حرف بد زد، مهسا رفت تو دسشویی گریه کرد امروز منم رفتم یه لگد زدم به چخه...

داستان بیخ پیدا کرده بود. موهایش را نوازش کردم.

از مهسا دفاع کرده و خودش را به خطر انداخته بود، دخترک شجاع من.

نگاه گریزانش یک لحظه به چشمانم ماند.
_ فردا میای مدرسه؟ گفتن بیای...

از جا بلند شدم. معلوم بود که می‌روم؛ هم خودم و هم محراب.  

_ نمی‌گفتنم می‌اومدم. فقط امیدوارم محکم زده باشی، ساراخانم.  

از پشت محکم بغلم کرد. ناهار نخورده بود و کلافه نشان می‌داد و حالا دلیلش را می‌دانستم.  

_ دوسِت دارم، خاله! به مهسا گفت شپش‌و، جلو همه! منم لگد زدم تو پاش گفتم شپش‌و باشه بهتر از بوی گند دهن تو و لباساته.
 
مانده بودم بخندم یا بگویم باید از طریق ما وارد می‌شد، ولی خب قرار نبود برای دفاع از کسی همه‌چیز را به آینده حواله دهد.  

_ بیا بریم بهت غذا بدم. فردا با عمو میام ببینم کی قرار بچه‌مو به‌خاطر موهاش اذیت کنه؟

مادر بودن خیلی سخت است، مادر فرزندان کسی دیگر بودن سخت‌تر، چون نه‌تنها امانت خدا هستند که امانت دیگران هم هستند.#پارت_۱۰۸۶

سارا بازهم از جهنم پرسید، حواله‌اش دادم پیش حاج‌اکبر.

آنجا هم باهم حرف می‌زدند هم حاجی با او تمرین خط می‌کرد.

ما در خانه طبق اصول حاجی از بهشت و جهنم با بچه‌ها حرف نمی‌زنیم، از گناه هم.

به‌قول حاج‌بابا، بچه‌ها ذاتشان خوب است، تا وقتی هم هدایتشان نکنی بدی را یاد نمی‌گیرند و آن قسمت بدجنسی‌های کودکانه هم به‌قول محراب قانون بقاست.

مثلاً کسی به محراب کوچک نگفت نماز بخوان یا ماهان یا طاها و طلا و سارا، اما همه مهر و جانماز خودشان را دارند، قرآن خودشان را.

هروقت حاجی یا محراب برای نماز می‌روند، معمولاً بچه‌ها هم به صف می‌ایستند.

حتی طناز با آن عروسکی که لنگش را همیشه در دست دارد.  
...............

این قسمتش تازگی داشت، گفته بود سلیطه!!

جای مرجان که صبح به خانه رفت خالی تا کلمهٔ درست را بگوید و خوب درباره‌اش برای سارا توضیح دهد.

_ فردا منم میام، بابا‌جان! ببینم کی به این خانم اجازه داده بچه‌های مردم‌و از خدا و پیغمبر زده کنه.

انتظار حضور حاجی را نداشتم، نه‌اینکه قبلاً نرفته باشد مدرسهٔ بچه‌ها، گاهی او جای ما می‌رفت، هرچه بود قیمومیت داشت و اهالی همه می‌شناختندش.

خیّر بود و هزینهٔ مدرسه را تقبل می‌کرد، حرفش حکم بود، ولی این‌بار برای رفتار مربی می‌آمد.

_ نیازی نیست، آقاجون! فردا هیئت امنا مگه جلسه ندارین؟

غذای رژیمی هم آماده بود، برایش آوردم.

_ هست، باباجان! خوش ندارم کسی برای بچه‌هام دینمون رو خراب کنه. این خانم قبلاً هم آزار رسونده. شما برید تا من برم فرق داره. ببینم این بندهٔ خدا از کجا آموزشاش‌و گرفته که زغال دستش گرفته برای سیاه کردن روی مسلمون.#پارت_۱۰۸۷

اخم‌های حاج‌اکبر از آن مدل‌های کم‌سابقه بود.

نشسته و به عصایش تکیه داد، محراب از او بدتر.

_ حاجی‌آقا، شما که خودت به مذهبی بودن معروفید، من کجای حرفم غلطه؟

چخه یا همان خانم مروتی با چادر آستین‌دار و روسری محکم بسته‌شده گفت.

زن جوان و بی‌تجربه‌ای نبود که آدم بگوید از سر جوانی‌ست.

مدیر قبل آمدنش گفت سال بعد بازنشسته می‌شود.

برخلاف رضایت او انتقالش داده بودند.

_ خانم محترم! بفرما و بشین و بتمرگ همه یه معنا داره، با تبر می‌خواین ریشه عشق به خدا و پیغمبر رو بکنین؟! کم‌سن هم که نیستین الحمدلله. موهای بچهٔ من رو می‌کشید و دم از جهنم و بهشت می‌زنین…؟ خانم مولایی! زنگ بزنین مسئول این خانم از منطقه تشریف بیارن. بگید حاج معتمد نشسته اینجا!

هیچ‌وقت ندیده بودم حاجی اینگونه لحنش تشر داشته باشد.  

_ حاج‌آقا، ما حلش می‌کنیم...

مدیر مدرسه، خانم مولایی، آدم درشت‌هیکل و مهربانی که چند سالی مدیریت مدرسه را داشت.

پدر همسرش از دوستان حاج‌اکبر بود.

_ چی رو حل می‌کنید، خانم؟! بچهٔ من تا صبح کابوس دیده که توی جهنمه و از موهاش آویزونه. این‌همه سال خدا می‌دونه ایشون چه بلایی سر بقیهٔ بچه‌های مردم آوردن. اسلام دین رحمته. سری قبل هم چنین اتفاقی افتاد، ایشون حتی عذرخواهی هم نکردن، با وساطت حل شد... بنده پول و اعتبارم رو برای جایی که قراره امانتای مردم ذهنشون بیمار بشه نمی‌دم.

#پارت_۱۰۸۵چخه معلم پرورشی مدرسه بود، اوایلی که آمد کلمهٔ «چخه» را برای بچه‌ها به‌کار می‌برد، انگار ک ...

#پارت_۱۰۸۸

عصایش را محکم کوبید. خانم مروتی کمی روی صندلی پیچ و تاب خورد.

چه چیزی داشت بگوید؟  

مدیر هم میان‌داری می‌کرد، اما انگار حاجی کوتاه بیا نبود.

بیچاره مولایی که نگاهش برای کمی کمک بین من و محراب می‌چرخید.  
....................

_ آقاجون! حالا واقعی عصبانی شدین؟

طناز بغل حاجی، صندلی جلو با ساعت او بازی می‌کرد و سارا هم کنار من با گوشی.

_ اگر مرد بود، حتماً یه سیلی از من می‌خورد. اینا برای تربیت اومدن تو مدرسه، اما انگار برای نشون دادن عقده‌هاشون جای خوبی پیدا کردن. محراب! فردا من‌و ببر منطقه، مگه فقط همین کاراست؟

هنوز صدای فریاد حاجی سر مروتی در گوشم است که گفته بود سارا به او لگد زده و حاجی عصبانی بود که این زن آنقدر وقیح است که رفتار اشتباهش را که نمی‌پذیرد هیچ، سعی دارد توجیه هم کند.  

_ حرص نخورید. حساب کار دستشون اومد، آقاجان!

این را کسی می‌گفت که خودش کم مانده بود معلم را بزند. گفته بود ما موهای بچه را با ناز و نوازش می‌بافیم و تو آن را می‌کشی؟

_ مهسا امروز نیومد! مامانش گفت بیمارستانه.

سارا سکوتش را بالاخره شکست. انگار قلبم فشرده شد.

حال بچه را نپرسیده بودم. میان داد و قال داخل دفتر کلاً او را فراموش کردم.

چانه‌اش از بغض لرزید. گوشی را روی پایم گذاشت.

_ موهاش‌و خواسته آتیش بزنه، خاله! دختر همسایه‌شون کلاس بالاییه، اون برای بچه‌ها گفت... من می‌خوام چخه رو بکشم.#پارت_۱۰۸۹


محراب سر خیابان ماشین را نگه داشت. 


همانقدرکه من شوکه بودم، حتماً بقیه هم بودند.  


_ چرا تو مدرسه نگفتی، سارا؟  


بغلش کردم. زار می‌زد و طناز هم شروع کرد به بی‌تابی. 


تا به مدرسهٔ محراب برسیم، با زنگ زدن به مدیر توانستم شمارهٔ خانوادهٔ مهسا را پیدا کنم.


دخترک با سر و دستی باندپیچی‌شده و با حالی نذار روی تخت بیمارستان لبخندی خوشحال زد. 


گاهی آدم حتی از دیدن کسی که قبلاً از او نفرت هم داشته خوشحال می‌شود، چه بزرگ باشی و چه کوچک! 


با مادرش تلفنی حرف زدم. 


سخت بود راضی کردنش برای ملاقات، اما بالاخره آدرس داد.  


_ خاله! لباس دوستم‌و می‌دی که براش دوختی؟ 


مادر مهسا ریزنقش و لاغر بود. به‌نظر عصبی می‌آمد و کم‌حرف. 


کنار پنجره روی صندلی نشسته بود و گاهی لبخندی زودگذر می‌زد.  


_ ببین خاله برات عین من لباس دوخته، منم یکی دارم عین این. 


روی تخت کنار مهسا نشست. 


همیشه بدون روسری بیرون می‌بردمش، ولی امروز اصرار کرد روسری‌اش را سر کنم.


 حدسش سخت نبود که نمی‌خواست مهسا موهایش را ببیند. 


_ برای من دوختی، خاله؟  


خالهٔ او هم شدم. مادرش تشکر کوتاهی کرد.


 برای حرف زدن راه نمی‌داد.#پارت_۱۰۹۰


یک کیک کوچک تولد به انتخاب سارا خریدیم، می‌گفت حتما دوست دارد، همینطور کلی موز، چون یکبار از سارا به‌زور گرفته بود.  


_ اون روز که گل‌سرم ر‌و قبول نکردی گفتم یه لباس بدوزم شاید با من دوست شدی. ولی بگما، سارا اندازه‌هاتو داد.  


اینکه چرا می‌خواسته موهایش را از بین ببرد فهمیدنش سخت نبود. آرام کنار مادرش رفتم.  


_ مهسا گفت چرا موهاش آتیش گرفته؟ 


چیزی در رفتار مادرش عجیب به‌نظر می‌رسید، اما برای من آشنا بود، چیزی که سال‌ها در خیلی از آدم‌ها دیده بودم. 


رفتارها و چهره‌ای که داد می‌زد این زن اعتیاد دارد.


_ مهسا هیچی به من نمی‌گه، خانم! انگار داشته گاز روشن می‌کرده گرفته به موهاش، شانس آورده آب نزدیکش بوده... یه کارایی می‌کنه آدم می‌گه دیوونه‌ست. 


چشم بسته و نفس حبس کردم.


چگونه می‌توانست دربارهٔ یک بچهٔ هشت نُه ساله چنین بگوید؟  


_ نه خانم! مهسا دختر خیلی خوبیه. اینجور نگین.  


زیرلب چیزی گفت که تنم یخ کرد.  


_ آره خیلی! عین بابای بی‌همه‌چیزشه. باید همون اول خفه‌ش می‌کردم نشه عذابم. 


سکوت کردم و روی یکی از صندلی‌های دیگر اتاق نشستم. تخت کناری خالی بود و مهسا تنها. 


_ شما اینجایی، من برم یه‌سر بیرون بیام؟ 


دستاتش می‌لرزید.


 یک‌دفعه انگار حالش دگرگون شده باشد، حتماً نسخ بود برای مواد. 


_ نمی‌شه اینجا نزنی؟ 


صدای تیز و عصبانی مهسا بود، از شنیدن آن تعجب نکردم.


 .

#پارت_۱۰۸۸عصایش را محکم کوبید. خانم مروتی کمی روی صندلی پیچ و تاب خورد.چه چیزی داشت بگوید؟ مدیر هم ...

#پارت_۱۰۹۱


_ خفه شو! چرت بگی می‌رم تا ببینی اون بابای الواتت میاد اینجا یا نه. 


تنم لرزید و سارا بهت‌زده به مکالمهٔ آنها گوش داد. 


هیچ‌وقت چنین چیزی را بین ما ندیده بود. 


برای من اینها تازگی نداشت، آن‌هم در خانه‌ای که بزرگ شدم. 


هرچند ندیدم جمیله جز گاهی سیگار لب به چیزی دیگر بزند، اما زن‌ها و مردهای خمار مواد را کم ندیده بودم، این‌وقت‌ها از هر موجودی خطرناک‌تر می‌شدند. 


_ مهسا، خاله! کیک ببرم بخوری؟  


مادرش رفته بود و دخترک سخت تلاش می‌کرد گریه نکند. 


_ خوب شدی بیا خونه‌مون. از بابا و مامانت اجازه می‌گیرم.  


_ خودم میام، خاله! کسی بهم کار نداره...  


غم‌انگیز بود همین جملات کوتاه، اما حداقلش فرصتی بود مثل آنچه که خودم داشتم. 


بچه‌ها تا آخر وقت ملاقات با هم بازی کردند. 


سارا برایش عروسک آورد، یکی از آنها که خودش دوست داشت را هدیه داد. 


گفتم بگذار بخرم، گفت نه عروسک خودم را می‌برم. 


تا لحظهٔ خداحافظی دیگر حرفی با مادر مهسا نزدم. 


آمده بود، نشئه از تجدید قوا. 


رفت همانجای قبلی نشست و من حرفی نداشتم که با او بزنم. آنقدر دیده بودم آدم‌هایی مثل او را که بدانم حرف زدن فایده ندارد.#پارت_۱۰۹۲


_ چیزی شده؟  


سوز ملایم هوا باعث شد یک لایه بیشتر لباس بپوشم.


 آب حوض هم کم‌کم سرد می‌شد، هرچند می‌دانستم مثل خیلی قدیم‌تر آب یخ نمی‌بندد، اما ماهی‌ها آن ته بی‌حرکت می‌شدند تا وقت بالا آمدن خورشید و کمی گرم شدن.


_ نه! دمت گرم شمارهٔ مامان مهسا رو گیر آوردی. بچه خیلی خوشحال شد.  


روی تخت، روبه‌روی حوض طوبی نشست و من لبهٔ حوض!  


_ برای همه مادری می‌کنی. 


آرنج روی زانوها گذاشته و دست‌ها در هم گره کرد. 


لبخند نمی‌زد، اما نگاهش زیادی جدی و عمیق بود. 


_ زیاده‌روی کردم؟ یعنی خب کم گذاشتم برات؟  


هرگز اینگونه با من حرف نمی‌زد. دلخور بود؟  


_ این چه فکریه، یاسی؟ هرکی نمی‌تونه عین تو باشه. سارا تعریف کرد بیمارستان چجور بود. ببین چجوری بود که سارای شیطون فهمیده مهسا چه شرایطی داره. 


ماهی‌گلی قدیمی خودش را کمی تکان داد. 


دیگر مثل قبل بیرون نمی‌پرید، انگار پذیرفته بود بیرون خبری جز مرگ نیست. 


_ مگه بچه‌ها چی می‌خوان، محراب؟! یه جای امن، کسی که دوستشون داشته باشه، امن باشه، مراقبشون باشه، بازی کنن... مگه دوست داشتن بچه‌ها چقدر سخته؟  


بلند شد و آمد دستانم را گرفت و لحظه‌ای بعد میان سکوت شب و آرامش خانه کنارش روی تخت نشسته بودم. 


_ وقتی بین شلوغی اینجا، من پشت درختا با خودم بازی می‌کردم و بعد طوبی‌خانم بین اون‌همه آدم من‌و صدا می‌کرد که بیا فلان‌چیز رو بخور یا کجایی، انگار دنیا رو بهم می‌دادن، محراب. اینکه نگاهش بهم بود، من‌و یادش بود، حتی حاجی... همیشه یه چیزی تو جیبش داره، بچه ببینه می‌ده بهش...#پارت_۱۰۹۳


بازو دور شانه‌ام پیچید. گرمای تنش را حس کردم.


غمگین بود، بعد از این سال‌ها دیگر می‌توانستم حتی از روی سکوتش بفهمم. 


_ مامانم بود خیلی بهت افتخار می‌کرد. منم بهت خیلی افتخار می‌کنم، یاسی!


احمد دیروز می‌گفت خانمش از تو حرف زده. انگار تو خانمای مسجد گفتن عروس حاجی که دست به خیر داره چرا نمیاد تو انجمن مسجد.  


متعجب نگاهش کردم. لبخند زد و گوشهٔ چشمانم جایگاه لب‌های گرمش شد. 


_ واقعی؟ من که کسی رو نمی‌شناسم، کار خاصی هم نمی‌کنم.  


و واقعاً کاری نمی‌کردم.  


_ باشه‌. گفتم بگم پیشنهاد حضور بین خانومای مسجد رو داری. 


_ نمی‌تونم برم مسجد و جلسه و این‌ور اون‌ور، محراب. حوصلهٔ این کارا رو ندارم... پا شو بخوابیم، خسته‌ای. راستی تولد برای طنی بگیریم؟  

.......................


_ پاچو...!!


جیغ بنفش طناز باعث شد سینی چای را نیاورده روی میز آشپزخانه رها کنم.


آهنگ تولد مبارک قطع شد و من وحشت‌زده از ترس اینکه نکند هیجان‌زده شود یا هرچیزی فقط دویدم. 


_ هول نکن، آبجی... 


پایم یه فرش گیر کرد و اگر امین آن لحظه نبود و من را نمی‌گرفت با صورت زمین خورده بودم. 


_ چشه؟ 


نگاهم دنبال طناز با آن لباس آبی پرنسسی که خودم دوخته بودم گشتم.


کنار محراب کوچک روی میز نشسته بود. 


انگار آن جیغ از حنجره‌ی او نبود. از همان لباس برای طلا و سارا هم دوختم صورتی و سفیدش را.  


_ هیچی، طلا کنار محراب نشسته جا برای این کولی نبود.  


سمیه بادکنک‌ها را با مرجان آویزان کرده بودند، دیوارها هم پر از ریسهٔ تولد بود.

#پارت_۱۰۹۱_ خفه شو! چرت بگی می‌رم تا ببینی اون بابای الواتت میاد اینجا یا نه. تنم لرزید و سارا بهت‌ز ...

#پارت_۱۰۹۴


نزدیک بود سرم را به باد دهد. 


امین باز هم آهنگ را گذاشت. 


هنوز حاجی و محراب و سجاد نیامده بودند و سمیرا.  


_ بدبخت این بچه نمی‌ذاره محراب تکون بخوره.  


طلا و سارا باز رفتند کنار محراب و طاها که تازه آمد داخل و باز دخترک چموش داشت آنها را دور می‌کرد.  


_ چکارش کنم، سمیه‌خانم؟ عین سریش می‌چسبه. از ترسم که چیزیش نشه جرئت ندارم جداش کنم از محراب.  


حتی کلاس‌های غیردرسی محراب هم باعث نشد طناز کمی فاصله بگیرد، تازه باقی ساعات حضور محراب هم دم او بود. 


_ یه‌کم محراب باهاش دعوا کنه شاید کنده بشه، زن‌دایی!


پیشنهاد مرجان بود.  


_ بهش بگو، زن‌دایی... من بگم شاید بچه فکر کنه نمی‌خوام با طنی باشه، دلش بشکنه. دلم برای خودش می‌سوزه به خدا.


طناز هنوز درکی از حرف‌های من نداشت.


 محراب هم نمی‌دانم؛ یا نمی‌خواست دل او را بشکند یا دل ما را، بچه هیچ اعتراضی نمی‌کرد. 


_ زن‌دایی یاسمن! گوشیت زنگ می‌خوره. 


امشب دو مهمان دیگر هم قرار بود بیایند؛ محدثه و دخترش که خیلی طول نکشید فهمیدم از همسرش جدا شده و تنها با مَهای کوچکش زندگی می‌کند و یار همیشگی من مهرانه و محمد و همسرش.

  

_ جانم، آقا؟! 


محراب پشت‌خط بود. 


_ باز شدم آقا؟  


میان آن شلوغی وقت پیدا کرده بود برای اذیت.#پارت_۱۰۹۵


از آنجا که ایستاده بودم، طناز زورگو را می‌دیدم که حتی نمی‌گذاشت طلا و طاها کنار خودش و محراب بنشینند.  


_ شما همیشه آقایی. رفتین پرورشگاه؟  


نذر سلامتی طناز بود؛ روز تولدش کیک و غذا برای پرورشگاه نزدیک بفرستیم.


 بچه‌های کوچک همیشه عاشق کیک بودند.  


_ بله، بردم. فقط جای کباب، پیتزا گرفتم براشون. چیه همه‌ش کباب، کلی ذوق کردن... دارم می‌رم سراغ مهسا، چیزی نمی‌خوای. 


صبح مرخص شده بود.


 وقتی سارا را رساندم مدرسه، یک‌سر به آدرسی که مادرش داد رفته بودم. 


خانه‌شان زیاد دور نبود، چند کوچه آنطرف‌تر، یک آپارتمان که خانهٔ مهسا طبقهٔ سوم بود. 


بچه را تنها گذاشته بودند، آن‌هم درست در روز ترخیصش. 


رنگش زرد شده بود و من غصه‌دارترین آدم از دیدنش...


 گفتم آمده‌ام برای دعوت کردنش. کسی خانه نبود. 


با اینکه فکر می‌کردم فقط مهسا و پدرش آنجا زندگی می‌کنند خانه تمیز بود، وسایل هم معمولی. 


خوشحال شده بود از آمدنم، آنقدر که می‌خواست پذیرایی کند و من بغض‌دار بغلش کرده بودم. 


بانداژ سرش بیشتر اشکم را درمی‌آورد. 


آن دخترک قلدر و عصبانی داخل حیاط مدرسه، سپر انداخته بود.  


_ فدات بشم، محراب. یه‌وقت سروکلهٔ بچه رو دیدی به روش نیاری.  


برایش یک روسری دخترانه و قشنگ خریده بودم که به لباسش بیاید، دو گوشوارهٔ دخترانهٔ سنتی. 


کمک کردم تنش را بشوید.


 گفته بود ماکارونی دوست دارد و برایش پخته بودم تا مدرسهٔ سارا تمام شود.#پارت_۱۰۹۶


طناز پیش مرجان و حاجی ماند، مرجان بعد از من آمده بود برای کمک.  


_ دمت گرم. اونقدر نادونم؟  


گوشی را قطع کرد. ناراحت شده بود.


 زنگ در و آمدن مهمان‌ها دیگر نگذاشت زنگ بزنم و از دلش دربیاورم، تهش شد یک پیام که «یاسی دورت بگرده، چرت گفتم.».


«بُلو» بیشترین واژه‌ای که هر چند لحظه یک بار تکرار می‌شد، آن‌هم از جانب آن ورپریدهٔ زورگو. 


_ عمه، بذار محراب بره با بچه‌ها. تو بیا بغل عمه. 


بغل عمه‌سمیه گزینهٔ وسوسه‌انگیزی بود برای طنی که علناً سمیه را بیشتر از سمیرا دوست داشت، اما معامله سر محراب بود که بچه می‌خواست با محمد و طاها بازی کند.


 اولین بار بود که کلافگی‌اش را می‌دیدم. 


_ مراب نله... 


سارا با مهسا و طلا گوشه‌ای نشسته و تبلت به دست بازی می‌کردند یا حرف‌های دخترانه می‌زدند، هرچه بود به مهسا خوش می‌گذشت. 


_ ولم کن، طنی! قهر می‌کنما...

 

مگر یک بچهٔ دوساله چه چیز از قهر می‌داند که نگاه طناز به اشک نشست؟ 


سر از روابط آنها درنمی‌آوردم.


 ساعتشان باهم بود، سنشان هیچ به‌هم نمی‌خورد، اما دخترکم پایین آمد و حتی عروسکش را هم همانجا رها کرد، یک‌راست رفت بغل عمه‌اش.


محراب رفته بود با بچه‌ها، مثل تمام هم‌سن‌هایش انگار یادش برود که طناز چشم‌هایش خیس شد. 


او فقط یک دخترک دوساله بود! 


_ طناز چطوره، یاسمن؟  


داروهایش را داده بودم و آرامبخشش.


 انگار خیلی خسته بود که عروسک به دست قبل از آنکه مهمانی تمام شود رفته بود اتاق.

#پارت_۱۰۹۴نزدیک بود سرم را به باد دهد. امین باز هم آهنگ را گذاشت. هنوز حاجی و محراب و سجاد نیامده بو ...

#پارت_۱۰۹۷


_ غد و یه‌دنده، ماها تو ۶_۷سالگی هم اینجور کسی رو بی‌محل نمی‌کردیم.  

میان حرف‌های ما سمیرا هم به جمع آشپزخانه اضافه شد. 


_ می‌خوای محراب‌و ببرم پیش خودمون چندوقت؟ سرویس می‌گیرم برای مدرسه... 


انگار قلبم را از جایش کنده باشند.


 نبودن محراب سخت بود، به حضورشان آنقدر اخت شده بودم که نمی‌شد یک روز نباشند.  


_ نه، آبجی. محراب نباشه خونه یه‌چیزش کمه. خودم یه فکری می‌کنم.  


_ زن‌دایی، به محراب گفتم دعواش کن، طناز بی‌محلیش کرد. اومده می‌گه بفرما راضی شدی؟ چرا الکی تز می‌دی که طنی ناراحت بشه.


باید پسرک زیادی ناراحت شده باشد که اینقدر رک حرف زده.  


_ محراب حس مسئولیت زیادی داره به طناز. یادت رفته نوزادم بود دائم بغلش می‌کرد؟


سمیه راست می‌گفت.  


_ من که می‌گم یاسی نگران بی‌شوهری طناز نباش از الان خفت کرده، آینده‌نگریه. 


شوخی مهرانه خنده‌دار بود، حتی تصورش.  


با رفتن مهرانه و محدثه خانه کمی خلوت به‌نظر رسید. 


محمد را گذاشت چون بچه‌ها همه می‌ماندند، فقط مهسا را سر راهشان بردند که برسانند. 


محدثه نماند، فردا باید مها را به پدرش می‌سپرد، روز او بود.  


محراب و سجاد و امین و حاجی هم مشغول بحث سیاسی و اقتصادی بودند.


 محراب هم آمد دنبالش نرفت، به سمیه چسبید، گاهی هم بغل عموسجادش. 

 

محدثه چای ریخت. مهرانه هم ظرف‌ها را داخل ماشین با کمک سمیه چیدند.#پارت_۱۰۹۸


_ دو هفتهٔ پیش حمله داشت، مردم و زنده شدم‌. جوجه شربتش‌و نخورده بود، باید همیشه تو دهنش‌و نگاه کنم.  


_ دیدی قهر کرد با محراب؟ جونوریه. نسل جدید معتمدا از این شروع شده.  


سمیه امشب تا توانسته بود عزیزدردانه را که کم پیش می‌آمد بغل کسی بماند را فشرده بود.


 روزهایی که به‌نظر هر روز سخت‌تر می‌شد، برای همه.  


محراب کوچک را داخل اتاق کنار تخت طناز پیدا کردم؛ ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. انگار انتظار حضورم را نداشت که از جا پرید. 


_ فکر کردم با پسرایی، خاله! بهت خوش گذشت؟  


موهایش را به‌هم ریختم، بلند شده بود. 


_ با من قهر کرده. همه‌شم تقصیر آجی‌مرجانه. گفت دعواش کنم اینقدر بهم نچسبه. 


اخم‌هایش مردانه و جدی بود، حتی اداهایش! 


_ آشتی می‌کنه. انتظار نداشته، بعدم اون چه می‌دونه قهر چیه؟  


روی صندلی نشسته بود و پای کوچک طناز را نوازش کرد. 


_ می‌فهمه، خاله! طنی عین آدم‌بزرگا حالیشه. الانم غصه بخوره قلبش اذیت بشه چی؟ به من که کاری نداره... شماها همه‌ش سخت می‌گیرین.  


خواستم بگویم تو قرار نیست غصهٔ قلب طناز را بخوری.


 برو و بچگی‌ات را کن، ولی کلمات را پیدا نمی‌کردم که چگونه باید او را از این حس دور کنم. 

شاید بهتر بود محراب یا حاجی یا حتی سجاد با او حرف بزنند.  

#پارت_۱۰۹۹

بالاخره سکوت حکمفرما شد و هنوز گوش‌های من پر از سروصداست.

 تنها جایی‌که می‌شد کمی آرامش داشت، نیمکت ته حیاط بود. 

سروصدا یک‌طرف، اینکه طناز زیادی تحرک و هیجان نداشته باشد از سوی دیگر. خوبی‌اش این بود که سجاد هم آمد.  

_ آتیش درست کنم؟  

از صدایش ترسیدم. گفت می‌رود بخوابد.

 فردا پنجشنبه بود و بچه‌ها تعطیل، همگی مانده بودند. 

دو روز آخر هفته سهمشان از این خانه و بازی و تفریح بود.  

_ نخوابیدی؟ گفتم اینجا از همه ساکت‌تره، بشینم. 

دست داخل جیب سوئیشرتش کرد و روی تنهٔ نیم‌سوز و بریدهٔ درخت نشست و من هم پتو دورم پیچیده به پیت حلبی که حالا آتشی نداشت خیره شدم. 

_ خواب؟ من می‌گم می‌خوابم، تو باور می‌کنی که اون تخت بدون تو نمی‌ذاره آدم بخوابه؟

به لب‌هایش خیره شدم. عاشقانه می‌گفت و آنقدر جدی نگاهم می‌کرد.  

_ نیشگونت می‌گیره؟  

لبخند زد. 

_ گازمم می‌گیره، ولی انصاف نیست ملت بچه‌هاشونو بریزن اینجا و دوتایی برن عشق و حال، من و تو بمونیم و این‌همه مزاحم.  

سعی کردم قهقهه نزنم در آن تاریکی شب.  

_ زیرزمین خالیه‌ها، اون ته باغچه هم تاریکه می‌شه یه‌کم شیطونی کرد.

آمد و کنارم روی نیمکت نشست. بغلم کرد. 

_ کم نیاری یه‌وقت تو زبون، بگن یاسی کم آورده...  

کنار گوشم زمزمه کرد و من قبل از تمام شدن حرف‌هایش لبش را شکار کردم.

دلم تنگ بود برای بوسیدن او، دست دور گردنش پیچیدن و مالکانه خواستنش.  

نفسی گرفت و مردانه خندید. 

_ تو الان باید هلاک شده باشی، از خستگی بیهوش بیفتی بغلم، نه به من تجاوز کنی، نیم‌وجبی. 

از کنارش بلند شدم. نمی‌دانست با وجود او خستگی از تنم می‌رود؟! 

_ پا شو، من از کار خسته می‌شم نه از تو، اینکه خودت خسته و هلاکی ننداز گردن من.

#پارت_۱۰۹۷_ غد و یه‌دنده، ماها تو ۶_۷سالگی هم اینجور کسی رو بی‌محل نمی‌کردیم. میان حرف‌های ما سمیرا ...

#پارت_۱۱۰۰


................... 

_ خوش اومدین! سفرتون بی‌خطر. 


نگاهم میخکوب صفحهٔ گوشی شد که دیگر تماسی در آن برقرار نبود. امکان نداشت...  


_ آسی، جیشیدم. 


به پوشک کنده‌شده‌اش روی زمین، جلوی در آشپزخانه اشاره کرد. 


این دیگر جدید بود، شلوارش را درآورده و حالا پوشک...  


_ طنی! این کار خوب نیست، مامان! پوشکت‌و درنیار بنداز... 


حتی صبر نکرد باقی حرفم را بزنم.


 با پایین‌تنه‌ای برهنه راهش را گرفت و رفت، با آن باسن لاغر و پاهای استخوانی. 


_ طنازخانم! بیا ببینمت...  


پوشکش را برداشت و آورد و بالا گرفت، یعنی بگیرش... 


حتی یک لبخند هم نداشت که کمی ملوس رفتار کند.  


_ بلا تو. 


به من می‌دادش! 


اما دردناک ماجرا این نبود که آنقدر یک‌دنده و جدی و غیربچگانه رفتار کرد، دردناکش پوشک خشک بود که حامل هیچ پیام خوبی به‌نظر نمی‌رسید... 


_ این که خشکه، طنی! پس کجا جیش کردی؟  


فقط یک روز از تولدش می‌گذشت، با محراب انگار واقعاً قهر بود، 


حتی با بچه‌ها حاضر نشد بروند بهشت‌زهرا سر خاک طوبی‌خانم. من و طناز ماندیم.  


دنبالش رفتم و از جایی‌که نشانم داد بهت‌زده نگاهش کردم و آن لبخندی که دندان‌های کوچک و فاصله‌دارش را نشان می‌داد حواله‌ام کرد.  


روی تخت محراب!#پارت_۱۱۰۱


یاد یک خاطره افتادم. 


اژدر، یک‌بار بچه‌های گربهٔ حامله‌ای را که آمده بود روی خرپشتهٔ خانه، وسط وسیله‌ها زایمان کرده بود را گرفت، کله‌هایشان را کند و گذاشت جایی‌که بودند. 


مادر بخت‌برگشته که آمد یادم است حیوان چگونه بی‌تابی می‌کرد. 


من ندیده بودم کی رفت و آن جنایت را کرد، اما هرچه بود حیوان تا روزی که اژدر با آجر از پا درش بیاورد می‌رفت و روی تختش کارخرابی می‌کرد.


 فقط کافی بود در باز بماند یا روزنه‌ای پیدا کند. 


_ محراب بیاد خیلی ناراحت می‌شه، طنی! این چه کاریه؟  


نمی‌دانم واقعاً سمیه هم شبیه طناز بوده یا نه، اما این کار آن‌هم از یک دخترک دوسالهٔ ضعیف و مریض چگونه برمی‌آمد؟ 


حتی به حرفم محل نگذاشت، همانجور نیمه‌برهنه راه افتاد، با موهای ژولیده.  


ملحفه‌ها را عوض کردم. 


عکس خانوادگی روی پاتختی تازه یادم انداخت عمهٔ سارا زنگ زده است، داشت می‌آمد تهران، برای روشن کردن وضعیت سارا.  


_ آسی... 


دامن توری پفدارش را پوشیده و حالا آمده بود که نشانم بدهد و این یعنی یک اتاق به‌هم‌ریخته.  


_ خودت پوشیدی! آفرین مامان‌جونم... یه بغل بده یاسی... 


بازهم لبخند زد. چکارش می‌کردم؟ 


طناز چیزی متفاوت بود؛ بیشتر از سنش می‌فهمید، تیزتر و مستقل‌تر از همسن‌هایش بود، 


ولی غیر از اینها، طناز انگار برای تک‌تک آدم‌های این خانواده این حس را ایجاد کرده بود که از وجودش لذت ببرند.


 می‌دانی چه می‌گویم؟ کودک بیماری که می‌توانست فردا نباشد.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792