2777
2789
من قبل از زایمان هم دیدن بیمارستانم رفته بودم و هم اتاقم رو انتخاب کرده بودم ولی در کمال ناباوری دو روز مونده به زایمانم ساعت 12 شب دردم گرفت و اصلا متوجه نشده بودم که درد زایمانه. به زحمت و با ترس رفتم یه بیمارستان خصوصی تو کرج که مطمئن شم از سلامت دخترم اینم بگم که بیمارستان و دکتر خودم تهران بود و چند ماهی میشد که ساکن کرج شده بودم. وقتی رفتم بیمارستان و چکاپ شدم حتی اجازه ندادن تا خونه برم چه برسه به تهران. با ترس و استرس زیاد از ناآشنا بودن محیط و دکتر ساعت 4 صبح سزارین شدم ولی خدا باهام یار بود و هم دکتر و هم بیمارستان عالی بود.

هانیه جان دکترت کی بود و کدوم بیمارستان بودی؟؟؟؟؟
دوستان نی نی سایتی عزیز ممنون میشم برای شادی روح همسر مهربونم فاتحه بفرستید خیلی زود رفت از پیشم😢😢😢😢😢😢

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چقد قشنگ روز روز زایمانتون رو وصف کردین فتبارک الله احسن الخالقین منم خدا بهم لیاقت مادری بده میام مینویسم دعام کنین از سال ۹۱ منتظرم😔😢

خانمی من که از سال 88تا امروز منتظرم😢
من نمیتونستم طبیعی زایمان کنم هم دکترم هم مامام تاییدکردن ولی دوروز قبل تاریخ سزارین صبح ساعت نه حالم بد شد فشارم رفته بود بالا و دفع پروتیین به حد بالایی رسیده بود مجبور به ختم بارداری شدن خیلی نگران دخترم بودم خیلی زیاد با بی حسی سزارین شدم وقتی از شکمم درش اوردن و نشونم دادن خیلی گریه کردم عاشق گریه های کوچولوش شدم و خدا رو از ته دل شکر کردم
کلوچه ی فندقی شیرین شده با عسل =خوشمزه ترین دخمل دنیا
2805
تازه هفته ی 38 رو تموم کرده بودم می خواستم طبیعی زایمان کنم.ولی پسر کوچولوی عجولم خواب دیگه ای واسم دیده بود.ساعت 6 صبح روز جمعه 6 شهریور با پاره شدن کیسه آب از خواب پریدم،ولی ب خاطر اطلاعاتی که تو کلاسای آمادگی زایمان بهم داده بودن اصلا هول نشدم،دوش گرفتم،ارایش مختصری کردم،اخرین عکسای بارداریمو انداختم و با همسرم راهی بیمارستان شدم،البته همه اینا یک ساعت بیشتر طول نکشید،هوای خنک صبحگاهی ،خیابونای خلوت و آرامشی که داشتم همه دست ب دست هم داده بودن که بهنرین روز زندگیم رقم بخوره،وارد بلوک زایمان شدم چون فقط خودم بودم اجازه دادن همسرم بیاد پیشم،دکترمم رسید بعد از معاینه فهمیدم که سر پسرم تو لگن نیومده،خلاصه از ساعت 7 صبح تا 3 بعدازظهر صبر کردیم و من کلی راه رفتم ولی نه سر وارد لگن شد و نه دهانه ی رحمم باز شد این شد که رفتم برای سزارین.خودم بی حسی رو انتخاب کردم تا لحظه ی تولد پسرم بهوش باشم،و سرانجام در ساعت 3 و 35 دقیقه با صدای گریه پسرم ب عرش رفتم و برگشتم..پسرمو رو سینم گذاشتن یه کم شیر خورد باهاش حرف زدم و اشک ریختم و از ته دل از خدا خواستم دامن همه منتظرای نی نی رو سبز کنه.خدایا شکرت
١٤ تیر ٩٤ دخترم بعد از گذشت ١٠ سال از ازدواجمون و ٤ سال انتظار بدنیا اومد ، دکترم یک شب قبل بستریم کرد گفت اینجوری استرست کمتر میشه و چقدر خوب بود تا صبح دعا خوندم و خوابم نبرد هر پرستاری میومد چکاپ ازش راجع به بیحسی میپرسیدم خیلی میترسیدم خیلی صبح ساعت ٨ رفتم اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد ، پاهام از شدت استرس بهم میخورد نهایتا بیحسم کرد اصلادردی حس نکردم به خانم پرستاری که بالآی سرم بود گفتم من روی شکمم احساس لمس میکنم. و گفت دارن بچه رو جابجا میکنن نگران نباش هنوز عمل شروع نشده تو همین لحظه صدای گریه دخترم رو شنیدم و دکتر آورد بهم نشون داد تنها چیزی که میگفتم فتبارک ا... أحسن الخالقین و شکر خدا بود تا اون لحظه. باورم نشده بود آخه خیلی انتظار کشیده بودم و در اون لحظه ناب بود که دعا کردم خدا این لحظه رو قسمت همه اونهایی که دوست دارن بکنه.
سلام منم هفته ۳۹ زایمان کردم عصرش رفته بودم دکتر و خانوم دکتر بهم گفت بچه سرش پایینه و کامل تو لگن نیفتاده تا ۷_۸ روز دیگه زایمان نمیکنی وزن بچه رو هم از رو سونو گفتن .من شب اش رفتم خونه مامانم اینا اخه محرم بود و همه جا روضه خونی بود من و خواهرم خونه شون بودیم اخر شب من حس کردم یه چن تا دل درد شدید اومد سراغم بعدش هم کیسه اب سوراخ شدش و من دایم لباس زیر خیس میشد.یادمه که من شب ۲۹ مهر ۱۳۹۴ دردام شروع شد .من خیلی خیلی دوس داشتم ماه تولد دخترم و پسرم یکی باشه همش به خواهرم میگفتم نه این درد زایمان نیس دکتر گفته تا یه هفته دیگه زایمان نمیکنم که بعد نیم ساعت دردا هم شروع شد ما ساعت ۱۲ شب رفتیم بیمارستان اون شب فقط من بودم که زایمان میکردم و بخش زایمان تقریبا خالی بود ساعت ۴:۱۵ روز ۳۰ مهر ۹۴ موقع اذان صبح روز« تاسوعای حسینی» زایمان کردم .کلا همش ۴ ساعت درد کشیدم اما خیلی دردام شدید و پشت سر هم بود کلا فواصلش به پنج دقیقه هم نمی رسید .موقعی هم که دخترم بدنیا اومد اول خدا رو شکر کردم بعدش هم همش به دخترم میگفتم جانم عزیزم .پرستاراو ماماها باورشون نمیشد منی که تا قبلش اینقده ناآروم بود حالا یدفه ایی اینقده آروم شدم.جالبه وزن دخترم دقیقا همون وزنی که خانوم دکتر تو سونو گفتن بود من فقط خیلی ناراحت شدم که بعد زایمان دخترم رو ندادن بغلش کنم ماماها میگفتن وضعیت خودت خوب نیس باید بخیه بخوری دخترم ده دقیقه تو گهواره کنار اطاق زایمان یه ریز گریه کرد طفلی .خیلی دخترم ناز و مامانی بود و با پسرم کلی فرق داشت موهای پرپشت و مشکی پوست سفید خیلی ناز بود انشالله خدا لذت مادر شدن و این لحظه های زیبا رو نصیب همه بکنه« الهی آمین»
خدا گويد:تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم تو اي والاترين مهمان دنيايم بدان آغوش من باز است، شروع كن! يك قدم با تو، تمام گامهاي مانده اش با من..🌹
منم از ساعت 6 صبح باتعیین وقت قبلی راهی بیمارستان شدم واسه سرارین،اما دکترم باخیلی تاخیر ساعت 2 بعدظهر رسید بیمارستان و من تا اونوقت تو استرس کامل بودم،خلاصه اینکه راهی اتاق عمل شدم و سات 2:30 نی نی بت سزارین بیحسی بدنیا اوند وانگاری دنیارو بهم دادن با شنیدن دای گریه هاش
الله الله کنی به الله میرسی!
بدترین روز عمرم بود، روز قبلش با شوهرم دعوام شد و حمله قلبی بهش دست داد و با حرف و داد و بیداد های مادر شوهرم رفتم خونه ی بابام،فرداش هم بدون همراهی شوهرم رفتم زایمان کردم، بماند که چقدر دعوا ادامه دار شد که کی رضایت عمل داده و... خدا شیرینی اون لحظه را از هیچ مادری نگیره وقتی بچه را میدن دستت نتونی اشک ذوق بریزی یا اشک آوارگی
من نمیتونستم طبیعی زایمان کنم هم دکترم هم مامام تاییدکردن ولی دوروز قبل تاریخ سزارین صبح ساعت نه حالم بد شد فشارم رفته بود بالا و دفع پروتیین به حد بالایی رسیده بود مجبور به ختم بارداری شدن خیلی نگران دخترم بودم خیلی زیاد با بی حسی سزارین شدم وقتی از شکمم درش اوردن و نشونم دادن خیلی گریه کردم عاشق گریه های کوچولوش شدم و خدا رو از ته دل شکر کردم

خانمی من هم از سال ٨٩ منتظر بودم آی یو آی و آی وی اف هم جواب نداده بود پیش بهترین دکترهای تهران رفتم حتما میدونید که چقدر سختی کشیدم اتفاقی دکتری رو بهم معرفی کردن رفتم پیشش و بعد از سه ماه باردار شدم اگه تهرانی حتما برو مطبش
دختر من موقع اذان صبح دنیا اومد ...گریه نکرد اصلن فقط چند تا غر زد وقتی هم بغلم گذاشتنش نگاش کردم و با لبخند گفتم سلام صبح بخیر دخترم ...باور کنین چنان عمیق نگاهم کرد و لبخند زد که از شادی و خوشحالی و ذوق زدگی نمردم شانس آوردم . خداوند منان و بخشنده به همه کسانی که آرزوی مادر شدن دارن فرزندان سالم و صالح با عمر با برکت و طولانی نصیب کنه
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ناشناس💛💛

verdigris | 50 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز