2777
2789
سلام.فقط میتونم بگم یه لحظه ناب وخاصه که هیچ وقت وهیچ جای دیگه نمیشه تجربه ش کردمن بی حسی اسپاینال انجام دادم وسزارین شدم لحظه ای که دخترمودرإوردن وبهم نشون دادن.لبریزازگریه شدم یه موجودکوچولوی گرم وخیس که موهاومژه هاش بهم چسببده بود طفلک.یه حال خاصی داره نمیشه توصیفش کردخداقسمت همه بکنه این حس ناب رو
دوباره میسازمت وطن اگرچه باخشت جان خویش ستون به سقف تومیزنم اگرچه بااستخوان خویش........
شناسنامه ها یادم رفته بود..تاهمسرم بره بیاره خیلی نگران بودم که نکنه وقت پذیرشم بشه...بعدش فقط استرس زایمان و سالم بودن بچه رو داشتم که خداروشکر همه چیز عالی پیش رفت
در هر چیز بد بذر مزیتی مثبت به همان اندازه یا بیشتر هست.ناپلون هیل

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


تو هر دو زایمان با خوشحالی و خنده و بگو بخند رفتم بیمارستان، و بقیه رو دلداری میذادم، تو اولی با کیسه اب پاره و بدون درد، تو دومی با انقباض خالی رفتم برای القا .... خواهرم تو زایمان دوم بدرقه م کرد، هیچ کس خبر نداشت دارم میرم بیمارستان، ازم عکس میگرفت، من میخنذیدم و عادی بودم انگار نه انگار دارم میرم زایمان...خواهرم تعجب کرده بود میگفت واقعا نمیترسی؟ گفتم نه...تو اولی نمیدونستم چی در انتظارمه پس نمیترسیدم (هیچ تصور خاصی از نوع دردا نداشتم و تصمیم داشتم تا توی ماجرا نیفتادم اصلا بهش فکر نکنم ) و الانم که میدونم چی در انتظارمه، پس بازم نمیترسم، چون کلی تجربه دارم..البته فکر نمیکردم اخرش سزارین شم ولی اونم ترس و استرس نداشت.
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
من دو هفته قبل زایمان سریه موضوعی لحظه ای به شدت حرصی شدم و بی اراده همه جام خیس شد و فکر کردم کیسه ابه با چه گریه و جیغ جیغی زنگ زدم دکترم و رفتم بیمارستان که دکترم نیومد و من چی کشیدم !!! بعد فهمیدم نجاست بوده و برگشتم خونه دو هفته بعد هفت مرداد صبح دقیق ساعت شش صبح از خواب پریدم و دیدم کیسه ابم پاره شده ولی بنا به تجربه قبلی گفتم شاید باز مثانه ام پر بوده ونرفتم دکتر تا ساعت سه ظهر هیچ درد و علایمی نداشتم که یهو تب کردم شدیدددد همسرم پی شم نبود با مادر و پددرم رفتیم بیمارستان و دکتر تا منو دید و وضعیتمو رو ترش کرد و دل من هری ریخت درد هم شروع شد. و خدارو شکر یک ساعت بعد دتر خوشگلم بقلم بود به قدری ظریف و سفید بود که پرستارا ازش عکس میگرفتن البته بعد به خاطر حماقتم من دخترم یک هفته بیماریتان موند خدا رحم کرد که عفونتی که به خاطر کم شدن اب دور جنین تو اون ده ساعت تو رحمم تولید شده بود اسیبی به دخترم نزد من مدیون کرم و لطف خدا هستم که دخترم سالمه خدایا شکرت
کاشت ناخن دیزاین حرفه ای با مناسبترین قیمت و کیفیت ❤️💅😊😊 منتظرتون هستیم 09330029500
2805
واای انقد روز خوبی بوووود. اونروزا زوج و فرو سختگیرانه بود.براهمین مامان بابام اومدن دنبال منو همسرم ک بریم بیمارستان. شنبه بود ۱۲دی۹۴. بابام صندلیای ماشینو شسته بود ی کم نم داشت. وقتی پیاده شدیم بریم داخل بیمارستان ی گردالی گنده پشت هممون حک شده بود خیس بودیم انقد خندیدیم. همه پریدیم کنار شوفاژا. بعدشم ک رفتم ی اتاق همه کارامو مثل سوند و غیره انجام شد دکتر بیهوشی باهامم حرف زد و سوابق گرفت. ولی دکتر جراحم دو سه ساعتی تاخیر کرد. خیلی خسته شده بودم. وقتی گفتن اومده خیلی خوشحال شدم.جالبه ک از هیچی نمیترسیدم. خوشحال نشستم رو ویلچر تا اتاق عمل ببرنم. توی سالن مامانمو همسرم اشک میریختن. منم براشون آواز خوندم زدن زیر خنده. اونایی ک باهام بودن تا اتاق عمل اولش برزخ بودن.اونام خندیدن. خلاصه مراسم خداحافظی رو بجا آوردیم. شوهرم بنده خدا امتحان داشت دانشگاه. بدو بدو رفت امتحان بده. ماهم ک وارد اتاق عمل شدیم ی سلام حسابی ب همه کردم و پریدم از ویلچر پایین دوان دوان. حالا فکر میکردم اونجایی ک دارن میبرنم فقط برای لی حسی اسپایناله.نگو دیگه همونجا عملمم میکنن.آخه خیلی اتاق ساده ای بود مثل فیلما نبود.سوزنی ک ب کمرم زدن درد کمی داشت ولی چون من حرفاشونو دقیق عمل کردم ی سوزن بیشتر نخوردم. فقط دکتر ک اومد گفتم توروخدا پاهام حس داره هنوزا نبرید شکممو. گفت باشه تست میگیرم قبلش. چند دقیقه گذشت گفتم چی شد گفت بخواب دارم نی نی تو درمیارم چقدم توپوله وای ماشالله. خییییلی خوش گذشت عااااالی بود. دخترمم دادن بوسیدم. قربونش برم.الهی خدا قسمت آرزومندانش بکنه
دکتر بهم گفت فردا صبح بیا برای القا.آمادگی نداشتم.تا ساعت یک نصفه شب وسیله هامو آماده میکردم و خونه را مرتب میکردم.وقتی ساعت سه صبح بیدار شدم انقباض و دردهام شروع شده بود.دنبال مادرم و مادر شوهرم رفتیم.توی مسیر همسرم با مادرامون گرم صحبت بود و من دردهام زیاد شده بود.هرچی بهش میگفتم سریعتر برو گوش نمیداد.وقتی هم رسیدیم بیمارستان اونا بگو و بخند میکردن و انگار نه انگار من درد دارم.منم بدو بدو رفتم توو.سریع زنگ زدند مامای حصوصیم اومد.خیلی میترسیدم خیلی بیشتر از زایمان قبلی.واسه قبلی نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.ولی این یکیو میدونستم.همش دلم میخواست چشمامو ببندم و زمان بگذره .ولی لحظه لحظه شو حس کردم دردشو با تک تک سلول هام تجربه کردم.به جایی رسیده بودم که نمیتونستم فریاد بزنم و فقط احساسی که داشتم این بود که چرا زمان انقدر دیر میگذره.دلم برای دخترم تنگ شده بود.گریه میکردم و دخترمو میخواستم.وقتی بچه به دنیا اومد با اینکه هیچ دردی نداشتم و فقط یه احساس سوزش و کشیدگی داشتم ولی مبهوت این همه درد بودم و هرچی ازم میپرسیدن توان جواب دادن نداشتم.با تعجب به بچم نگاه میکردم.چقدر زیبا و معصوم بود.
من زایمان طبیعی داشتم.دقیقا روز تولد حضرت معصومه پسرم بدنیا اومد.دو روز از تاریخ قاعدگی گذشته بود ولی با تاریخ سونو هنوز 4روز وقت داشتم.یهویی صبح دردام شرو شد.توی خونه تنها بودن و همسرمم سر کار بود.اول خونه رو مرتب کردم و ظرفها رو شستم و زنگ زدم آژانس و راهی خونه مامانم شدم ک باهم بریم بیمارستان.این پروسه حدود دو ساعت طول کشید.وقتی رسیدم بیمارستان از درد ب خودم میپیچیدم.بلافاصله زنگ زدم مامای خصوصیم.زایمان راحتی داشتم.چون مامای ماهری داشتم.خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت.لحظه بدنیا اومدن پسرم زیباترین لحظه زندگیم بود.
در بدست آوردنت بردباری ها شده،بی قراری ها شده،شب زنده داری ها شده،من تو را آسان نیاوردم بدست...💜Iliya💜
شب قبل از زایمانم تا صبح خوابم نبرد و استرس داشتم.ساعت 8 صبح اولین نفری بودم که وارد اتاق عمل شدم.روز مبعث پیامبر بود و بیمارستان تقریبا خالی.وقتی دکتر بیهوشی و تکنیسین های اتاق عمل باهام صحبت میکردم خیلی استرس داشتم.منتظر اومدن دکترم بودم و استرس یه لحظه ولم نمیکرد.یکی از پرسنل گفت چقدر استرس داری؟ گفتم طبیعیه.فکر کنم همه مادرا قبل از به دنیا اومدن بچشون استرس داشته باشن.دکتر بیهوشی اومد کنارم و شروع کرد به صحبت کردن.در مورد نوع بیهوشیم سوال کرد گفت کدومو بیشتر دوست داری منم گفتم به خاطر استرس زیادم بیهوشی کامل بهتره اونم قبول کرد.بنده خدا میخواست استرسمو کم کنه.همه منتظر دکتر بودن.بعد از چند دقیقه دکتر گفت برو اون اتاق تا آماده شی منم با سرعت از جام پریدم و بدو بدو رفتم.دکتر خندید گفت چقدر عجله داری یواشتر برو.دلم میخواست زودتر تموم بشه از بس دوران بارداری سختی داشتم واقعا خسته شده بودم.فقط دعا میکردم پسرم سالم باشه.وقتی بهم گفتن نفس عمیق بکش دیگه رفتم توی یه عالم دیگه.صداها برام نامفهوم شدن وقتی هم که به هوش اومدم دکتر بیهوشی اومد بالای سرم گفت خوبی گفتم میخوام بالا بیارم خیلی هم درد دارم.دکتر گفت پتدین بریزین توی سرمش.به دکتر گفتم بچم کجاست گفت اونجا داره انگشتشو میخوره خیلی گرسنه هست.پسرم در چند قدمی من روی یه تخت خوابیده بود ولی من شک داشتم که بچه من باشه.آخه لباساش فرق داشت.همینجور دودل بودم .با هودم گفتم من که اولین نفر بودم حتما بچه خودمه ولی با دیدن لباس و کلاش بازم شک میکردم.تو همین فکرا بودم که یه بچه دیگه آوردن و لباسشو پوشوندن.دیدم اینم که لباسش شبیه کیان منه دیگه از دودلی دراومدم فهمیدم که بیمارستان خودش به بچه ها لباس یک شکل میده.خلاصه بردنم بخش ولی خیلی درد داشتم بعد از چند دقیقه پسرمو گذاشتم رو سینم و اونم شروع کردم به مک زدن.حس خیلی خوبی داشتم همه دردایی که کشیده بودم از یادم رفت.انشالله همه این لحظه های از یادنرفتنی رو تجربه کنن.

مامان محمد خیییییییلی قشنگ نوشتی،بااحساس وبا جزییات کامل. دوس دارم منم این لحظه رو تجربه کنم. واسم دعا کنید این ماه خدا نی نی و بذاره تو دلم.
الهی و ربی من لی غیرک،،، خدایا خودت گفتی که من و بخوان، پاسخ میدهم،خدااااااایا حافظ منو نی نی باش،آمییییین
عالی بود لحضه ای که غیر قابل توصیفه شب یکم استرس داشتم همش یساعت خوابیدم وساعت هفت بیمارستان بودم دکترم بهم گفته بود زود بیا ولی همه گفتن الکیه شاید ظهر ببرنت بیمارستان به این نشون که وقتی داشتم پروندمو تشکیل میدادم پرسنل گفتن خانم تو اینجایی خانم دکتر تون تو اتاق عمل منتظر شماهستن شما برو اتاق عمل همراهتون پروندرو تکمیل میکنن منم تارفتم یراست سرم زدن تابردنم دیدم بقیه هم سرم بهشون وصله گفتم وای اینا که زود ترازمن اومدن پس من حالا اینجام که یهویی خانم پرستار من واز اتاق برم گردوند گفت نمیدونستم خانم دکترت تو اتاق عمل منتظرته بقیه خانما صداشون دراومد که چرا مازودتر اومدیم هنوز اینجاییم این خانم اومده نیومده بردینش وقتی سوند بهم وصل کردن بدترین لحظه عمرم بود خیلی عزیت شدم ولرز کردم پرستار گفت چته گفتم لرز کردم یه پتو بهم دادن ورفتم تو اتاق عمل دیدم خانم دکترم اونجاست وازم خواست براش دعاکنم به من گفته بودن از کمر بی حسم میکنن از این میترسیدم نشسته بودم روتخت که دکتر بیهوشی گفت بخواب منم مونده بودم خوابیدم دیدم تو سرمم یه سوزن زدو نگو منو بیهوشی کامل کردن خیلی خوشحال شدم و از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم صدای مامانا میومد که اهو ناله میکردن میگفتن بچم سالمع پرستارعم گفتن بچه های همتون سالمن خدارو شکر بهترین لحظه عمرم بود انشالله قسمت هم منتظرا بشه امـیـــــــــــــــــن
ساعت پنج صبح نوزدهم اردیبهشت نودوچهارکیسه ابم پاره شدوهراسون والبته خوشحال راهی بیمارستان شدم بماندکه نتونستم زایمان طبیعی کنم وهفت ساعت دردکشیدم واخرسزارین شدم اما لحظه تولدپسرم بهترین لحظه وروزتوعمرم بود
  
شب قبلش دردا ریز داشتم فکر کردم مثل همیشه دردای کاذبه.عزم عجیبی داشتم واسه زایمان طبیعی.خواهرم همون شب خندید و گفت نکنه دخترت اینقدر وقت شناسه که قراره این تاریخ بدنیا بیاد..... شوهرم کیلومترها ازم دور بود صبح کیسه آبم پاره شد با یه آرامشی که خداجونم بهم داده بود دوش گرفتم آماده شدم سراپا شوق بودم و شور با یه ترس عجیب شیرین ترین درد دنیا اومد به سراغم؛ از درد بیتاب بودم باهمه دردوسختیش بعد 7 ساعت وقتی لیز خورد تو دستای ماما فقط و با اشک میگفتم خدایا شکرت دخترکم 94/4/4 همزمان با اذان ظهر روی سینم با اون نفسای تندش قلبم رو غرق آرامش کرد
درد داشتم آخه کیسه آبم خونه که بودم پاره شده بود نگران سلامتی پسرم بودم
با خدا دعوا کردم با هم قهر کردیم فکر کردم دیگه دوسم نداره رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد .
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز