قبلاً میشکستم ولی عادی برخورد میکردم و میکنم دعا برام میکنن لبخند میزنم میگم هرچی خیرم باشه
جایی که خیلی ناراحت شدم اونحا بود که هردوجاریم باردار بودن بعد پدرهمسرم سابقم سفری رفت بهشون هدیه برای بچه داد البته به منو همسر سابقم از همون هدیه دادن دمپایی بچه گانه بود تو همون روز بعد از شام مادرشوهر سابق فوری جاری رو فرستاد بره استراحت کنه حسودی نکردم اما یه لحظه از درون شکستم بهشون حق میدادما اصلا منظور خاصی نداشتن چون نوه میخواستن جاریمم بچه سقط کرده بود قبلا آخه عروس بزرگ بودم ....حتی همسر سابقم تو دادگاه بهم گفت نازاست درحالیکه خودش از بچه متنفر بود و خودم عاشق بچه این برام خیلی دردناک بود...
الانم ازدواج کردم با مردی که طعم بچه دار شدن رو چشیده و بچه ها با خودمونن دیگه اونقدر بهش فکر نمیکنم گرچه آدم بدش نمیاد یه نوزاد بیاد تو خونش
بازم میگم هرچی خیرم باشه