۲۵یا۲۶سالشه
عاشق ی پسر میشه و چون بیماری روحی ناشناخته داشته تو دسته ی دو قطبی و دیگر بیماری های روحی روانی قرار میگیره و هی داروهای اشتباه مصرف میکنه و حالش بدترو بدتر میشه
این وسطا هم عاشق ی پسر میشه پسر هم باشی بوده میره با دوستای این میگفت تو خوابگاه یا تیمارستان گوشواره ها و چیز میزامو دزدیدن و ی مدت تیمارستان بستری بوده بعد ی زنده میاد تو تیمارستان(اینجاس ب نظر من دروغه )زنه میاد اینارو میبینن و میره یا نمیدونم اونجا میمونه بعد ک این مرخص میشه ی بار میاد دیدنش تا بغلش میکنه آلدوز بیهوش میشه بهوش ک میاد میبینن تو ی خونه ی قشنگه و بیکاره و سرم دسته و تقویت میشه و... بعد ی مدت ک اینجور میگذره این بلند میشه فرار میکنه میگه هیچ دری بسته نبود و رو در و دیوار خونه عکس ی پسر بوده این میره بیرون جلو ی ماسیمو میگیره میرسونتش خونه شون و...همه فک میکنن ب خاطر بیماریش توهم زده