میخوام خلاصه داستانمو بهتون بگم
من از ی پسری مدتهاست خوشم میاد.اونم خیلی منو نکاه میکرد.ی مدت رد میشد لبخند میزد
بعد من به بهانه جزوه خواستم خودمو بهش نزدیک کنم.خیلی مودب و خوشرو برخورد کرد
ولی جالبه که ادمی که اون همه نگاه میکرد، بعد اینکه من بهش فهموندم که باباااااا تو این همه نگاه میکنی،لبخند میزنی، منم بدم نیومده
الان منو میبینه احوالپرسی اینا میکنه مودب
ولی هییییچ کاری نکرد.
حتی دیگه اونقدم نگاه نمیکنه
( از سرش افتادم یعنی؟؟؟😥)