چقدر گریه کردم اشک چشمم خشک شده
میدونی من اصلا روم نمیشع نمتونم اجازه بدم حتی کسی بیاد خونمون
از اینکه همکارام بفهمن وضع خونه زندگی و حانوادم چیه وحشت دارم خیلی خجالت میکشم
چی میشد خدا حداقل یه خانواده معمولی به من میداد
من دیگه بریدم کم آوردم تحمل این همه بدبختب رو ندارم به خودکشی فکر میکنم این روزا از صبح تاشب فکرم همینه
مطمئنم یه روز اینکارو میکنم آخرش