شبتون بخیر تاپیکای قبلم هست چه فاجعه ای شده بودم از حال بد و اشفتگی حالا تصمیم گرفتم چند روز خونه ی بابام بمونم از وقتی اومدم قلبم ارومه دیگه هیچ استرسی ندارم با اینکه خجالت میکشم ولی چون به مامانم گفتم من جدیدا ترسو شدم گفت بیام کنارت بخوابم اومده اینجا دراز کشیده احساس میکنم الان همون ادم گذشته هستم که هیچ استرسی نداشت و اروم بود الان حق میدم به بقیه که منو درکم نکنن اونا دراین سطح آروم هستن و از اون حال من خیلی فاصله دارن این حرفارو برای شوهرم تعریف کردم ناراحت شد گفت تو داری میگی پیش من حالت خوب نیست
شوهرتم بگو بیاد خونه بابات پیش هم باشین
کلا سالهای اول زندگی اگه بخوای خانه دار باشی شوهرهم شغلش جوری باشه که کم خونه باشه خیلی سالهای حوصله بریه
مگه اینگه خانواده شلوغی داشته باشی با اونها سرگرم بشی که اونم متاسفانه نداری برای همه همینجوریه
بعضیها خیلی حوصله دارن میان با اشپزی با شیرینی پزی یا هرچیز دیگه ای خودشونو مشغول میکنن
باید یه فکر درست حسابی برای خودت بکنی با هرچیزی که میدونی میتونی انجامش بدی خودتو مشغول کنی
همش خونه نشستن ودرس خوندن خیلی سخته کلافه کنندس
الان اینو گفتین شکاک شدم میخوام بهش زنگ بزنم😂
سلام عزیزم خداروشکر که حالت بهتر شد،همش تو فکرت بودم،💖خونه پدری نمیدونم چی داره وقتی میری همه ی غم هات فراموش میشه دعا کن منم برم شهر خودمون این موضوع داره دیوونم میکنه،،
راستی شوهرتم شب اومد خونتون؟
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
8 ثانیه پیش
8 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز