2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 491450 بازدید | 2856 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



تلگرام هرروز ۳ پارت میزاره هر چقدر هم میگیم میگه نمیشه بیشتر گذاشت

شما داستانو اینجا کپی میکنید برامون؟واقعا دستتون درد نکنه بازم بهتر از هیچیِ

۱۴۰۲/۲/۲۱ تاریخی که مادرم آسمانی شد🖤...

۱۶۳



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🥺


فروغ با بهت بهم نگاه میکرد ...

زیر لب یه چیزایی می‌گفت ولی متوجه نمی‌شدم

حتی اشک هم نمیریخت.

تکونش دادم ، چند بار تکونش دادم ولی صداش درنمیومد

داد زدم و فرامرز رو صدا کردم

با نفرت بهم نگاه کرد و گفت چه بلایی سرش اوردی؟ تو چرا هرجا میری فقط با خودت بدبختی می‌بری ؟

تا فروغ به حال خودش بیاد نیمه شب بود ، نگاه به دستای من کرد

هنوز جای ترکه ها رو دستام بود

اشک ریخت و گفت تمام این سالها دونسته و ندونسته باهات این کارا رو کردن ؟

سر تکون دادم و گفتم آره

فرامرز از همه جا بی خبر فقط به ما نگاه میکرد

فروغ سرش پایین بود و گفت نمی‌دونم چی بگم شاهگل

دلم میخواد برم یه جایی که فقط چشمت به چشمم نخوره

یه جایی که نبینی منو تا داغ دلت تازه تر نشه.

لبخندی زدم و گفتم من همه رو بخشیدم ، فقط از آدما فاصله گرفتم .

حتی همایون رو هم بخشیدم ولی دیگه ازش فاصله گرفتم ...

راستی پریسا و دخترشو دیدم ، همایون اسم دخترش چی گذاشته؟

فروغ خواست چیزی بگه که فرامرز پرید وسط حرفش و گفت سودابه

لبخند زدم و گفتم حتما خیلی خوشبخته که بابایی مثل همایون داره

فرامرز سر تکون داد و گفت آره ، همایون جونش همین دختره .

لبخند تلخی زدم که فروغ گفت می‌خوام با فرامرز تنها صحبت کنم .

از اتاق بیرون رفتم و تو فکر بودم .

گلنار یه گوشه دراز کشیده بود ، بغض داشت خفه‌ام میکرد

همایون جونش دخترشه؟

نفسمو دادم بیرون تا اشکام نریزه ...

فرامرز وقتی اومد بیرون حالش گرفته بود با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت ماجرا هایی که با همایون پیش اومد ذهن منو خراب کرد ...

خیلی حرف بدی در مورد این خونه زدم می‌دونم ، منو ببخشین

هر کی جای شما بود از فروغ و ما متنفر بود ولی شما ...

لبخندی زدم و گفتم فروغ مثل خواهر منه ، هیچوقت نمیتونم ازش متنفر باشم

گفت چیشد که افتادی رو زمین ؟ قبل این هم اینجوری شدی؟

_ آره ، پنج ساله

گاهی شدیدتر میشه و گاهی کمتر ...

اول از نوک انگشتام شروع میشه و کم کم همه بدنم رو میگیره و بدنم قفل میشه

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۶۴



لطفا قبل خوندن لایک کنید


فرامرز گفت بدتر هم شدی از چند سال پیش ؟

سری تکون دادم و گفتم آره ، لبخند زد و گفت بنظرم بیا تهران یه دکتر خوب

اینجوری اگر پیش بره بدتر و بدتر میشه ...

نمی‌دونم چی به سرتون اومده فروغ هم نمیگه اما حتما فشار زیادی روتون بوده که اینجوری داره خودشو نشون میده .

فرامرز خواست بره که صداش کردم ...

گفتم الان که فهمیدی فروغ دختر خانم خونه نبوده و دختر کنیز خونه بوده ، بازم مثل قبل دوسش داری ؟

فرامرز لبخندی زد و گفت من چیزای زیادی تو زندگیم از دست دادم ، عشق ، زندگی ، پول ...

زندگی برام بی معنا بود سالها تنهایی رو انتخاب کردم اما دیدم نمیشه

فروغ برای من همه چیو دوباره زنده کرد ، فروغ مادر بچه منه .

شما هم بدون با فرار کردن چیزی درست نمیشه ، برگرد تهران ...

از همایون و اون خونه فاصله بگیر و زندگی رو از نو بساز ...

بتول خانم زوال عقل گرفته کم کم هر چی که یادشه فراموش می‌کنه ، مهرانگیز خانم افسرده و گوشه گیر شده .

زهرا عصبی شده

فروغ نمیدونه چی میخواد از زندگی و مدام دلتنگه

شاید اگر برگردی بتونی یه چیزایی رو درست کنی ، اگر واقعا بخشیدی برگرد .

فروغ یک هفته شیراز موند و فرامرز رفت .

دلم نمی‌خواست با اون حال برگرده تهران .

می‌گفت از همه بیشتر برای مهرانگیز ناراحتم ، مادر نیستی بدونی الان داره چی می‌کشه ...

نگاه بهم انداخت و گفت با من برگرد ...

مگه کار اشتباهی کردی که داری فرار می‌کنی ؟

برگرد تهران یه خونه بخر ، با آدمای جدید آشنا شو ...

اصلا شاید دوباره عاشق شدی

اصلا کی گفته آدم یک بار عاشق میشه ؟

بخدا که عشق همایون فراموش میشه

همینجوری که الان من خندم میگیره از این که یک روزی عاشقش بودم...

یهو به خودت میای و میبینی مادر یه بچه شدی که همه دنیاته و شوهری که جونشم برای تو میده .

برگرد شاهگل بخاطر خودت برگرد...

به اسماعیل گفتم بمونه شیراز و ما میریم تهران .

نگاهی بهم انداخت و گفت خانم شاید حرفم پررویی باشه ولی شما مثل خواهر منی ، تو تهران مردی نیست که مراقب شما باشه بزارید ماهم بیایم

اونجا هم مثل اینجا بهتون خدمت میکنیم ...

بخدا من و محبوبه دلواپس شما میشیم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۶۵



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


بخدا من و محبوبه دلواپس شما میشیم . محبوبه اومد جلو و گفت خانم بخدا برای جیره و مواجب نمبگم ، اونجا اسماعیل می‌ره سرکار ما هم مستقل میشیم از شما فقط واسه دلتنگی شماست . بچه ها به شما و طلا عادت کردن ... به خودم که اومدم دوباره زندگی رو بار کردم و برگشتم تهران فروغ گفت بیا خونه من ولی دلم نمی‌خواست با وجود مهمونام برم اونجا ، از طرفی میترسیدم با پریسا یا همایون چشم تو چشم بشم . به قول فرامرز باید از همایون و اون آدما فاصله می‌گرفتم . رسیدم به خونه مهرانگیز انتظار نداشت بعد دو سه ماه منو دوباره ببینه . اونقدر خوشحال شد که حد نداشت ،گفتم اومدم بمونم اشکاش سرازیر شدن و گفت یعنی مادرت بخشیدی ؟ گفتم مگه تو کاری کردی یا خبر داشتی که ببخشم ؟ اشکاشو پاک کرد و گفت نه ولی من مادر بودم باید می‌فهمیدم که تو دختر منی ، هر شب خودمو لعنت میکنم ... اما شاهگل من تا خوشبختی تو رو نبینم که سرمو زمین نمیزارم ، تا مادر شدن تو رو نبینم که آسوده نمیشم . گفت اینجا میمونی ؟ اتاقای بالا رو برای اسماعیل و طلا آماده میکنم توهم اینجا بمون ... گفتم زیاد نمیمونم ، فقط اونقدری که خونه رو بتونم راست و ریست کنم . مهرانگیز لبخندی زد و گفت یک روز موندنت هم برای من زیادیه من که چشم بهم میزدم بهار بیاد تا بتونم ببینمت ‌. بتول گوشه خونه کز کرده بود و مدام می‌گفت پاشو اینجا نشین بدری بیاد ببینتت عصبی میشه . روز بعد با اسماعیل راهی خونه ای که بدری خریده بود شدیم . خونه قدیمی نبود ولی خیلی داغون شده بود از همه جا نم داده بود ، اتاق ها تار عنکبوت بسته بود و گچ دیوار ها ریخته بود . یه خونه یک طبقه خیلی بزرگ بود با چند تا اتاق و یه حیاط و بالکن . رفتم روی بالکن و به درختای خشکیده نگاه کردم گفتم اسماعیل ؟ _ دلم میخواد تو باغچه بهار نارنج بکاری اسماعیل لبخندی زد و گفت خانم تهران که عمل نمیاد ... اینجا برات یاس میکارم ناخودآگاه پرت شدم تو خاطرات خونه شمسی خانم ، بوته های یاسی که اونقدر بزرگ شده بودن که تا روی ایوون اومده بودن . نگاه به اسماعیل کردم که داشت لگد میزد به درخت خشکیده تو حیاط به قد بلندش ، پوست سفید و چشم و ابروی مشکیش ... مرد خوش چهره ای بود اما بیشتر خوش قلب بود خوشبحال محبوبه که اونقدر خوشبخت بود .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
پیج اصلی اینه تو اینستاگرام میزاره دوستان

دستت درد نکنه مرسی عزیزممممم😍♥️

دعا کنید منم مامان بشم💜🥲 «« این امضا توی تاریخ۱۴۰۲/۹/۱۶ برای همیشه و به اذن خدا تغییر کرد»»ومن به لطف خدا باردار شدم😭😭😭 ... از خدای مهربونم می‌خوام دامن همه ی منتظرا رو سبز کنه 🥺🌱✨میشه برای شنیدن صدای قلب نی نی شیطونم و سالم بودنش دعا کنی ؟؟🥺💜✨ توی تاریخ ۱۰/۸صدای قلب نازشو شنیدم برای همه این لحظه رو می‌خوام 😍♥️🌿 تاریخ ۱۱/۱۲رفتم سونو آن تی یه پسمل شیطون بودو همه چیز عالی بود ♥️😍🤍
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز