۱۶۴
لطفا قبل خوندن لایک کنید
فرامرز گفت بدتر هم شدی از چند سال پیش ؟
سری تکون دادم و گفتم آره ، لبخند زد و گفت بنظرم بیا تهران یه دکتر خوب
اینجوری اگر پیش بره بدتر و بدتر میشه ...
نمیدونم چی به سرتون اومده فروغ هم نمیگه اما حتما فشار زیادی روتون بوده که اینجوری داره خودشو نشون میده .
فرامرز خواست بره که صداش کردم ...
گفتم الان که فهمیدی فروغ دختر خانم خونه نبوده و دختر کنیز خونه بوده ، بازم مثل قبل دوسش داری ؟
فرامرز لبخندی زد و گفت من چیزای زیادی تو زندگیم از دست دادم ، عشق ، زندگی ، پول ...
زندگی برام بی معنا بود سالها تنهایی رو انتخاب کردم اما دیدم نمیشه
فروغ برای من همه چیو دوباره زنده کرد ، فروغ مادر بچه منه .
شما هم بدون با فرار کردن چیزی درست نمیشه ، برگرد تهران ...
از همایون و اون خونه فاصله بگیر و زندگی رو از نو بساز ...
بتول خانم زوال عقل گرفته کم کم هر چی که یادشه فراموش میکنه ، مهرانگیز خانم افسرده و گوشه گیر شده .
زهرا عصبی شده
فروغ نمیدونه چی میخواد از زندگی و مدام دلتنگه
شاید اگر برگردی بتونی یه چیزایی رو درست کنی ، اگر واقعا بخشیدی برگرد .
فروغ یک هفته شیراز موند و فرامرز رفت .
دلم نمیخواست با اون حال برگرده تهران .
میگفت از همه بیشتر برای مهرانگیز ناراحتم ، مادر نیستی بدونی الان داره چی میکشه ...
نگاه بهم انداخت و گفت با من برگرد ...
مگه کار اشتباهی کردی که داری فرار میکنی ؟
برگرد تهران یه خونه بخر ، با آدمای جدید آشنا شو ...
اصلا شاید دوباره عاشق شدی
اصلا کی گفته آدم یک بار عاشق میشه ؟
بخدا که عشق همایون فراموش میشه
همینجوری که الان من خندم میگیره از این که یک روزی عاشقش بودم...
یهو به خودت میای و میبینی مادر یه بچه شدی که همه دنیاته و شوهری که جونشم برای تو میده .
برگرد شاهگل بخاطر خودت برگرد...
به اسماعیل گفتم بمونه شیراز و ما میریم تهران .
نگاهی بهم انداخت و گفت خانم شاید حرفم پررویی باشه ولی شما مثل خواهر منی ، تو تهران مردی نیست که مراقب شما باشه بزارید ماهم بیایم
اونجا هم مثل اینجا بهتون خدمت میکنیم ...
بخدا من و محبوبه دلواپس شما میشیم