2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 490558 بازدید | 2855 پست

۱۴۹



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


گفتم دنبال من نیا

راه افتادم و طلا دنبالم بود .

دنبال ماشین می‌گشتم ، میترسیدم از مردای غریبه

طلا بهم نزدیک شد و گفت خانوم من آشنا دارم کجا میخوای بری ؟

به خودم اومدم کنار طلا راهی باغ اطراف شیراز بودم .

سرمو رو شونه طلا گذاشته بودم و روسریمو سفت بسته بودم .

طلا آهسته گفت هیچ زخمی نیست که خوب نشه اگر که خود آدم بخواد .

گفتم زخم من خوب نمیشه

طلا گفت اگر هی خودت بهش سرنزنی خوب میشه ...

بزار خوب بشه و فراموش کن.

چشامو بستم و خوابیدم .

سردم بود ، به اندازه تمام بی مهری هایی که دیده بودم سردم بود .

طلا ژاکتشو درآورد تنم کرد و گفت خانم داری میلرزی .

آهسته گفتم قلبم یخ زده .

دستامو گرفت و گفت خوب میشی خانم جان .

در باغ که باز کردم هیچکس نبود ، تمام باغ شاخ و برگ و برف پوشونده بود .

آخرین بار حسن اینجا باغبون بود که همراه بقیه برگشته بود .

بدری خانم میخواست بعد مداوا یه باغبون خوب برای اینجا بگیره .

پا گذاشتم توی باغ و تمام خاطراتم از جلوی چشمم گذشت .

به استخر وسط حیاط نگاه کردم که خالی از آب بود و یاد روزی افتادم که کنارش فلک شدم ‌.

از کنارش گذشتم و یاد شبی افتادم که همایون بهم دلداری میداد .

فروغ رو گوشه گوشه باغ می‌دیدم .

نگاه به پنجره اتاق همایون انداختم که داشت سیگار می‌کشید و به من نگاه میکرد.

صدای طلا منو به خودم اورد

خانم استخون خونه یخ زده تا گرم بشه فکر کنم سرما بخوریم .

هنوز آفتاب هم نزده و سرد تره ، بریم یکی از اتاق ها رو گرم کنیم

راهمو گرفتم و تو اتاق همایون خودمو دیدم ، نشستم رو لبه پنجره و به بیرون نگاه میکردم .

طلا گفت خانم جان داری میلرزی من برم شومینه اتاق روشن کنم .

چایی رو گذاشت جلوم و گفت چقدر اینجا سرده ، خندیدم و گفتم پشیمون شدی از اومدن ؟

گفت نه ، زمستون زود میگذره

بهار اینجا دیدن داره

فقط یک بهار گذشته بود و اینهمه زندگیم تغییر کرده بود ...

یاد شکوفه های نارنج و مردی که بهم گفت چشمات رنگ دریاست نمیذاشت راحت زندگی کنم .

اتاق که گرم تر شد طلا گفت خانم باید یه مرد تو این باغ باشه ، اینجوری نمیشه .

سری تکون دادم و گفتم آره .

طلا گلوش صاف کرد و گفت من برم تو آبادی دنبال ؟

گفتم نه همه این آبادی بدری رو میشناسن ...

باید بری اطراف اینجا دنبال

طلا گفت چشم... فردا میرم دنبال .

رفتم تو اتاق بدری

به تشک سفید و تمیزی که همیشه گوشه اتاق تا خورده بود نگاه کردم .

در کمدشو باز کردم ، لباساش ...

نمیدونستم از آدما باید متنفر باشم یا دوسشون داشته باشم ،

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۵۰

لطفا قبل خوندن لایک کنید


نمیدونستم از آدما باید متنفر باشم یا دوسشون داشته باشم ، زندگی برام زیر و رو شده بود .

کیسه ای که مهرانگیز بهم داد باز کردم ، چقدر پول و طلا داشت .

پس چرا خونه بهتری برای خودش نخریده بود ؟

همه رو ریختم تو جعبه اتاق بدری خانم و بردم زیر کمدش به سختی قایم کردم .

چند تا اسکناس دستم بود رفتم به طلا دادم و گفتم فردا برو ببین میتونی یه کاری کنی اینجوری از سرما نمیریم از گشنگی حتما می‌میریم .

طلا گفت میرم خانم جان ، حتما میرم یه باغبون هم پیدا میکنم .

نشسته بودم تو اتاق و تو فکر بودم

طلا گفت خانم یه چیزی میگم تورو خدا دلخور نشین ، گفتم بگو

_ حسن بلایی سرتون آورد ؟

+آره

_ پس چرا به آقا همایون نگفتین؟ من حرفاتونو از پشت در خونتون شنیدم متوجه شدم که شما نوه بدری خانم بودین ...

چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتین ؟

+گفتم ولی اعتنایی نکرد

_ یعنی فهمید اون حسن بی شرف با شما چیکار کرده ؟

+ نمی‌دونم ، ولی اگر میخواست حتما میفهمید ولی دلش نمی‌خواست بدونه ، چشاشو بست و گوشاشو گرفت

خودشو به ندیدن و نشنیدن زد

_ خانم آقا همایون رو من میشناسم ، دو روز بعد پشیمونه ... شاید همین الانشم پشیمون باشه

+ هر چیزی به وقتش خوبه ، زود باشه کال میشه ، دیر بشه خراب میشه

الآنم همه چی خراب شده ...

عشق همایون هم زود اتفاق افتاد و کال بود ، حتی اگر پشیمون هم باشه پریسا این وسط چی میشه ؟

برگرده بگه ببخشید و من اشتباه کردم !

آدم باید ببینه داره چیکار می‌کنه .

+خانم هنوزم آقا همایون رو میخوای ؟

_بیشتر از همیشه ، ولی نه این همایونی که الان هست ... همایونی که من میخوام تو دلمه ، تا ابد هم عاشقش میمونم و نمیتونم مهر کس دیگه ای رو تو دلم بندازم .

+ آقا همایون میگرده پی شما ، من مطمینم

_ من جوری از اون شهر رفتم که انگار آب شدم و رفتم تو زمین ... حتی اگر وجب به وجب اون شهر هم بگرده پیدام نمیکنه .

+ اگر بیاد این باغ رو هم بگرده؟

_ مهرانگیز گفتم به همه بگه اینجا رو فروخته ...

_ طلا منو سوال پیج نکن ، من دیگه اون آدمی که تو می‌شناسی رو نمی‌خوام .

جونمو براش کف دستم گذاشتم ، عاشقی کردم براش ولی عاشقی کردن بلد نبود .

قرار بود یا من باشم یا هیچکس دیگه ، ولی کو؟

حتی حرفامو نشنید و رفت سراغ یکی دیگه ، من کسیو که تو ذهنم ساختم عاشقشم ...

عاشقش هم میمونم .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۱۵۱


لطفا قبل خوندن لایک کنید


روز بعد برف سختی بارید ، اونقدر سخت که از شیراز و اونروز ها بعید بود .

طلا گفت حداقل برم همینجا یه چیزایی بخرم برای خوردن . گفتم برو

به شعله های هیزم که توی آتیش می‌سوخت نگاه میکردم ، دل من بدتر سوخته بود .

به پنجره نگاه کردم ، تو فکر و خیال بودم که یهو یه پرنده اومد و محکم خورد به شیشه .

پاشدم  دیدم تو حیاط چند قدم راه رفت و دوباره پرواز کرد ، ترسیده بودم از دیدن این صحنه ... چقدر دل نازک شده بودم .

دوباره نوک انگشتام شروع کرد به سوختن طوری می‌سوخت انگاری گرفتم روی آتیش ، نشستم سرجام

از انگشتام شروع شد و رفت بالا و بالاتر ، کل بدنم توی آتیش می‌سوخت .

افتاده بودم عین یه تیکه گوشت یه گوشه نه می‌تونستم جیغ بزنم نه حرکت کنم فقط به سختی نفس میکشیدم .

نمی‌دونم چقدر طول کشید تا خوب بشم ، پاشدم رفتم تو حیاط و پابرهنه لای برفا میدویدم ، داغ بودم گر گرفته بودم .

رفتم کنار استخر و محتویات معدمو بالا آوردم .

نمی‌دونستم چه بلایی داره سرم میاد ولی میدونستم حالم خوش نیست .

طلا دیرکرده بود ، دلشوره و اضطراب داشتم .

رفتم تو اتاق و از سرما میلرزیدم .

نزدیک غروب بود که طلا اومد ، از پنجره نگاه کردم همراه یه مرد جوون و یه زن و بچه بود .

ازش کفری شده بودم ، زن و مرد موندن تو حیاط و طلا همراه بچه ای که تو بغلش بود اومد .

با اخم گفتم طلا اینا کین؟ رفتی چیزی بخری یا سربار بیاری؟

طلا گفت خانم جان دنبال کار بودن ، شوهرش کارگر و الان بیکار شده .

تو تابستون محصول جمع میکنن ، دختره از این دهات هم نیست . خودش ابستنه گناه دارن .

نگاهی بهش انداختم و گفتم شوهرش جوونه ، حوصله دردسر ندارم

دلمم نمی‌خواد وقتی شب میخوابم تو خونه خودم با هول و هراس باشه .

طلا گفت خانم مرد چشم پاکیه سرشو بالا نمیاره

داد زدم اون حسن بی همه چیز هم چشم پاک بود ، روزای اول سرشو بالا نمی‌آورد .

از دادی که زدم بچه زد زیر گریه ، طلا گفت حداقل بزار امشب اینجا بمونن فردا برن .

سری تکون دادم که بچه رو گذاشت رو تشک و گفت طفلی یخ کرده .

به دختر بچه نگاه کردم ، چشای تیله ای مشکی و ابرو های بهم پیوسته .

شاید به زحمت دو سال داشت .

چند لحظه بعد صدای زنی اومد که گفت خانم اجازه میدین بیام داخل ؟

اومد داخل نگاهی بهم کرد و گفت بخدا شوهرم مرد بدی نیست

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️

۱۵۲

لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


بخدا شوهرم مرد بدی نیست ، الآنم اگر اومدم اینجا و به شما التماس میکنم ناچارم ، شما خانم خونه ای نمیدونی نداری و ناچاری یعنی چی ... نگاه به شکم بالا اومده اش انداختم . اشاره به بچه اش کرد و گفت نداریم ، وقتی اون خانم گفت دنبال کارگر می‌کرده دلم گرم شد ، تا اینجا با پای پیاده اومدیم ... تابستون ها شوهرم محصول جمع می‌کنه ولی امسال مریض بود ، منم آبستن ام . چیکار کنم آخه ؟ آهسته گفتم مرد جوون تو این خونه نمیزارم بمونه . گفت باشه شوهرم می‌ره خودم میمونم ، کارای خونه رو میکنم . برف رو پارو میکنم ، درختا رو هرس میکنم ... فقط من و بچه ام بمونیم . گفتم با اون شکم؟ _ آره با همین شکم ، ناچارم خانم شما نمیدونی ناچاری چیه ... بهتر از هر کسی میدونستم ناچاری چیه + اسمت چیه ؟ _ محبوبه + محبوبه تا اول بهار با شوهرت اینجا بمون ولی بعدش بگو یه کاری دست و پا کنه و از اینجا بره . اومد جلو خواست دستمو ببوسه که دستم و عقب کشیدم ، با ذوق گفت چراغ این خونه رو روشن میکنیم خانم جان خیالت راحت . شوهرش از همون لحظه که بهش گفت میتونی بمونی رفت رخت کار پوشید و شروع به هرس درخت ها کرد . از پشت پنجره بهش نگاه میکردم ، درختا رو که هرس کرد چوبشو یه گوشه انبار کرد . برف پشت بوم ریخت پایین و توی استخر جمع کرد . محبوبه و طلا شروع کردن به تمیز کاری خونه ، جارو زدن دستمال کشیدن . دختر بچه هم کنار من خوابیده بود . دستمو بردم سمت گونه‌اش و لبخند زد ، با دیدن لبخندش منم لبخند زدم . چشاش عجیب منو یاد فروغ مینداخت ... بغلش کردم و رفتم پیش بقیه . محبوبه گفت خانم ما بریم اون اتاق اول باغ ؟ اتاق حنانه و حسن بود... گفتم نه وسایل اونجا رو بردارید و اونجا رو انبار هیزم کنید . اتاقای کوشک پشتی رو برای خودتون آماده کنید ، راستی اسم دخترت چیه ؟ کنیز شماست خانم ، اسمش ثریاس‌. خواست از بغلم بگیرتش که گفتم نگهش میدارم تو هم با این شکم جلو اومده نمی‌خواد انقد خودتو اذیت کنی . ثریا رو پام بود و تکونش میدادم ، و اون خوابش برد . طلا اومد بغلم نشست و گفت خانم دیدی هنوز تازه رسیدن چقدر حال و هوات عوض شد ؟ آدم به آدم زندس ، حال ادمو آدم خوب می‌کنه ...

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️

۱۵۳



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


دو سه هفته از اومدن محبوبه و شوهرش گذشته بود ، زن مهربون و کم حرفی بود .

بیشتر اوقات ثریا پیش من بود و شوهرش هم هیچوقت وارد کوشک اصلی خونه نمیشد و اکثر وقتا به کارای باغ میرسید . می‌گفت درختا هرس نشدن و بهار نزدیکه . باید سریع تر کارای باغ انجام بدم .

راه آب باز میکرد ، نهال جدید کاشته بود .

برف ها کم کم آب میشد و حالم بهتر میشد .

کم کم میشد جوونه ها رو روی سرشاخه درخت ها دید .

آفتاب کم جون زمستون  کم کم گرم تر و گرم تر میشد .

اونروز توی باغ پشتی داشتم قدم میزدم که یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم ، صدای پای شوهر محبوبه بود .

قدمامو تند کردم به سمت کوشک اصلی و دستام دوباره داغ شدن ، از داغ شدن نوک انگشتام تا افتادنم روی زمین چند ثانیه بیشتر طول نکشید ...

اینبار شدید تر بود .

شوهر محبوبه بهم نزدیک شد. نه می‌تونستم حرف بزنم نه تکون بخورم ولی میدیدمش ...

صحنه اونروز برام تداعی میشد

دستشو آورد جلو و من با تمام وجودم دلم میخواست داد بزنم ولی نمیتونستم .

تکونی بهم داد و گفت خانم چیشدی؟

دو دستی زد تو سرش و گفت خونه خراب شدیم ، خانم جان تو رو خدا حالت خوبه ؟ خانم منو میبینی ؟

سرشو گذاشت رو سینم و دوید رفت سمت کوشک .

کم کم نفسام منظم میشدن و سوختن بدنم داشت کمتر میشد که محبوبه  همراه شوهرش بهم نزدیک شدن .

محبوبه تکونم میداد و به سختی پلک زدم .

محبوبه گفت چیکارش کردی؟ الان از چشم تو میبینه و میندازتمون بیرون .

شوهرش داد زد دخترک داره میمیره تو به فکر اینی بندازتت بیرون یا نه ؟

میخواست بغلم کنه که محبوبه گفت نکن ، بخدا بهوش بیاد بفهمه دستت بهش خورده دمار از روزگارت درمیاره ...

شوهرش گفت دربیاره ، منو بغل کرد و دوید تو خونه .

طلا تازه متوجه شده بود و می‌پرسید چیشده؟ شوهر محبوبه گفت نمی‌دونم من میرم ببینم میتونم یه چیزی گیر بیارم خانم رو ببریم شهر .

طلا گفت نه صبر کن انگاری داره دست و پاشو تکون میده .

چند لحظه طول کشید تا حالم بهتر شد .

شوهر محبوبه سرشو به دیوار تکیه داد بود و هوشیار که شدم گفت خانم چیشدی؟ فقط صدای افتادنت شنیدم و اومدم سمتت

طلا گفت خوبی شاهگل ؟

گفتم خوبم ، قبلا هم اینجوری شدم چیزی نیست

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز