2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 489471 بازدید | 2849 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۲۹



ممنونم که قبل خوندن لایک می‌کنی 🤍



گفتم تو رو به قرآن تو رو به جون یاسمین دست از سر من بردار من به همایون میگم نمیخوامش باهاش ازدواج نمیکنم .

حسن سیگار دیگه ای دود کرد و گفت فقط باید فردا بساط عروسی مهیا بشه وگرنه خدا گواهه جنازش میرسه به این خونه...

الان وقتشه ثابت کنی چقدر میخوای این همایون خان رو ، جنازشو میخوای یا سالمشو ؟

داد زدم من زن تو نمیشم .

حسن وحشیانه بلند شد لباسمو از تنم کند ، خودمو بین لحاف تخت همایون قایم کردم

حسن گفت خودت خواستی ، قبل این که جون بده حتما این پیرهن و این موها رو نشونش میدم .

ایندفعه دگ صاف میزنم وسط قلبش ، سری قبل هم نمی‌خواستم بکـشـ...مش فقط خواستم بهش گوشمالی بدم ...

از در بیرون رفت ، چند لحظه بعد دویدم تو بالکن

حسن توی حیاط بود و داشت می‌رفت داد زدم نرو ، قبوله

پریدم تو اتاقم و لباسمو پوشیدم

حسن اومد نگاهم کرد و گفت فردا عصر میام اینجا خدا به سر شاهده تیزی بغل گوش همایونه ، امشب هم قراره یکی دیگه از انبارها آتیش بگیره و عمرا تا فردا پس فردا بیاد

پس به فکر دوز و کلک نباش فهمیدی ؟

سری تکون دادم که اشاره به لباسم کرد و گفت زنم شدی اونوقت از من خودتو میپوشونی ؟

زیر لب گفتم خیلی پستی ...گفتم تو رو به قرآن تو رو به جون یاسمین دست از سر من بردار من به همایون میگم نمیخوامش باهاش ازدواج نمیکنم .

حسن سیگار دیگه ای دود کرد و گفت فقط باید فردا بساط عروسی مهیا بشه وگرنه خدا گواهه جنازش میرسه به این خونه...

الان وقتشه ثابت کنی چقدر میخوای این همایون خان رو ، جنازشو میخوای یا سالمشو ؟

داد زدم من زن تو نمیشم .

حسن وحشیانه بلند شد لباسمو از تنم کند ، خودمو بین لحاف تخت همایون قایم کردم

حسن گفت خودت خواستی ، قبل این که جون بده حتما این پیرهن و این موها رو نشونش میدم .

ایندفعه دگ صاف میزنم وسط قلبش ، سری قبل هم نمی‌خواستم بکـشـ...مش فقط خواستم بهش گوشمالی بدم ...

از در بیرون رفت ، چند لحظه بعد دویدم تو بالکن

حسن توی حیاط بود و داشت می‌رفت داد زدم نرو ، قبوله

پریدم تو اتاقم و لباسمو پوشیدم

حسن اومد نگاهم کرد و گفت فردا عصر میام اینجا خدا به سر شاهده تیزی بغل گوش همایونه ، امشب هم قراره یکی دیگه از انبارها آتیش بگیره و عمرا تا فردا پس فردا بیاد

پس به فکر دوز و کلک نباش فهمیدی ؟

سری تکون دادم که اشاره به لباسم کرد و گفت زنم شدی اونوقت از من خودتو میپوشونی ؟

زیر لب گفتم خیلی پستی ...

حسن رفت و من تو اتاق همایون گیج و مبهوت به در و دیوار نگا میکردم ...

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۳۰



لطفا قبل خوندن لایک کنید🥺



حسن رفت و من تو اتاق همایون گیج و مبهوت به در و دیوار نگا میکردم ...

قربانی آدمی شده بودم که حتی تا حالا ندیده بودمش

یاسمین  میدونستی یه دختر الان داره زجر می‌کشه ؟

میدونستی عشق توی دلش کشته ؟

رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم

صورتم کمی ورم کرده بود و جای انگشتای حسن روش بود .

ولی تمام تنم کبود بود

اشکم نمیومد

محکم میزدم تو صورتم ببینم اصلا خوابم یا بیدار

خدایا چرا چیزی رو می‌دادی بهم که فقط حسرتشو بتونم بخورم ؟

خدایا اصلا منو میبینی ؟

من همش پونزده سالمه ...

دارم میشکنم خدایا

سرمو تو بغلم گرفتم و اونقدر زار زدم که متوجه نشدم کی از حال رفتم

با سر و صدایی که از حیاط اومد بیدار شدم ، همه از مراسم چهلم برگشته بودن .

رفتم زیر لحاف و کشیدمش رو سرم .

طلا چند دقیقه بعد اومد داخل و وقتی دید که خوابم رفت ...

من مونده بودم و یه تن زخمی

چیکار باید با خودم میکردم ؟

یه گوشه نشستم و فکر کردم ، بهترین راه این بود فرار میکردم ...

ولی اگر حسن فکر میکرد دروغه و همایون رو می‌کشت چی ؟

یه بار دیدم چاقو رو زد به پهلوش و تا دم مرگ فرستادش...

زنش نمی‌شدم و همین امشب میگفتم به فرامرز که خودشو به همایون برسونه ...

یک درصد اگر حسن خبر دار میشد و بلایی سر همایون میومد چی ؟

خودمو بغل کرده بودم و تو خودم جمع میشدم و میشکستم..

خوشبختی چقدر نزدیک بود بهم و الان بعید ترین نقطه زندگیم بود .

اگر خودمو میکشتم از همه چی بهتر بود ...

اونوقت دیگه حسن چه کاری میتونست با همایون بکنه ؟

رفتم رو بالکن تا خودمو بندازم پایین ، پامو گذاشتم بالا

نگاه به بالکن اتاق همایون کردم

اگر من میمردم و  میفهمید چه بلایی سرم اومده چیکار میکرد ؟

تا آخر عمر خودشو مقصر میدونست ...

شاید اونم یه شب وقتی داشت سیگار می‌کشید تو مستی الکل خودشو پرت میکرد پایین و میومد پیش من

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۳۱



اما من اینو نمی‌خواستم ، من همایون رو میخواستم که خوشبخت ببینمش ...

زن حسن میشدم و چند وقت بعد همه چیو به همایون میگفتم

حتی اگر منو نمی‌خواست میدونست که قلبش رو نشکستم...

تا صبح هزار تا فکر توی ذهنم مرور کردم ...

دست آخر وقتی از خواب پریدم که حسن رو بالا سرم دیدم که سر همایون دستشه و گفت دیدی دیر کردی ؟

جیغ خفه ای کشیدم و از خواب بیدار شدم ...

خدایا چرا صبح نمیشد ؟

چرا همش شب بود ؟

صبح کنار تخت نشسته خوابم برده بود که طلا بیدارم کرد ، وحشت زده نگاهی بهم انداخت و گفت یا خدا

شاهگل چیکار کردی با خودت این چه وضعیه؟ چرا موهاتو همچین کردی ؟

نگاه به موهای کوتاهم تو آینه کردم و گفتم زیادی بلند شده بود ، دست و پاگیر بود.

با تعجب گفت این پسره نمک به حروم حسن اومده ، میگه با تو کار داره

هر چی گفتیم برو پی کارت گفت شاهگل خانم بفهمه ردم کردین عصبی میشه .

سری تکون دادم و روسری سر کردم و رفتم دم در

حسن نگاهش که به من افتاد خندید ، با دیدنش حالم بد شد

لبای خشکیدمو از هم باز کردم و گفتم اونقدر بهت پول و طلا میدم که بی نیاز بشی ، دست از سرم بردار

برو جایی که هیچکس نتونه پیدات کنه

حسن خندید و گفت طلای من یاسمین بود که همایون گرفتش ...

الآنم بیا بریم از مادرت اجازه بگیر که می‌خوایم عقد کنیم

دستام عرق کرده بودن ، گفتم نمیام

سری تکون داد و گفت پس پیرهن مشکی تن کن ، جنازش فردا میرسه

رفت

رفتنش نگاه کردم ، قدماشو آهسته برمی‌داشت

دویدم دنبالش و گفتم وایسا

نفس نفس میزدم و اشک میریختم

حسن سری تکون داد و گفت خیلی خاطرشو میخوای ، حسودیم میشه به این همایون نکبت

داد زدم اسم همایون میاری دهنتو آب بکش

اومد نزدیکم و گفت دیگه زن منی ، یادت نرفته که ؟

دیشب چقدر خوب بود نه ؟

امشب هم دوباره رو تخت همایون معشوقشو بغل میکنم و نوازش میکنم

از شنیدن حرفاش حالم بد شد و هر چی تو معدم بود بالا اوردم ...

همش زرداب بود

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۳۲



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍



دنبال حسن راه افتادم و رفتم سمت خونه مادرم. گفتم تو بمون اینجا من میرم و میارمش در که زدم  مهرانگیز درو باز کرد

بی تفاوت بهش نگاهی کردم و گفتم زهرا کجاست ؟

با تعجب گفت سلامت کو؟

زهرا چیه ؟

این چه ریختیه واسه خودت ساختی؟

گفتم زهرا کو ؟

صدای زهرا اومد که گفت شاهگل چیزی شده ؟

مهرانگیز کنار زدم و رفتم طبقه بالا ، زهرا هم پشت سرم بود .

نشستم روی طاقچه و گفتم می‌خوام عروس بشم ، همین امروز عصر

لبخند مرده ای زد و گفت بالاخره خان زاده رو رام خودت کردی ؟

نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم با همایون نه

با حسن می‌خوام ازدواج کنم .

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت نمیشه .

ابرو هامو بالا انداختم و گفتم نمیشه ؟ اگر نمیشه برم به دامادت بگم که فروغ دختر کیه ها ؟

زهرا حرصی نفسشو بیرون داد و گفت من بخوامم بتول و مهرانگیز نمیزارن زن اون بشی .

گفتم پس کاری کن نفهمن وگرنه دامادت می‌فهمه .

زهرا گفت تهش چی ؟ بتول الآنم اگر دم پرت نیس واسه اینه که فکر می‌کنه قراره زن همایون بشی ، بفهمه میخوای زن حسن بشی نمیزاره پاتو از خونه بیرون بزاری .

رفتم جلو و شونه هاشو گرفتم و گفتم من امروز عصر تو خونه شمسی خانم شوهر میکنم اومدی که اومدی نیومدی هم میرم به دامادت همه چیو میگم .

اگرم نگرانی که بتول یا اون دختر بی وجدانش رضایت ندن ازشون مخفی کن و عصر به یک بهونه ای بزن بیرون .

باشه ای گفت و از در خونه بیرون اومدیم .

نگاه بهم کرد و گفت بریم مهمونا رو خبر کنیم ، با ناراحتی گفتم من نمیام

لبخندی زد و گفت یادت نره جون همایون تو دستایه منه‌.

اول از همه رفت خونه هما ، خونشو ندیده بودم

در خونه رو که زد من و حسن رو دید متعجب شد .

گفت خیره چیزی شده؟

حسن گفت امروز عصر عقدمونه ، توی خونه مادرت

مادرتون گفته حتما بیاین

هما هاج و واج نگاهمون کرد و درو بست.

خونه تک تک خواهراشو همراهم اومد .

خونه آخر شهرزاد بود

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

وای تورا خدا نویسنده بگه اينا همش خاب دیده، اينا را حذف کنه آه چقدر از داستان خوشم اومده بود حالمو بهم زد،چرا دختره پاشده یکاره دنبالش راه افتاده و حرفاشو گوش ميده بگه بقیه. بريزن سرش بکشنش احمقو اينقد الکی الکی میخاد زنش بشه 

۱۳۳



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍



در خونه شهرزاد که زد من پشت در بودم ، شهرزاد درو باز کرد با تعجب گفت حسن اینجا چیکار می‌کنی ؟

شوهرم الانا میرسه تو رو ببینه واسم شر میشه بخدا ، برو فداتشم .

از پشت در اومدم بیرون و گفتم سپردمت به خدا شهرزاد که جای هرزگی تو من تقاص دادم

شهرزاد از دیدن من دست و پاشو گم کرد که حسن محکم زد به پشتم و گفت چی میگی شاهگلم ؟

شهرزاد صحنه ها رو نمیتونست هضم کنه

نگاهی به حسن انداخت و گفت چی داری میگی حسن ؟

شاهگلم؟

حسن گفت عصر عقد کنونه

عروسی هم بمونه برای بعد

شهرزاد اشکاش پایین چکیدن و گفت چی میگی حسن ؟

مگه قرار نبود...

حسن پرید وسط حرفش و گفت قرار من فقط عشق شاهگل بود

شاهگل کجا و تو کجا ؟

مجلس عقد خونه خودتونه ... یادت نره بیای ، قبل غروب عقد میکنیم .

شهرزاد با چشای پر از اشک بهت زده به دور شدن ما نگاه میکرد .

حسن گفت لباس عروس هم برات خریدم شاهگل .

تنت کنی حتما ...

الآنم میری و شمسی خانم رو راضی می‌کنی .

در خونه رو که زدم طلا درو باز کرد ، با تشر گفت دلمون هزار راه رفت معلومه کجا بودی ؟

حنانه هم از دور بهمون نزدیک میشد

گفتم خونه رو اب و جارو کن عصری مهمون میاد .

حنانه گفت کی ؟

سرمو نزدیک گوشش بردم و گفتم برادر حروم زادت .

حنانه با تعجب نگاهی کرد و خواست سوال بپرسه که ازش دور شدم .

رفتم تو اتاق شمسی خانم

در زدم و وارد شدم

با اخم غلیظی نگاهم کرد و گفت معلوم هست کجا رفتی ! بدری تو رو سپرد به من که نتونم کنترلت کنم ؟

کجا رفته بودی ؟

آهسته گفتم قرار بود امروز با حسن عقد کنیم ، همایون هم در جریان بود

منتها ماجرای آتیش سوزی فرش پیش اومد و رفت

ولی وعده عقد همچنان برقراره

شمسی از جا پرید و گفت چی داری میگی ؟

همایون اگر پسر منه که من می‌دونم دین و ایمانش شده بودی تو

بعد وعده کردی زن حسن بشی ؟

چی داری میگی شاهگل

از خدا بترس

حیا نداری

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۳۴


لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


حیا نداری تو ؟ لبخند زدم نشستم دستشو بوسیدم و گفتم یادتونه بدری خانم منو سپرد به شما ؟ برای همین بود دیگه برای این که خودتون منو عروس کنید همایون از همه چی خبر داشت بخدا ... شمسی خانم دستشو کشید و گفت اگر خبر داشت چجوری این پسره رو انداخت بیرون ؟ ای دهنمو قورت دادم و گفتم چون همایون اولش مخالف بود بعدش که قضیه پریسا پیش اومد و گفتم من حسن رو می‌خوام همایون هم رضایت داد. حتی گفت ازش پرسیدین منو میخواد یا نه و اون گفته نه مگه نپرسیدین؟ شمسی خانم سری تکون داد و گفت پرسیدم گفتم خب دیگه ، اصلا همایون حرفی از دوست داشتن من زده ؟ شمسی گفت نه ولی بی جهت مثل پروانه دورته؟ میگه شاهگل بیاد اینجا شاهگل اینجوری و شاهگل اونجوری ... خندیدم و گفتم بخدا منو نمی‌خواست ، که اگر میخواست اصلا چرا باید میگفت نمی‌خواد منو؟ فقط عذاب وجدان داشت بخاطر کتکایی که منو زده بود ، می‌گفت تا حالا دست رو زن بلند نکرده . شمسی خانم نفسی کشید و گفت نه نکرده ، بچم قلبش مثل قلب کنجیشک میمونه نگاه به هارت و پورتش نکن . لبخندی زدم و گفتم می‌دونم ... تلخ ترین لبخند زندگیم بود . نفسی کشیدم و گفتم شما به بدری خانم قول دادین الآنم وقتشه به قولتون عمل کنید شمسی گفت چیکار کنم برای دختر عموم؟ سرمو انداختم پایین و گفتم اجازه بدین مهمونا امروز بیان اینجا و عقد کنیم خونه بدری خانم خونه عزاس، شگون نداره توش عروسی ... شمسی سری تکون داد و گفت باشه ولی بزار تا همایون برگرده ... کلافه گفتم اگر نمیخواین خب حرفی نیست ، اصلا معذوریتی هم نیست میرم همون خونه بدری خانم نفس عمیقی کشید و گفت باشه ... ولی قضیه پریسا چیه ؟ گوشه لبمو گاز گرفتم و گفت موم هیچی ، حتما صلاح ندیده که نگفته شمسی عصبی گفت یعنی چی صلاح ندونسته؟ از کی تا حالا صلاح و مصلحت ما افتاده دست بچه ها ؟ اشکامو به زور نگه داشته بودم بس که بغض کرده بودم نمیتونستم درست حرف بزنم گفتم همایون بهم گفته پریسا رو میخواد

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۳۵



ممنونم که قبل خوندن لایک می‌کنی 🤍


شمسی خانم متعجب گفت پسره خیره سر رو هزار بار گفتم این دختره رو میخوای یا نه گفت نه

باز اومده به تو گفته اینو میخواد ؟

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم نه این که بگه میخواد نه،

فقط گفتم پریسا هم دختر خوبیه ها ، یه جورایی بهم رسوند خاطرشو میخواد .

شمسی خونسرد گفت آها که اینطور ...

نگاه بهم انداخت و گفت ولی من می‌دونم تو یه چیزیت شده ...

گفتم نه هیچی نیست .

رفتم اتاق همایون ، لباسشو بغل کرد و تا تونستم اشک ریختم ...

اشک میریختم و پیرهن همایون بو میکردم .

طلا در اتاق باز کرد اومد کنارم نشست و همراهم گریه میکرد ، گفت خانم چبشده ؟ تو رو به قرآن بگو

من که می‌دونم آقا جونشو برای شما میداد

من که میدونم شما بدون آقا نفس نمی‌کشید تورو خدا بهم بگین چیشده ؟

طلا رو بغل کردم و گفتم هیچی نپرس فقط بدون شاهگل شکست ، شاهگل دیگه نمیتونه سرپا بشه .

طلا گفت خانم هر چی هم باشه نباید زن حسن بشی ، فکر کردی آقا همایون اگر بیاد و ببینه چه به روزش میاد ؟

پیرهن همایون محکم تر بغل کردم و گفتم اگر نیاد هیچوقت چی ؟

طلا متوجه منظورم شد

زیر لب گفت لعنت بهش حرومزاده رو ...

با چی تهدیدت کرده ؟ جون همایون ؟

گفتم طلا قسم بخور به جون عزیز ترینت که حرفی از امروز بیرون نمیره ...

طلا گفت به جون همون که ده ساله منتظرشم بیرون نمیره ...

بغلش کردم و گفتم فقط بدون دلم با همایونه ، همه وجودم همه بند بند تنم همایون رو صدا میزنه ولی قسمت نیست ...

بعدا اگر همایون ازت پرسید بگو که عاشق حسن بوده باشه ؟

طلا سری تکون داد و گفت چشمتون زدم ...

حسرت خوردم به عشقتون

فکر کنم چشم شور من شما رو گرفت .

گفتم زندگی من نابود شده ، چشم همه عالم هم رو ما اگر می‌بود شاهگل اینجوری خورد نمیشد .

نمی‌دونم چقدر بغل طلا گریه کردم که زهرا درو باز کرد و گفت حسن اومده لباس برات آورده .

نگاه به لباس و تور سفیدش کردم

زهرا با ناراحتی گفت حداقل موهاتو کوتاه نمی‌کردی ، این چه ریختیه از تو آخه ؟

گفتم برو بیرون و وقتی همه اومدن منو صدا کن

بی صدا بیرون رفت

طلا لباسمو تنم کرد و کبودی های روی تنمو که دید اشکاش بیشتر شد

تور سفید انداخت روی سرم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز