2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 489094 بازدید | 2849 پست

۱۲۲



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍



یک هفته دیگه هم گذشت و فقط چهار روز مونده بود به چهلم بدری خانم .

همایون از ماجرا به کسی حرفی نزده بود ، گفت بعد چهلم یک شب میریم خواستگاری و ماجرا رو تموم میکنیم .

منم روی حرفش حرفی نزدم .

اون روز عصر در خونه رو یکی محکم کوبید ، کنار همایون رو ایوون نشسته بودم که شوهر حنانه درو باز کرد .

محمد دوان دوان اومد به سمتمون

حتی سلام هم نداد  و گفت همایون پاشو که بدبخت شدیم.

انبار فرش قم اتیش گرفته ...

همایون رنگ از رخش پرید و گفت کدوم انبارا؟

محمد گفت نمی‌دونم فقط بهم خبر رسوندن انبار آتیش گرفته کدوم انبار و چند و چونشو نمی‌دونم .

همایون به شوهر حنانه گفت ماشین آماده کنه .

رفت بالا که لباس برداره ، دلشوره گرفته بودم . گفتم همایون مواظب خودت باش ، همایون پیشونیمو بوسید و گفت خیالت راحت نهایت دو سه روزه برمی‌گردم .

همایون با شمسی خانم خدافظی کرد و همراه محمد راهی شد .

همایون که رفت دلم گرفته بود ، طلا اومد کنارم نشست و گفت خانم جان غصه نخور آقا تا بوده سالی چندین و چند مرتبه راهی غم بوده . اونجا انبار فرش داره .

گفتم اگر انبار ها سوخته باشه همایون خیلی ضرر می‌کنه ؟

طلا خندید و گفت همه اون فرشا هم پودر شده باشه آقا ضرر نمیکنه وقتی شما رو داره ، بعدشم چند تا انبار چند جای متفاوت قم داره ...

فقط قم که نیست انبار اصلی فرشش زیر زمین همین خونس.

سری تکون دادم و گفتم باشه...

بعد رفتن همایون انگاری اصلا دل و دماغ نداشتم ، فروغ هم دیگه ندیده بودم دلمم نمی‌خواست برم خونه خودمون و آدمای سنگ دل اون خونه رو ببینم .

کارم شده بود سر زدن به اتاق همایون .

دو روز گذشت و خبر رسید که فقط یکی از انبار ها اتیش گرفته و حال همایون خوبه ، دو روز دیگه میمونه تا اوضاع رو روبراه کنه و برمیگرده .

فردا چهلم بدری خانم بود ، فروغ گفته بود دلم میخواد چهلم مامان بدری رو خونه خودم بگیرم .

هرچقدر هم بقیه مخالفت کرده بودن رضایت نداده بود و گفته بود باید حتما خونه خودم بگیرم .

دلم نمی‌خواست برم خونه فروغ و ببینمش ، دلم نمی‌خواست ببینم چجوری با کمال پررویی زل میزنه تو چشای من و میگه تو یه کنیز گربه صفتی .

اونروز زهرا  همراه بتول خانم اومدن خونه شمسی خانم تا سر بزنن .

شمسی خانم لبخندی زد و خوش آمد گفت ، من سر درد بهونه کردم و خواستم برم بالا که زهرا گفت مهرانگیز خانم گفته فردا صبح علی الطلوع بری خونه فروغ آب و جارو کنی که برای عصر کاری نداشته باشیم .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

ممنون سروین جان که ادامه اشو گذاشتی

حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصیرُ»: خداوند ما را کفایت می کند، او بهترین وکیل و بهترین سرپرست و بهترین یاور است

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

قسمت اول مهر انگیز چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید شکم بالا اومدش بود ، چقدر خوشحال بود از بچ ...

اسی حان لایکم میکنی 

آرزومه وزنم به۴۸برسه برام (صلوات) بفرستین دوست جونیام منم برا همتون میفرستم ...  وزن الانم ۵۰ولی شکم و پهلو دارم  

یکی لایکم کنههه

اعصاب خوردی فقط اونجا که یکی زنگ میزنه بهت ولی صداش نمیاد قطع میکنی و خودت زنگ‌ میزنی، میبینی که اونم به تو زنگ زده و اشغاله بعد یه کم منتظر میمونی که زنگ بزنه، ولی میفهمی اونم منتظره که تو زنگ بزنی صبرت تموم میشه و زنگ میزنی میبینی اونم صبرش تموم شده و زنگ زده و اشغاله 😐😬

میشه لینک کانال تلگرام رو بزارین ؟

اعصاب خوردی فقط اونجا که یکی زنگ میزنه بهت ولی صداش نمیاد قطع میکنی و خودت زنگ‌ میزنی، میبینی که اونم به تو زنگ زده و اشغاله بعد یه کم منتظر میمونی که زنگ بزنه، ولی میفهمی اونم منتظره که تو زنگ بزنی صبرت تموم میشه و زنگ میزنی میبینی اونم صبرش تموم شده و زنگ زده و اشغاله 😐😬

۱۲۳



زل زدم تو چشای زهرا و گفتم امشب همراه مهرانگیز خانم دوتایی برین کارا رو انجام بدین که کاری نمونده باشه من اگر برسم فردا میام ، نرسیدمم از طرف من به فروغ بگو خدا رحمت کنه بدری خانم رو ، عین مادر بزرگ من هم بود . زهرا از شنیدن حرفم رنگ به رو نداشت ، باشه ای گفت و من رفتم بالا . طلا اومد نشست کنارم و گفت خانم دلتنگی ؟ سری تکون دادم که گفت منم یک عمره دلتنگم گفتم طلا بگو چیشدی تو ؟ طلا سرشو پایین انداخت و گفت بیست و پنج سالمه ، ده سال پیش هوایی شدم و به پسر عموم که ناف بریده هم بودیم گفتم نه ، بی آبرو شدم بخاطر اون که میخواستم و یه شب گذاشت و رفت ... گفتم بعدش چی؟ طلا که بغض کرده بود گفت نمی‌دونم خانم ولی بعد ده سال هنوز گاهی میگم چرا نیومد ؟ دلم نمی‌خواد دوباره یادم بیاد سختی هایی که به سرم اومد . براتون میوه پوست بکنم ؟ گفتم نه من نمی‌خورم ،راستی تو فردا میری مراسم ؟ _ مگه شما نمیری خانم ؟ + معلوم نیست شاید برم شایدم نه _اگر شما میمونی خب منم میمونم + من نمیرم طلا طلا سکوت کرد و حرفی نزد . آخر شب شهرزاد و میترا اومده بودن یه سر به مادرشون و شمسی خانم بزنن ، برای فروغ لباس رنگی خریده بودن که مشکی رو از تنش دربیارن . میترا گفت اینم از طرف تو خریدم شاهگل ، لبخندی زدم و گفتم دستت درد نکنه ولی من فردا نمیام . با تعجب گفت مگه میشه نیای ؟ گفتم آره ، حالا بعدش خودم میرم گفتم چرا نیای؟ سری تکون دادم و گفتم گفتن نداره . شهرزاد زیر چشمی بهم نگاه میکرد و چیزی نگفت . اونشب شهرزاد خونه مادرش خوابید ، گفت شوهرم شیفته و نیس ... نصف شب بدجوری دلتنگی به سرم زده بود ، رفتم رو بالکن و بیرون نگاه میکردم . یهو حسن دیدم که آهسته در ورودی باز کرد و رفت بیرون ، اطراف دیدم اما کس دیگه ای نبود . با خودم گفتم نکنه هنوز شهرزاد با حسن حرف میزنه ؟ ولی مگه میشد ؟ زن شوهر دار با مرد غریبه ؟ زیر لب استغفار کردم و رفتم جلوی آینه موهامو باز کردم ، از روزی که همایون رفته بود دل نداشتم این موها رو باز بزارم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۲۴



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🥺



یه نگاه به موهام کردم و گفتم وقتی همایون نیست قشنگی این موها به چه کار میاد ؟ دوباره موهامو بافتم و رفتم خوابیدم .

صبح با صدای شمسی خانم که صدام میزد بیدار شدم ، گفت من و بقیه می‌خوایم بریم خونه فروغ برای مراسم شب کمک تو نمیای ؟

گفتم نه

طلا گفت خانم منم اینجا میمونم پس ، شمسی خانم گفت خب اینجوری خیلی دست تنها میشن کاش تو بیای .

طلا گفت حالا شما برو خانم من یکم بمونم بعدش میام خوبه ؟

شمسی گفت دیگه چی بگم والا ، حالا اگرم دیدی شاهگل راضی به اومدن نشد توهم بمون تو این خونه تنها نمونه هول و هراس ورش داره .

انگاری اون روز غصه‌ی عالم نشسته بود رو دلم ، نشستم یه گوشه و آهسته اشک می‌ریختم طلا اومد و گفت خانوم برای چی گریه می‌کنی؟ چیزی شده دلتنگ آقا همایونی؟

گفتم نه شاید باورت نشه ولی دل‌تنگ بدری خانومم طلا با تعجب بهم گفت تو زندگی چیزی جز بدی از بدری دیدی ؟

خندیدم و گفتم آره دیدم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی دیدم طلا متعجب سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه.

با خودم فکر کردم این بدری بود که روز آخر زندگی بهم نشون داد می‌تونم چه‌جوری زندگی کنم و چی از زندگی بخوام تا قبل این خودمو در شأن همایون نمی‌دیدم ولی بعد اون بهم ثابت شد که ارباب و رعیت نداره آدم اگر خودش بخواد می‌تونه بهترین زندگی رو برای خودش بسازه.

رفتم تو اتاق همایون و مشغول مرتب کردن اتاقش شدم طلا اومد  ، لبخندزنان گفت خانوم می‌دونستی که آقا نمی‌ذاره جز شما کسی بیاد تو اتاقش ؟ اصلاً خوشش نمی‌آد کسی کاغذ و ورق پاشو جابه‌جا کنه .

خندیدم و گفتم آره می‌دونم ولی خب چی‌کار کنم! این‌جوری یه‌کم آروم می‌شم.

طلا گفت باورم نمی‌شه چند روز نگذشته این‌قدر دل‌تنگ آقا شدی به گمونم مهر آقا توی دل شما بیشترِ تا مهر شما توی دل ایشون .

خندیدم و گفتم همیشه همینجوریه زنا دیر دل می بندن ولی وقتی دل ببندن دیگه دل کندن بلد نیستن ...

انگار یاد چیزی افتاده بود بغض کرد و دوباره مشغول تمیز کردن راهرو شد منم یکی‌یکی کاغذای همایون مرتب می‌کردم گاهی گوشه حساب و کتاباش از دل‌تنگی من نوشته بودم اینا رو که می‌دیدم دلم آروم می‌شد و لبخندی روی لبام می‌نشست کاغذ و قلمش رو مرتب کردم رفتم سراغ کمد لباسش یکی‌یکی لباساشو مرتب کردم کراواتا رو دوباره آویزون کردم ، پیراهنا رو تا کردم ...

انگاری حتی دیدن لباس‌هاش منو آروم می‌کرد نگاه به ساعتاش کردم . ساعتی که براش خریده بودم اون بین نبود.

فکر کنم از اون روز اصلاً ساعتو از دستش درنیاورده بود.

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۲۵




لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


اتاق که تمیز کردم نشستم روی تختش که طلا اومد و گفت خانوم دیگه نمی‌ری خونه فروغ خانوم؟

سری تکون دادم و گفتم نه

گفت پس منم پیش شما می‌مونم،  یه‌کم فکر کردم و گفتم تو بری بهتره این‌جوری منم راحت‌ترم.  برو یه‌کم کمک دستشون باش،  من که نیستم کارشون لنگ می‌مونه.

طلا سری تکون داد و گفت ولی خانم من اگر پیش شما بمونم خیالم آسوده‌تره‌ آقا همایون وقتی داشت می‌رفت گفت هوای شما رو داشته باشم .

خندیدم و گفتم مگه بچه‌ام که هوامو داشته باشی؟

می‌ری چند ساعت دیگه برمی‌گردی غیر اینه؟

طلا گفت نه نیس ،  چشم خانوم جان من می‌رم.

طلا که رفت رفتم توی اتاقم نگاه به کادوهایی که همایون برام خریده بود انداختم نگاه به اون لباس سفید خال‌خالی انداختم و با خودم فکر کردم تا چند وقت دیگه توی خونه خودم این لباسو می‌پوشم و منتظر همایون می‌شینم تا بیاد چشامو بستم و به اون روز فکر کردم چقدر حتی خیالش قشنگ بود. لباس‌ از روی زمین برداشتم و پوشیدم چرخی توی آینه زدم و به خودم نگاه کردم .

یعنی اگر همایون این لباس توی تنم میدید چقدر ذوق میکرد ؟

تو همین فکر و خیالات بودم که صدایی منو به خودش آورد .

_ خوش خوراکم هست این مار خوش خط و خال ، چه پاهای تراشیده ای داری .

با دیدن حسن حس کردم نفس کشیدن حتی برام سخته

چند بار چشامو باز و بسته کردم ببینم خوابم یا بیدار

ولی بیدار بودم

خودمو نباختم و داد زدم اینجا چه غلطی می‌کنی ؟ طلا طلا بیا ببین این حسن چی میخواد اینجا

حسن خندید و گفت خودم دیدم که رفت ، همیشه خدا شانس با آقا همایون یار بود این یه بار با من

چشمش رو پاهای لختم بود ، خندید و گفت بیخود نبوده همایون انقد دلشو باخته

چه خوش تراشی تو دختر ، عین تنگ بلور میمونی.

داد زدم خجالت بکش الآنم گمشو از این خونه بیرون .

نگاهم به کشو روبرو بود چند روز پیش طلا یه قیچی توش گذاشته بود ، دویدم سمتش و قیچی رو برداشتم .

داد زدم بیای اینجا با همین یه بلایی سرت میارم .

حسن دست برد تو جیبش و یه سیگار بیرون آورد و کشید ،چقدر ژستی که گرفت آشنا بود .

خندید و گفت می‌خوام بدونم همایون بودن چه شکلیه ، سیگار بزاری و دختر چشم آبی برات پیرهن بپوشه چجوریه...

سیگار پرت کرد یه گوشه و گفت زخمش هنوز تازس ، زخمی که همایون خان به دلم زد رو میگم

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز