2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 489042 بازدید | 2849 پست

۱۱۶




لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍

هر چی به چهلم مامان بدری نزدیک تر میشدم دلشوره و اضطرابم بیشتر میشد .

دو سه روز از اومدنم گذشته بود ، بعد غروب بود که یکی در خونه رو محکم میزد .

فکر کردم همایونه ، رفتم روی بالکن منتظرش که دیدم شهرزاد پشت دره .

با چهره ای پریشون رفت سمت خونه مادرش ، رفتم تو اتاقم دراز کشیدم و با خودم فکر کردم باز چه آتیشی میخواد بسوزونه؟

یه ساعت بعد دوباره صدای در اومد ، اینبار همایون بود .

با ذوق براش دست تکون دادم و نگاه بهم انداخت و خندید اشاره کرد بیا پایین کارت دارم .

از پله ها دویدم سمت پایین که شهرزاد رو دیدم ، با چشای اشکی نشسته بود پایین کنار شمسی خانم و ساکت بود .

رفتم تو حیاط ، همایون با لبخند اومد جلو نگاهم کرد و گفت حدس بزن برات چی آوردم ؟

با تعجب گفتم چی ؟

همایون از جیبش یه جوجه گنجشک درآورد خندید و گفت امروز داشت لای فرشا میپلکید ، غذا خوردن بلد نیست .

نگهش دار

با ذوق گنجشک گرفتم دستم و گفتم شهرزاد اومده

همایون با چشایی که پر از سوال بود بهم نگاه انداخت که گفتم انگاری خیلی اوقاتش تلخه ، همایون دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت برو میام ببینم چخبره .

وارد مهمون خونه که شدم شهرزاد با دیدن همایون پاشد و زد زیر گریه ، گفت داداش به دادم برس .

همایون ابروش انداخت بالا و گفت یکی باید از دست تو به داد ما برسه

باز چه آتیشی سوزوندی شهرزاد؟

شهرزاد هق هق کنان گفت هیچی بخدا ، مرتیکه فکر کرد من سربازشم

امر و نهی می‌کنه اطاعت نکنی عصبی میشه ، بهم میگه داداش پوفیوزت تو رو تن پرور بار آورده .

همایون با حالت خاصی نگاه به شهرزاد کرد و گفت این جمله اخرو گفتی منو آتیشی کنی و حق رو به تو بدم ؟

اگر خدا بیاد امضا بده که حق با توعه باور نمیکنم چون میشناسم چه کارا ازت برمیاد ، الآنم یکیو می‌فرستم دنبال شوهرت میری سر زندگیت.

شهرزاد با ناراحتی نشست سرجاش و گفت داداش بخدا که دروغ نمیگم ، این امیر اصلا آدم نیست .

همایون نشست رو صندلی و گفت شاهگل یه چای برام بریز .

فنجون چای دادم دستش شروع کرد به خوردن و با ناراحتی گفت شهرزاد دیگه شوهر داری کی میخوای دست برداری ها ؟

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۱۶ لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍 هر چی به چهلم مامان بدری نزدیک تر میشدم دلشوره و اضطرابم ...

عزیزم نمیزاری ؟

💗نامزد امیرم 💗 ‌"در من بِدَمۍ، من زندہ شوم یڪ جان چہ بُوَد، صد جانِ منی..."🫀🤗✨ꨄ︎

۱۱۷



لطفا قبل خوندن لایک کنید



شهرزاد سرشو پایین انداخته بود و گریه میکرد ، همایون شوهر حنانه رو فرستاد دنبال امیر تا بره و بیاد .

سفره شام پهن بود که امیر اومد ، با همه سرسنگین بود ، همایون از اون بدتر بود .

نشست که همایون از سرسفره شام پاشد ، پاشو رو پاش انداخت و گفت خب ؟

امیر خان ما دختر بهت دادیم که با چشم گریون بفرستیش خونه ما ؟

بزار چهل روز از زندگیش بگذره بعد اینجوری برش گردون .

امیر اخماش توهم نگاه به شهرزاد انداخت و گفت خودت اگر زنت بیخبر بزاره از خونه بره بیرون و بعد بیای خونه ببینی نیست بعد غروب آفتاب برگرده چیکار می‌کنی ؟

چون بهش گفته بودم امروز خونه نیستم معلوم نیست کجا بوده .

همایون رو کرد به شهرزاد و گفت کجا بودی ؟

شهرزاد گریه کنان گفت هیچی بخدا ، رفته بودم لاله زار قدم بزنم

همایون گردنشو کج کرد و گفت بدون اجازه شوهرت؟

شهرزاد گفت خب نبوده .

امیر با لحن تندی گفت نرفته بودم بمیرم که ، صبر میکردی روز بعد میرفتی اصلا صبح می‌رفتی ، چرا غروب رفتی .

رو کرد به همایون و گفت همایون خان من همون روز اولی گفتم زنی می‌خوام که مطیع امر شوهر باشه همچین زنی نمی‌خوام .

همایون بی تفاوت گفت خب پس طلاقشو میگیرم اگر نمیخوای .

لبخند زیر زیرکی شهرزاد دیدم .

امیر با تعجب گفت یعنی چی طلاقشو میگیرم ؟

همایون صداشو صاف کرد و گفت پس نگو نمی‌خوام ، ما کم خانواده ای نیستیم که دخترمون رو بهمون پس بدی ، ما خودمون پیش قدم میشیم برای طلاق .

الآنم شهرزاد دیگه حق نداره بعد غروب بیرون باشه شماهم یکم آسون تر بگیر بهش ، هر چی باشه زنته سرباز ، سربازخونت که نیست .

امیر زیر لب چشمی گفت و همایون گفت شام بخورید بعد برید .

تو تمام مدت شام خوردن متوجه نگاهای زیر زیرکی امیر به خودم بودم ، تو دلم گفتم این دیگه چی از جون من میخواد !

شهرزاد و امیر که خواستن برن همایون گفت امیر خان تا ماشین  روشن کنی شهرزادهم اومده .

امیر رفت و همایون گفت شهرزاد اینو تو گوشت فرو کن تو فقط در یک صورت برمی‌گردی به این خونه اونم وقتیه که مرده باشی نعشتو بخوام ببرم قبرستون پس اینو بنداز دور که برگردی به خونه ‌.

دفعه بعد حق رو میدم به شوهرت و میگم یکی بزن تو دهنش تا آدم بشه و خیره سری نکنه .

الآنم برو شوهرت منتظرته ‌.

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۱۸



همایون عصبی بود ، مشخص بود عصبیه . رو کرد به مادر شهرزاد و گفت فردا برو پیشش و یکم نصیحتش کن . ببین اوضاع زندگیش چجوریه و یکم خونه زندگیشو روبراه کن .

شبخیری زیر لب گفت و رفت خوابید .

صبح با صدای بارون از خواب بیدار شدم ، رفتم رو بالکن ، نم بارون میزد و شاخه و برگ زرد درختا خیس شده بود .

هوا اونقدر خوب بود که دلم خواست برم توی حیاط ، شال بافت قرمزمو پیچیدم دورم و دویدم توی حیاط ، موهام خیس شده بود و بوی نم بارون میزد به دماغم .

طلا منو که دید لبخندی زد و گفت یخ نکنی خانوم جان ، گفتم نه حواسم هست .

درو باز کرد و تو ورودی در حیاط محمد رو دیدم ، لبخند زنون اومد به سمتم و سلام داد .

نگاه به موهای خیسم کرد و گفت اگر کس دیگه ای بود الان بهتون می‌گفت یخ میکنید ولی من میگم زیر این بارون باید  از هوا لذت برد .

راستی چقدر این شال قرمز رنگ بهتون میاد. ممنونی زیر لب گفتم و خواستم برم که دوباره پرسید چند وقتیه ندیدمتون جایی بودین ؟

طلا که دید معذب شدم گفت آقا محمد ، همایون خان تو ایوون منتظره  .

نگاه به همایون انداختم که تو ایوون وایستاده بود و نگاه منو که دید به سمتمون اومد ، با محمد سلام گرمی کرد سرشو نزدیک من آورد و گفت برو داخل اینجا سرده ، اونقدر محکم حرفشو زد که جز چشم جوابی نداشتم .

تو اتاق صدای خنده محمد شنیدم که داشت از کارش تعریف و تمجید میکرد و رفتن تو اتاق همایون .

میدونستم همایون از این ماجرا ناراحت شده .

منتظر بودم تا محمد بره و من برم از دل همایون دربیارم ولی باهم از خونه بیرون رفتن .

شبش هم همایون نیومد ، وقتی به طلا گفتم چخبر از همایون لبخندی زد و گفت خانوم فکر کنم آقا ازتون دلگیر شده میخواین براش یه هدیه ای چیزی بخرین ببرین بهش بدین از دلش دربیارین .

با تعجب گفتم از کجا بخرم ؟

طلا دستمو گرفت و گفت خانم من ده ساله تو این خونه کار کردم خورد و خوراکم که با این خونه بوده هر چی هم درآوردم گذاشتم کنار و نگه داشتم .

الآنم برو برای آقا همایون یه چیزی بخر ‌.

گفتم تنها ! ؟

طلا گفت نه بیا باهم بریم خانم جان .

رفتم تو اتاق همایون و یه مقدار کم از پولایی که بدری بهم داده بود برداشتم و رفتیم بازار .

هر چیو می‌دیدم بهترشو همایون داشت ، طلا می‌گفت خانم جان شما به این نگاه نکن آقا چی داره و نداره

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۱۹



یه چیزی براش بخر بریم خونه ، یهو میبینی آقا میاد دلخور میشه بدون اجازه اومدی بیرون .

بالاخره تو یه مغازه یه ساعت دیدم به گرون قیمتی ساعتای خودش نبود ولی بازم هر چی که بود قشنگ بود .

طلا از کیفش پول درآورد که حساب کنه که گفتم خودم دارم ، سری تکون داد و گفت باشه .

ساعت خریدیم و رفتیم خونه ، همین که رسیدیم همایون  رو دیدم رو ایوون منتظرمونه .

طلا غرغر کنان زیر لب گفت حالا اگر نرفته بودیم تا یک ماه اقا مفقودالاثر بود همین که ما اومدیم باید اینجوری میشد؟

شاهگل جان هر چی که شد بنداز گردن من ، بگو طلا اینجوری گفته .

همایون اومدن ما رو که دید رفت داخل خونه ، وارد خونه که شدیم صدای مهمون میومد . رفتیم تو مهمون خونه که دیدم پریسا و مادرش اومدن ، سلام سردی دادم  و رفتم بالا ، در اتاق همایون زدم که دیدم نیست .

رفتم تو اتاق خودم که دیدم رو تخت دراز کشیده ، منو که دید سلامی داد و گفت لپات از سرما سرخ شده و یخ کرده . میری بیرون حداقل بگو برسونمت .

نشستم پایین تخت و گفتم ازت خبری نبود ، تو خونه خودمونم میخوای بی خبر بزاری بری دو روز نیای؟

آهسته گفت کار داشتم .

صدامو صاف کردم و گفتم پایین پریسا اینا اومدن نمیری ؟

همایون چشاشو برگردوند نگاهی بهم کرد و گفت برم که خانم تا چند روز به روم نگاه نکنه؟ نازشو بکشم تو رو خدا حداقل حرفامو گوش کن ؟

همون عمم ازم ناراحت بشه بهتره تا یک ماه دنبال این باشم بهت بگم ماجرا چی بوده .

با ناراحتی گفتم من همچین آدمی ام؟

همایون نفسشو داد بیرون و گفت آره .

گفتم پس تو چی؟ که بخاطر سلام دادن رفیقت به من میری و دو روز پیدات نیس ؟!

همایون آهسته گفت از تو ناراحت نبودم شاهگل ، از خودم میترسم که فردا این زندگی رو برات قفس نکنم

میترسم نکنه از دوست داشتن زیاد بهت شک کنم .

منم آدمم ، هرجا میرم چشم همه روی توعه ...

لبخندی زدم و گفتم به جاش چشم من روی توعه ، از تو کیفم ساعت درآوردم انداختم تو دستش و گفتم دوسش داری ؟

با ذوق نگاه به ساعت انداخت و گفت برای منه؟

سری تکون دادم که گفت فکر کنم ده دوازده تایی ساعت دارم ولی همشونو باید بندازم دور ...

این یکی از همه بیشتر به دستم میاد ، لبخندی زدم و گفتم همش میترسیدم خوشت نیاد .

همایون با تعجب نگاهم کرد و گفت همین که تو به فکرم بودی دلم غنج می‌ره دختر ، چی میگی ؟

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۲۰



چی میگی ؟ لبخندی زدم و گفتم خدا رو شکر . همایون بلند شد و گفت یکم حساب کتاب دارم انجام بدم . خواست بره که گفتم چرا تو اتاق من خوابیده بودی ؟ خندید و گفت از صبح که اومدم و دیدم نیستی همینجا خوابیدم ، آخه بدجوری دلتنگت بودم . در اتاق باز کرد و گفت بیا اتاقم کارت دارم ، تو راهرو پریسا رو دیدم که با چشای متعجب بهم نگاه میکرد . همایون گفت پریسا چیزی شده ؟ پریسا سری تکون داد و گفت نه فقط اومدم بهت سر بزنم . همایون خندید و گفت آها. یکم حساب کتاب دارم انجام بدم میام پایین دور هم باشیم . پریسا باشه ای گفت ولی نرفت پایین . همایون بی تفاوت رفت تو اتاق ، کتشو برداشت از تو جیبش کیفشو برداشت . لبخندی به من زد و چند تا اسکناس نو از تو کیف گذاشت لای یه کتاب و گفت حالا که دیگه خودت میری دربیرون اینا رو داشته باش . خجالت زده گفتم خودم دارم نیاز نیست . همایون خندید و گفت مال خودت مال خودته ، الان که خانوم خونه همایون شدی وظیفه منه . نشست پشت میزش و چند تا دفتر حسابرسی گذاشت جلوش ، نگاه به من کرد و گفت چیزی شده ؟ خندیدم و گفتم نه الان میرم . از اتاق که بیرون اومدم پریسا تو اتاقم نشسته بود. با تعجب بهش نگاه کردم که گفت ببخشید شاهگل جون میخواستم باهات گپ و گفت کنم اومدم تو اتاقت نشستم اشکال نداره که نه ؟ سری تکون دادم و گفتم نه گوشه لبشو می‌جویید و گفت راستشو بخوای این روزا یکم نگران همایونم خیلی تو خودشه ، تو نمیدونی چشه؟ گفتم نه والا _ آها ، پس نمیدونی . راستی کی میری خونه خودتون ؟ وقتی دید از سوالش تعجب کردم گفت وای ناراحت نشی ها منظورم این بود که اینجا میمونی ؟ گفتم نه یکی دو هفته دیگه میرم خونه خودم ، انشالله شما رو هم دعوت میکنم بیای . پریسا نفسی از سر راحتی کشید و گفت ایشالا . من و همایون از بچگی باهم بزرگ شدیم ، والا تا حالا ناراحت ندیدمش ، خب نگرانش میشم دیگه. حالا بین خودمون بمونه ولی یه چیزایی هم بینمون هست ، البته تو زنی و تا الان حتما متوجه شدی . بی تفاوت بهش نگاه میکردم که ادامه داد از همون بچگی دایی خدابیامرزم ، بابای همایون رو میگم ها . دلش میخواست که من و همایون باهم ازدواج کنیم . از تو چه پنهون بچه که بودیم خیلی هوامو داشت تو عالم بچگی چه میدونستم این چیزا یعنی چی ! ولی بزرگتر که شدیم مهر و محبتش هم بیشتر و بیشتر شد .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۲۱




ولی بزرگتر که شدیم مهر و محبتش بیشتر و بیشتر شد ، تا اونجا که هرکس بهم نزدیک میشه غیرتی میشه ...

میدونی دیگه مرد روی کسی که دوسش داره غیرتی میشه.

لبخند زدم و گفتم اوهوم ، حالا چرا داری از همایون میگی؟

پریسا که انتظار حرفمو نداشت گفت همینجوری ، مثل یه دوست خواستم باهم وقت بگذرونیم .

سرسفره ناهار رفت دقیقا کنار همایون نشست ، همایون که پریسا رو دید غذاشو نخورده از جاش بلند شد .

شمسی خانم با تعجب گفت چرا غداتو نمی‌خوری ؟ وا چرا اصلا از سرسفره پاشدی ؟

همایون گفت میام مادر ، یادم رفته دستامو بشورم .

رفت تا اشپزخونه و با حوله دستاشو خشک کرد و نشست کنار مادرش .

پریسا لبخند حرصی زد و گفت همایون جان بشقاب غذاتو اینجا کشیدم ها

همایون گفت والا اون بشقاب از من سبک تره ، بده بیاد اینور .

پریسا مدام بین غذا خوردن به همایون نگاه میکرد و حرص میخورد ، ازش بدم نمیومد ولی خوشمم نمیومد .

چرا همش سعی می‌کرد خودشو به همایون نزدیک کنه ؟

مگه نه این که همایون نمیخواستش ؟

بعد رفتنش یه نفس راحت کشیدم ، همایون خندید و گفت چرا انقد از دیدن این دختره حرصی میشی ؟

گفتم چون بزور میخواد خودشو به تو بچسبونه ، با لحن خودش گفتم همایون جان بیا کنار من بشین

همایون زد زیر خنده و گفت حس میکنم خوابم که شاهگل خانم سرد و مغرور الان اینجوری داره بخاطر یه زن دیگه حرص میخوره .

کفری بهش نگاه کردم و گفتم برو بابا .

همایون بلندتر خندید ...

طلا اومد گفت چایی و باقلوا براتون بیارم؟ همایون سری تکون داد که طلا رفت و با اسپند برگشت .

همایون گفت این چای و باقلوات بود ؟

طلا خندید و گفت میترسم آقا ، بخدا میترسم چشم بخورین . صدقه بزارید کنار هزارالله اکبر انگاری ساخته شدین برای هم .

همایون بهم نگاه کرد و چشمکی زد ...

همه اتفاقات انگاری خواب بود ، فکر میکردم بعد مردن بدری خانم دیگه نمیتونم خوشبخت باشم ولی فهمیدم بودن یا نبودن بدری فرقی نداشت .

فقط اونقدر زنده بود که روز آخر زندگیش به من بفهمونه من یه کنیز نیستم ، شأن من بیشتر از ایناس و نباید خودمو ببازم .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   دخترپاییزی8608  |  3 ساعت پیش
توسط   مهدیهامو  |  5 ساعت پیش