۱۱۹
یه چیزی براش بخر بریم خونه ، یهو میبینی آقا میاد دلخور میشه بدون اجازه اومدی بیرون .
بالاخره تو یه مغازه یه ساعت دیدم به گرون قیمتی ساعتای خودش نبود ولی بازم هر چی که بود قشنگ بود .
طلا از کیفش پول درآورد که حساب کنه که گفتم خودم دارم ، سری تکون داد و گفت باشه .
ساعت خریدیم و رفتیم خونه ، همین که رسیدیم همایون رو دیدم رو ایوون منتظرمونه .
طلا غرغر کنان زیر لب گفت حالا اگر نرفته بودیم تا یک ماه اقا مفقودالاثر بود همین که ما اومدیم باید اینجوری میشد؟
شاهگل جان هر چی که شد بنداز گردن من ، بگو طلا اینجوری گفته .
همایون اومدن ما رو که دید رفت داخل خونه ، وارد خونه که شدیم صدای مهمون میومد . رفتیم تو مهمون خونه که دیدم پریسا و مادرش اومدن ، سلام سردی دادم و رفتم بالا ، در اتاق همایون زدم که دیدم نیست .
رفتم تو اتاق خودم که دیدم رو تخت دراز کشیده ، منو که دید سلامی داد و گفت لپات از سرما سرخ شده و یخ کرده . میری بیرون حداقل بگو برسونمت .
نشستم پایین تخت و گفتم ازت خبری نبود ، تو خونه خودمونم میخوای بی خبر بزاری بری دو روز نیای؟
آهسته گفت کار داشتم .
صدامو صاف کردم و گفتم پایین پریسا اینا اومدن نمیری ؟
همایون چشاشو برگردوند نگاهی بهم کرد و گفت برم که خانم تا چند روز به روم نگاه نکنه؟ نازشو بکشم تو رو خدا حداقل حرفامو گوش کن ؟
همون عمم ازم ناراحت بشه بهتره تا یک ماه دنبال این باشم بهت بگم ماجرا چی بوده .
با ناراحتی گفتم من همچین آدمی ام؟
همایون نفسشو داد بیرون و گفت آره .
گفتم پس تو چی؟ که بخاطر سلام دادن رفیقت به من میری و دو روز پیدات نیس ؟!
همایون آهسته گفت از تو ناراحت نبودم شاهگل ، از خودم میترسم که فردا این زندگی رو برات قفس نکنم
میترسم نکنه از دوست داشتن زیاد بهت شک کنم .
منم آدمم ، هرجا میرم چشم همه روی توعه ...
لبخندی زدم و گفتم به جاش چشم من روی توعه ، از تو کیفم ساعت درآوردم انداختم تو دستش و گفتم دوسش داری ؟
با ذوق نگاه به ساعت انداخت و گفت برای منه؟
سری تکون دادم که گفت فکر کنم ده دوازده تایی ساعت دارم ولی همشونو باید بندازم دور ...
این یکی از همه بیشتر به دستم میاد ، لبخندی زدم و گفتم همش میترسیدم خوشت نیاد .
همایون با تعجب نگاهم کرد و گفت همین که تو به فکرم بودی دلم غنج میره دختر ، چی میگی ؟