2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 488623 بازدید | 2848 پست

۸۹




ولش کن این دختره رو ، تو تازه سر پا شدی . اصلا شاید نیاز داشته که برداشته ما حواسمون به این دختره نبوده .

همایون با صدای آهسته گفت خودم اون گردنبند دادم به شاهگل باشه؟

خودم خریدم ، خودم انداختم تو گردنش .

فهمیدی ؟

سمیه لال شده بود ، خواست دوباره چیزی بگه که همایون گفت فقط برو ، به بقیه هم بگو همایون گفته کسی بدون اجازه من تو این خونه آب بخوره فلکش میکنم چه برسه به این که بدون اجازه من دست رو کسی بلند کنید .

سمیه گفت آخه داداش خودم همراه شهرزاد رفتم بازار و اون رشته مروارید خریدیم .

همایون گفت کی اجازه داد شهرزاد پاشو از این خونه بیرون بزاره؟

شهرزاد من من کنان گفت من

همایون دستشو گذاشت پشت سمیه و گفت تو غلط بیجا کردی خواهر عزیزم ، الآنم برو بیرون نمی‌خوام ریختتو ببینم .

سمیه با چشمای اشکی از اتاق بیرون رفت .

سرمو گذاشتم رو تخت و آهسته اشک میریختم ، همایون چند تیکه از موهام که افتاده بود رو زمین برداشت و تو دستش مشت کرد .

اومد نشست رو تخت کنار سرم و دستشو آهسته برد لای موهام .

زخم حتی با نوازش دست های همایون هم درد رو حس میکرد . زخمی بودم ، حتی محبت برام خوب نبود .

با هر نوازشی شدت اشکام بیشتر میشدن ، همایون دستشو از لای موهام بیرون آورد و آهسته گفت شاهگل ؟

اشکای آرومم تبدیل به هق هق شدن ، همایون دوباره گفت شاهگل ببخشید .

من بی عرضه ام ، حتی نمیتونم از کسی که انقد عاشقشم مراقبت کنم .

سرمو گذاشتم رو پاهاش و گریه میکردم ، همایون گفت جان همایون گریه نکن باشه ؟

با هر کلمه ای شدت گریه هام بیشتر میشد

همایون صداش گرفته بود. شاید اونم مثل من بغض داشت ، گفت این چه عشقیه شاهگل ؟ که حتی نمیتونم ازت مراقبت کنم . مراقبت چیه ! از روزی که دیدمت فقط باعث شدم درد بکشی .

کجای روحت جا میدی اینهمه درد رو ؟ چجوری بازم میتونی خوب باشی ؟ شاهگل تو از آدما متنفر نشدی ؟

از این همایون که همش ادعای عاشقی می‌کنه بدت نمیاد ؟

از این همایونی که میگه عاشق موهاته ولی پشت در وایمیسته و درد کشیدن تو رو تماشا می‌کنه بدت نمیاد ؟

چجوری فروغ رو دوست داری ؟

چجوری این همایون رو دوست داری ؟

شاهگل من برای اولین بار به مرد بودن خودم شک کردم

۹۰




هر چی همایون بیشتر می‌گفت بیشتر درد رو حس میکردم ، انگار من یه تیمارستان بودم و زخمای تنم دیوونه هاش .

یکی یکی داشت همشونو بیدار میکرد و به تن زخمیه من خط مینداختن .

اونقدر گریه کردم که سبک شدم ، از جام بلند شدم که همایون صدام کرد .

جوابشو که ندادم گفت حق داری جواب ندی ، حتی حق داری منو نخوای .

آهسته گفتم فقط می‌خوام با خودم خلوت کنم ، حالم که بهتر بشه خودم از اون اتاق بیرون میام .

از اتاق که بیرون اومدم دم در اتاقم سمیه وایستاده بود ، رفتم داخل که پشت سرم اومد داخل اتاق و گفت شاهگل ماها اونقدر که فکر می‌کنی هم ظالم نیستیم . میترسم از آه‌ت که دامنمونو بگیره .

لبخندی زدم و گفتم آه من فقط دامن خودمو تا الان گرفته .

چند لحظه وایستاد ، معلوم بود میخواست جمله هاشو سرهم کنه ولی نمیتونست . دست آخر گفت کاش می‌تونستم چیزی رو عوض کنم ولی آب ریخته رو زمین جمع نمیشه ، اما اگر دلت خواست چند روزی بیا مهمون خونه من باش . شوهرم یک ماه ای نیست و خیلی دلم میخواد خونه من باشی ، قدمت سر چشم .

لبخند زدم و گفت من و همایون دو قلو نیستیم اما از چشاش میخونم تو دلش چی میگذره .

درو بست و رفت .

خودمو تو آینه دیدم ، صورتی که خراش برداشته بود ، لبی که ورم کرده بود .

موهایی که جرات نداشتم بهشون دست بزنم از شدت درد اشکم درمیومد .

سرمو گذاشتم رو بالشت و فکر کردم  به دختری که شبیه منه ، که خوشبخت تر از منه ، به دختری که چشای ابی داره و مادر مهربونی که عاشقشه .

به دختری که پنج تا انگشت داره ، اون دختر چشم آبی دخترم بود ...

سالها بود تو ذهنم بزرگش میکردم ، بهش محبت میکردم مواظب بودم شبیه شاهگل نباشه ، نمی‌دونم شایدم اون دختر چشم آبی خودم بودم که مواظبش بودم .

چند ساعت بعد در اتاق زدن ، ملحفه رو روی صورتم انداختم .

همایون اومد پایین تختم نشست و گفت اگر فروغ برای تو عزیزه ، تو هم برای من عزیزی .

من هر کیو که بگیرم فروغ شوهر داره .

اینهمه گفتی گفتم به روی چشم ، یک بار میگم توهم بگو به روی چشم .

میترا و شهرزاد شوهر میدم ، بعدشم بساط عروسی خودمون به راهه ...

به کسی حرفی نمی‌زنم تا بعد عروسی این دوتا دختر ، بعد عروسی هم دلم نمی‌خواد اینجا باشیم . شاید سمیه و شوهرش بیان اینجا زندگی کنن.

یه خونه دیدم ، پرنور ، دلباز . با اتاقای بزرگ که هر وقت موهاتو وا کنی تو نور آفتاب بدرخشه.

می‌دونم بیداری ...

رو حرف منم حرف نزن شاهگل .

از جاش پاشد ، خودمم دلم نمی‌خواست رو حرفش حرف بزنم .

آدمیزاد اگر همه روحش هم زخم باشه به یک امید می‌تونه دوباره سرپا بشه .

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۹۱




لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍



تمام طول شب صدای همایون و شهرزاد تو سرم بود ، یکی موهامو میکشید و اون یکی نوازش میکرد . ولی هر دو درد داشت .

صبح با صدای در زدن بیدار شدم ، شایدم بیدار بودم و با این صدا به خودم اومدم .

رفتم روی بالکن ، بدری خانم و بقیه اومده بودن . فروغ هم بود .

از دیدنش خوشحال شدم ، خواستم برم پایین که شهرزاد رو دیدم .

مگه قرار نبود از اتاقش بیرون نیاد ؟

نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم ، مستقیم رفت سمت بدری خانم .

بدری خانم عصاشو به زمین میکوبید و گوش میداد . شهرزاد که رفت کلافه به اطراف نگاه کرد ، فروغ خواست بیاد بالا که جلوشو گرفت .

با اون سن زیاد رفت سراغ درخت انار و یکی از شاخه های درخت رو به هر زور و بلایی بود کند .

داشت میومد سمت بالا ، دویدم سمت اتاق همایون ولی نبود .

دلم میخواست فریاد بزنم ، رفتم رو بالکن اونجا هم نبود .

بدری خانم همراه فروغ اومدن بالا ، دم در چشم تو چشم شدیم .

فروغ می‌گفت صبر کن مامان بدری شاید اصلا اینجوری نبوده . تو رو قرآن دیگه این کارو نکن ، بدری اومد جلو نگاه به صورتم انداخت و گفت فکر رسوایی به سرم زده بود اما فکر نمی‌کردم اینجوری .

دست کجی کردی تو خونه ای که مهمانشیم؟

گفتم نکردم از شمسی خانم بپرس ، بدرالملوک خانم گفت نکردی ؟ پس چرا کتک خوردی ؟

اولین ضربه رو میخواست با چوب انار به صورتم بزنه ولی با دستام جلوشو گرفتم .

چندتایی به پشتم و بازوهام زد ، دستام دیگه جون نداشتن .

داد زد اینجا فلک ندارن؟

چه غم؟ خودم فلک می‌سازم تا یادت نره

با عصاش زد به پام و گفت پاشو برو تو اتاقت ، وارد اتاق که شدم درو بست و گفت پاتو بزار رو لبه تخت تا ادمت کنم .

گفتم نمیزارم

خواست دوباره ضربه بزنه که گفتم چشم .

دستاش جون نداشت اما خوب میتونست ظلم کنه ، نفهمیدم کی فروغ اومد سپرم شد و گفت یه دونه دیگه بزنید من میرم ، ولی اونقدر خورده بودم که نای نفس کشیدن نداشتم .

مامانم حتی از پله ها بالا نیومد ببینه این سر و صدا برای چیه .

فروغ گفت شاهگل خوبی؟

سر تکون دادم و گفتم آره فقط برو بیرون تا به حال خودم زار بزنم .

فروغ خواست بغلم کنه ولی نداشتم .

فروغ که رفت چند دقیقه بعد طلا اومد ، برام آب آورده بود نگاه که بهم انداخت وحشت کرد .

آهسته گفت خانم و مادر شهرزاد رفتن پی کاری و تازه اومدن . آقا همایون هم دیشب گرگ و میش بود که از خونه بیرون زد . اگر بیان آقا همایون شهرزاد رو زنده نمیزاره . دختره به بهونه مستراح میترا رو انداخته تو اتاق و خودش اومده بیرون تا فتنه درست کنه .

۹۲




لطفا قبل خوندن لایک کنید 🌿


تقه ای به در خورد و میترا اومد داخل ، نشست کنار تخت . دستی به پام زد . از شدت درد چشام جمع شدن

آب دهنش قورت داد و نتونست حرفی بزنه ، فقط آهسته گفت شاهگل حلالم کن . من اگر حواسم به این دختره بود اینجوری نمیشد ، مجنون شده دختره انگاری از جونش دست شسته .

رو کرد به زیبا و گفت بفرستین دنبال آقا فرامرز بیاد

گفتم نمی‌خواد ، فقط یه پارچ آب بهم بدین و همه برین .

بتول خانم تازه از سرک کشیدن به بقالی های محل برگشته بود .

اومد منو که دید زد زیر گریه ، میخواست زخم هامو ببنده که گفتم برو بیرون .

دستمو گرفت و گفت حلال کن شاهگل .

این وسط چرا باید بتول رو حلال میکردم نمیدونستم .

به زحمت بلند شدم و در اتاق قفل کردم .

پنجره ها رو بستم و پرده بالکن رو کشیدم .

به لحاف سفید نگاه کردم که پر از خونابه بود .

خودمو جمع میکردم و برای اولین بار تو زندگی آرزو کردم کاش هیچوقت نبودم. رو کردم به آسمون و گفتم خدایا بزرگترین آرزوم اینه برم جایی که هیچکس نباشه و منو نشناسه ، اونوقت با خودم خلوت کنم ببینم چه به سر شاهگل بی نوا آوردن .

طرف ظهر بود که صدای شمسی خانم از پشت در شنیدم که می‌گفت بیا ناهار بخور. جواب که ندادم آهسته گفت شاهگل جان ما هفته دیگه داریم دختر عروس میکنیم تو رو به قرآن کاری به همایون بگو کاری نکنه که حرف دهن مردم بشیم .

چند بار فروغ و زیبا هم در زدن ولی اعتنایی نکردم .

غروب شد و خونه کم کم خلوت شد ، حتی چراغ اتاق هم روشن نبود. توی تاریکی اتاق به زندگی روشن فکر میکردم اما برام قابل تصور نبود.

نیمه شب بود که صدای ماشین همایون شنیدم ، دلم نمی‌خواست ببینمش .

چند دقیقه ای گذشت و چند تقه به در زد و دستگیره رو فشار داد اما قفل بود .

دوباره زد رو در ، صدای میترا اومد که گفت داداش شاید خوابه ،بزار بخوابه گناه داره دختره .

صدای همایون نشنیدم ، دوباره محکم تر در زد و گفت شاهگل حالت خوبه ؟

اینبار با دست محکم کوبید به در و گفت شاهگل خوابی؟

صدای مامان اومد که گفت حالش خوبه آقا همایون ، نصف شبی چرا میخواین اون بیدار کنید ؟

کلا دوتا ترکه خورده به پاش حالا درست یا غلط .

همایون بازم چیزی نگفت .

چند لحظه سکوت بود ، فکر کردم حتما رفته .

صدای همایون شنیدم که گفت از این در کلید دیگه ای ندارین؟

میترا گفت نمی‌دونم والا همه خوابن الان ، بعید می‌دونم حالش بد باشه

آهسته در زد و گفت شاهگل جان خوابی ؟

رفتم پشت در و گفتم آره خواب بودم .

همایون گفت در باز کن .

جواب ندادم ‌.

دوباره آهسته گفت شاهگل درو باز کن .

۹۳



دوباره آهسته گفت شاهگل درو باز کن .

وقتی دید درو باز نمیکنم کفری گفت انقد بدم میاد با من لج می‌کنی هر زری میزنم برعکسشو انجام میدی ، میگم باز کن ببینم چیشده .

آهسته گفتم من خوابم میاد .

همایون داد زد گفت به درک ، برو بخواب.

میترا گفت داداش چرا همچین می‌کنی ؟ دختره رو این همه بلا سرش آوردیم انتظار داری درو باز کنه ازمون پذیرایی کنه ؟ تورو خدا اینجوری نکن ، بخدا من جاش بودم میرفتم و پشت سرمو نگاه نمی‌کردم .

همایون گفت حالا که تو جاش نیستی الان چرا اینجا وایستادی ها ؟

اگر همین شماها نبودین الان وضع من این نبود. من بدبخت افتادم بین دوازده سیزده تا زن خب مشخصه هر کدوم یه فتنه ای دارن .

شاهگل من میرم تو اتاقم هر وقت حرف من ارزش داشت بیا این در لعنتی رو باز کن ببینم چه بلایی سرت اومده ببرمت پیش فرامرز .

اینو گفت و رفت .

نفسی از سرراحتی کشیدم ، اگر منو تو اون حال میدید بدتر بود . بیشتر تحقیر میشدم .

روز بعد هم از اتاق بیرون نیومدم ، صدای همایون یکی دوبار از راهرو شنیدم ولی دیگه نیومد در بزنه .

نزدیک غروب بود ، تشنه بودم و بی جون . دلم میخواست پاهامو زیر آب خنک بگیرم و نفس بکشم .

آهسته در اتاق باز کردم و رفتم مستراح ، به سختی راه میرفتم .

خونا خشک شده بود و به زحمت پاک شدن .

چراغای حیاط روشن بود ، به زحمت نشستم یه گوشه روی سکو و پاهامو تو آب چاهی که می‌رفت تا درختا رو آبیاری کنه گذاشتم .

نفسی از روی راحتی کشیدم و لرز تو بدنم پیچید . پاییز بود و هوا سرد بود ولی اون آب اونقدر حس خوب بهم میداد و دردا رو فراموش میکردم که سرما برام مهم نبود .

نگاه به همایون کردم که از بالکن بهم نگاه میکرد ، نیم ساعتی نشستم و بعد برگشتم تو اتاق که طلا با سینی غذا اومد .

سلام داد و گفت برات غذا گرم کردم ، بشین بخور .

کنارم نشست و زخمای پامو خشک کردم ، دیدم داره آهسته اشک می‌ریزه .

گفتم چرا گریه می‌کنی ؟

طلا دماغشو محکم بالا کشید و گفت هر کی برای یه بدبختی گریه می‌کنه دیگه ، خدا نکنه آدم بی کس باشه اونوقت روزگار همش میخواد بلا سرت بیاره .

نگاه به روی دستم کرد و گفت اینا هم که زخم شده ، خدا از این شهرزاد نگذره .

گفتم همایون باهاش چیکار کرد ؟

طلا سرش پایین بود و گفت هیچی ، آقا همایون گفت چند روز دیگه عروسیشه این دختره از عمد اینجوری می‌کنه من یه بلایی سرش بیارم بخاطر آبروم عروسی رو عقب بندازم .

دست از غذا خوردن کشیدم سمت عقب رفتم که طلا گفت خانم یکم دیگه بخور دو روزه هیچی نخوردی ، بخدا رنگ به رو نداری .

خندیدم

۹۴




خندیدم

طلا هم خندید و گفت خدا بهت یه دل داده قد دریا بخدا .

اینو گفت و رفت ‌.

منتظر بودم همایون بیاد تو اتاق ولی نیومد .

روز بعد وقتی بیدار شدم تقریبا کسی خونه نبود همه پی خرید عروسی و آماده کردن خونه دوتا عروس بودن .

میترا میموند خونه و مواظب بود شهرزاد خبطی نکنه .

پله ها رو پایین اومدم که دیدم همایون نشسته و روزنامه میخونه . لیوان چایشو خواست برداره که نگاهش به من افتاد .

آهسته گفتم سلام

سلامی زیر لب داد و گفت بهتری ؟

سری تکون دادم که گفت گفتم فرامرز بیاد یه نگاهی به پات بندازه .

گفتم بهترم ، فکر نکنم لازم باشه بیاد

هنوز جمله رو تموم نکرده بودم که با اخم غلیظی بهم نگاه کرد که سکوت کردم ‌.

طلا اومد برام چایی آورد و گفت دستمال بیارم زخماتو بشورم ها ؟ دستت خیلی کبود شده .

همایون با عصبانیت نفسشو بیرون داد و پاشد رفت .

نیم ساعت نشده بود که فرامرز اومد داخل ، همایون هم پشت سرش بود .

با همون لبخند همیشگی نشست جلو پام خندید و گفت چیکار کردی شاهگل ؟

بغض کرده بودم

فرامرز متوجه بغضم که شد رو کرد به همایون و گفت یادته بچه بودی گربه رو گرفتیم بهش طناب بستیم که سلطان جنگل بشیم ؟

بعد تو نازدونه بودی و بابات چیزی بهت نگفت ولی من بی نوا رو بابام تا جا داشت فلک کرد ؟

همایون خندید و گفت خب من همش پنج شیش سالم بود مرتیکه تو خرس گنده بودی ، جا بابای من بودی تو

فرامرز قهقهه ای زد و گفت من از اولم سپر بلای کارای تو بودم .

زخمامو شستشو داد و بست ‌.

نگاهی به صورتم کرد و گفت اینا هم زود خوب میشه نیازی به چیزی نداره .

همایون ازش تشکر کرد و فرامرز  رفت.

همایون نشست پایین تخت سرشو بین دستاش گرفته بود و آهسته گفت تو منو پیر کردی شاهگل ، گاهی وقتا فکر میکنم یا یه بلایی سر تو بیارم یا خودم .

سر تو که نمیتونم بلایی بیارم پس تهش یه بلایی سر خودم میارم .

یه بار دیگه این در قفل کنی من می‌دونم و تو .

اینو گفت و رفت .

مراسم عروسی میترا و شهرزاد نزدیک بود ولی شهرزاد هنوز شوهرشو ندیده بود . شنیده بودم شوهرش نظامیه و ده ساله ای از شهرزاد بزرگتره .

پدرش هم نظامی بوده و گفته بود همین که مردا به توافق برسن کافیه ، حرف زنونه بمونه برای بعد مراسم عروسی .

طلا می‌گفت ولی شوهر میترا یه چیز دگس ، درسته مثل شوهر شهرزاد دارا نیست ولی خب آقا همایون گفته خودم هوای زندگیش دارم

۹۵



نمی‌دونم چرا ناراحت شدم که شهرزاد میخواد زن یه مرد بشه که زن رو قاطی آدم حساب نمیکنه ، دلم براش گرفت.

بالاخره روز عروسی میترا رسید ، صورتم کمی ورم داشت اما دستام زخم بود ، فروغ بعد یک هفته اومد بهم سر زد . ازم دلخور بود و گفت انتظار نداشتم درو به روم باز نکنی ، اما بازم چیکار کنم؟ دلم نمیاد نبینمت .

بغلم کرد و گفت برات یه پیرهن قشنگ خریدم ، تو عروسی میترا بپوش تا چشم شهرزاد دربیاد ، گفتم من عروسی نمیام .

فروغ با ناراحتی گفت مگه میشه نیای؟

سرتکون دادم و گفتم آره ، اگر نیام راحت ترم .

فروغ گفت می‌برمت یه جا یکم سرخاب سفیداب بهت میماله این کبودی لبت دیده نمیشه .

وقتی مخالفتمو دید دیگه اصرار نکرد ، به مامان که گفتم نمیام عروسی گفت بهتر هر چی کمتر جلو چشم این بدری باشی خودت راحت تری .

شب قبل عروسی در اتاقمو زدن ، خیال کردم همایونه . تو این یک هفته کلا یک بار اومده بود به دیدنم ، در که باز شد دیدم میترا اومد داخل .

غمگین بود ، نشست کنارم و گفت کاش بیای عروسی رو . بغلش کردم و گفتم لایق خوشبخت شدنی ، شنیدم شوهرت خیلی مرد خوبیه . میترا بغلم کرد و گفت حلالم کن بخاطر روزی که گفتم تو گوشواره رو برداشتی.

صبح عروسی همه مشغول آماده شدن بودن ، همایون اومد تو اتاقم و گفت آماده نشدی هنوز ؟

گفتم من نمیام ، با ناراحتی گفت یعنی چی نمیام ؟ گفتم نمیام با این ریخت و قیافه دلم نمی‌خواد کسی منو ببینه .

همایون ناراحت شد نگاهی به دستام کرد و گفت اگر اینجوری راحت نری نیا .

همه رفتن و تو خونه تنها بودم ، رفتم اتاق همایون این چند وقته که زیاد پیشم نمیومد عجیب دلم براش تنگ شده بود .

به کتش که روی تخت افتاده بود نگاه کردم ، روزنامه روی میزش برداشتم و نگاه میکردم .

یهو متوجه شدم در خونه باز شد ، اولش ترسیدم ولی با دیدن همایون که از در ورودی میومد ترسم تبدیل به اطمینان خاطر شد .

همایون اومد بالا و گفت یهو دلشوره گرفتم شاهگل ، کاش تنها نمیموندی .

خندیدم و گفتم وسط عروسی خواهرت اومدی اینجا ؟

همایون گفت من هرجا باشم دلم اینجاست ، این چند روزه هم اگر زیاد نمیومدم پیشت چون روی اومدن نداشتم .

لبخندی زد و گفت من برم که نبودنم به چشم نیاد .

همایون رفت و نفهمیدم کی برگشتن که من خوابم برده بود .

۹۶




صبح با سر و صدای شهرزاد از خواب بیدار شدم ، جیغ میزد و گریه میکرد .

سریع از اتاق بیرون زدم .

همایون بالا سرش بود و شهرزاد می‌گفت من زن این نمیشم بخدا سرسفره عقد میگم نه .

همایون گفت باشه بگو ، بعد تو دختری تو این خانواده نیست که پاسوز تو بشه ولی تو ، بلایی به سرت میارم مرغای آسمون به حالت گریه کنن .

شهرزاد جیغ میزد و می‌گفت تو رو قرآن اینجوری نکن همایون ، غلط کردم گوه خوردم داداش.

همایون گفت شهرزاد بخدا جوری میزنم تو دهنت خون بالا بیاری .

شهرزاد رو کرد به مادرش و گفت مامان تو یه چیزی بگو ، مادرش آهسته گفت من اگر جای آقا همایون بودم تو باغچه چالت میکردم ، عارم میاد از دختری مثل تو .

شهرزاد اونقدر زجه زده بود که صداش درنمیومد ، گفت من از این مرتیکه خوشم نمیاد .

همایون نشست رو صندلی و گفت چجوری ندیده ازش خوشت نمیاد ؟

خوشت نمیاد چون افتادی دنبال یه بی همه چیز، خوشت نمیاد چون آبروی ما رو گرفتی تو دستت و بین مردم شهر دوره میری.

شهرزاد سرشو به دیوار تکیه داده بود و های های گریه میکرد ، شمسی خانم گفت دختر جان گریه فایده نداره والا که هشت تا دختر بزرگ کردم همشونم باباشون شوهر داد غیر سمیه که همایون شوهر داد . همه هم از زندگی راضین .

الان میترا ناراضیه؟ نه

شهرزاد داد زد خودمو میکـ‌..شم .

همایون فنجون توی دستش پرت کرد یه گوشه و گفت پاشو ، همین الان پاشو خودتو بکـ....ش. منو تهدید می‌کنی ؟

همینم مونده بخاطر تو یه الف بچه به آدمی مثل حسن باج بدم ، اون مرتیکه هنوز که هنوز چشمش دنبال زن مردمه .

بعد یاسمین چشمش دنبال صد نفر دیگه بود ، بدبخت خودتو ارزون فروختی .

الآنم میخوای خودتو بکـ...ش میخوای جواب نه بده میخوای هرکار بکنی بکن ، فردا شب عروسی برگزار میشه و میری سر زندگیت چه خودت چه جنا..زت.

شهرزاد گفت کاش پسر بودم اونوقت مثل تو هرکار دلم میخواست میکردم .

همایون پوزخندی زد و گفت فکر کردی درد من نداشتن پولِ این پسره حسنه؟

هنوز مونده تا بفهمی چه لطفی دارم در حقت میکنم ، الآنم صداتو دیگه تو این خونه نشنوم .

شهرزاد که رفت مادرش گفت والا آقا همایون میترسم دختره بی آبرویی کنه .

همایون چایشو خورد و گفت نمیکنه .

از این روی همایون میترسیدم ، رحمی نداشت . انگار عاطفه و احساسی هم نداشت .

پله ها رو اومد بالا منو که دید لبخند کمرنگی زد و گفت ساعت خواب ؟

مامانت اینا رفتن خونه فرامرز ، با ناراحتی گفتم خب بیدارم میکردن .

همایون خندید و گفت بهتر که نرفتی دلم برات تنگ میشه بری .

عروسی شهرزاد هم نمیای ؟

۹۶ صبح با سر و صدای شهرزاد از خواب بیدار شدم ، جیغ میزد و گریه میکرد . سریع از اتاق بیرون ...

عزیزم نمیذاری ؟

💗نامزد امیرم 💗 ‌"در من بِدَمۍ، من زندہ شوم یڪ جان چہ بُوَد، صد جانِ منی..."🫀🤗✨ꨄ︎

۹۷




گفتم نه .

سری تکون داد و گفت باشه . میخواست بره تو اتاقش که گفتم همایون

_جانم؟

+نمیشه شهرزاد زن این نشه ؟ یعنی نمیشه اصلا شوهر نکنه ؟

همایون اخمی کرد و گفت نه نمیشه ، تو به فکر شوهر کردن خودت باش که یکی دو هفته دیگه عروسیته .

با حرص گفتم لابد برای خودمم نمیتونم نظر بدم ؟

همایون دست به سینه وایستاد و گفت نه بگو ؟ نکنه نمیخوای ؟

خجالت زده بهش نگاه کردم و گفتم چیو؟

همایون اشاره به خودش کرد و گفت این بدبختی که مدام دنبال خودت میکشونی رو .

سرمو پایین انداختم و گفتم یه جوری میگی انگاری از مجبوری میخوای شوهرم بشی یا دیگه مثل قبل خاطرمو نمیخوای .

همایون سرشو نزدیک کرد و گفت ببین. شاهگل ببین قربونت برم ، من واسه تو  جونمم میدم ولی کاش  تو هم منو ببینی.

دستشو برد لای موهام و گفت هیچوقت کوتاشون نکن باشه ؟

چشمی گفتم و از کنارم گذشت .

صبح روز قبل عروسی برای شهرزاد هدیه آوردن ، اومدن صورتشو بند بندازن .

همین که بند انداختن بغض ترکید اونقدر گریه کرد که همه زنا در گوش هم پچ پچ کردن .

شمسی خانم خندید و گفت قربونت برم ، دختر آفتاب مهتاب ندیده همینه دیگه . دست به یه تار موی صورتش نزده ، امیر خان دست رو چه دختری گذاشته ماشاالله .

همه زنا پشت چشم نازک کردن و باهم گفتن ماشالله .

بعد رفتن مهمونا شهرزاد یه گوشه بق کرده بود . بعد چند دقیقه اومد بالا سرم و گفت اول فروغ بعدشم من ، چند نفر دیگه فدا بشن تا همایون ادای عاشق پیشه ها رو دربیاره برات ؟

منتظر جوابم نموند و رفت .

واقعا فروغ و شهرزاد داشتن فدای عشق همایون میشدن؟

شهرزاد حتی شوهرشو نمی‌شناخت ، حتی خونشو ندیده بود و لباس عروسشو تا صبح عروسی نپوشیده بود .

دلم براش می‌سوخت ، هزار بار با خودم مرور کردم اگر من اون روز میگفتم حسن با شهرزاد نبوده الان حتما شهرزاد وضعیتش بهتر بود .

اونشب برعکس عروسی میترا همه زود برگشتن ، طلا بلافاصله اومد تو اتاقم و گفت خانم خبر دارم برات

با تعجب گفتم نکنه شهرزاد گفته نه ؟

طلا خندید و گفت نه بابا دختره تا رسیدن به اونجا گریه میکرد همین که رسید اونجا ورق برگشت و شد یه آدم دیگه .

می‌گفت میخندید آخر شب هم دست آقا همایون و مادرش بوسید و رفت سر زندگیش .

از این رفتار دوگانه شهرزاد تعجب کردم ، با خودم فکر کردم حتما همایون تهدیدش کرده یا از ترس شوهرش بوده .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792