2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 487340 بازدید | 2845 پست

۵۷



از تعریف های فروغ خندم گرفته بود ، دوباره شده بود همون فروغ سابق

رفتم بغلش کردم و گفتم این خنده ها از روی غمه یا شادی ؟

فروغ تلخ خندیدم  و گفت نمی‌دونم ...

از یک طرف رها شدم از عشقی که بهش امید واهی داشتم ، حس سبکی دارم شاهگل عین آدمی ام که انگاری گریه کرده و الان سبک شده ، نمی‌دونم غم هست ولی سبکم ...

محکم تر بغلش کردم و گفتم همایون گفته آقای دکتر خیلی خوبه ، فروغ با تعجب منو از بغلش جدا کرد و گفت همایون به تو گفت ؟

ترسیده از حرفی که زدم گفتم نه بابا ، به شهرزاد گفته.

فروغ خندید و گفت بیا بریم پایین یکم به این دختره پریسا بخندیم ، افاده ها طبق طبق .

نمی‌دونم چرا جفتمون رو دور خنده افتاده بودیم ، انگار نه انگار امشب قرار بود قول و قرارای شوهر دادن فروغ بزارن .

فروغ بهم نگاه کرد و گفت یه وقت با این لباس نیای ها ، همچین درست حسابی موهاتو واکن اون لباسی که برات از لاله زار خریدم بپوش و بریم این دختره رو سیر تماشا کنیم .

فروغ رفت و گفت دیر نکنی ها !

لباس پوشیدم و مشغول شونه زدن به موهام بودم که در اتاقمو زدن.

بعد چند لحظه مکث در باز شد و همایون با لبای خندون گفت میگم خوب شد که اتاقمون بهم نزدیکه ، تا حالا صدای خنده هاتو نشنیده بودم

چی شده که انقد خوشحالی ؟

لبخندی زدم و گفتم سر صبح ندیده بودند شاد بودم .

همایون اخماشو توهم کشید و گفت می‌دونی به این کار تو چی میگن ؟

سو استفاده از ضعف آدم

گفتم آره ، شبیه کاری که تو با فروغ کردی .

همایون بی حوصله یه چیزی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت .

همایون درست می‌گفت ، پشتم بهش گرم بود اونقدر گرم که نه از دعواهای بدری خانم میترسیدم نه از فلک شدن و تحقیر شدن .

انگاری حتی بدری خانم هم فهمیده بود پشتم به یه چیزی گرمه ، از وقتی اومده بودیم اینجا اصلا سر به سرم نمیذاشت .

پله ها رو پایین میومدم و صدای ظریف ناآشنای دختری رو می‌شنیدم که با خنده گفت همایون جان اینبار که رفتی شیراز حتما منو هم همراه خودت ببر ، شنیدم بهار شیراز ادمو مست خودش می‌کنه .

چشمم به چشم همایون افتاد که داشت بهم نگاه میکرد ، پیرو نگاه همایون چشم پریسا و مادرش هم برگشت سمتم .

هیچکدوم از جاشون بلند نشدن ، تا حالا هیچکس به خاطر من از جاش بلند نشده بود چرا انتظار داشتم اینا از جاشون بلند بشن؟

۵۸



چرا انتظار داشتم اینا از جاشون بلند بشن؟

رفتم جلو و سلام کردم ، مادر پریسا از جاش بلند شد و با اکراه دست داد ، پریسا سرجاش نشسته بود . دستمو که به سمتش دراز کردم لیوان چایشو زمین نذاشت و دست نداد .

با حرص بهش نگاه کردم و خواستم بشینم که صندلی خالی نبود ، فروغ گفت بیا جای من بشین برم برات یه چایی بریزم .

هنوز حرفمو نزده بودم که همایون بلند شد یه صندلی آورد گذاشت کنار صندلی خودش و گفت بشین .

متوجه نگاه های زیر چشمی شمسی خانم بودم .

پریسا گفت معرفی نمیکنی همایون ؟

همایون گفت شاهگل مهمان مادرم هستن .

خبری از بدری خانم نبود مریض احوال بود و مشغول استراحت بود وگرنه حتما منو ضایع میکرد .

پریسا مدام از خودش تعریف میکرد و از معلم جدید زبان خارجه اش می‌گفت و این که معلمش گفته شاگردی به با استعدادی تو توی دنیا نیست .

همایون هم بی توجه بهش فقط سرتکون میداد، یکهو بی مقدمه اومد بالا سرم و گفت برو سرجای من بشین با همایون کار دارم .

صندلی شو نزدیک تر کرد و دقیقا بغل به بغل همایون نشست چند کلمه ای باهاش حرف زد که به سختی هم نشد بشنوم .

بعد از توی کیفش یه چیزی درآورد و داد به همایون .

همایون گذاشت رو میز ولی پریسا دوباره جعبه رو برداشت با خنده نگاه به همایون کرد و گفت دستتو بده .

دست همایون گرفته بود و ساعت بند چرمی رو انداخت تو دستش .

همایون نگاهی به ساعت کرد و شمسی خانم برای این که حرف عوض بشه رو کرد به فروغ و گفت برای شب لباس چی میپوشی؟

بین حرف و حدیثا متوجه شدم که مادر پریسا و مادر آقای دکتر باهم دوست صمیمی هستن و حتی پریسا هم با خواهرش خیلی رفت و آمد داره .

همایون نیم ساعتی نشست و بعدش بی حوصله گفت من میرم بالا یکم استراحت کنم ، خیلی سرم درد می‌کنه تا ناهار منو بیدار نکنید .

میدونستم داره فرار می‌کنه همیشه همین حرف تکراری رو میزد .

به یک ساعت نکشید که پریسا حوصله اش سر رفت.

گفت من برم یه بهار نارنج دم کنم برای همایون شاید سردردش بهتر شد ها ؟

اینو گفت و رفت بالا .

تا انداختن سفره یک ساعتی طول کشید ، بدری خانم هم به جمعمون اضافه شد و همه سر سفره آماده بودن که شمسی خانم گفت فروغ جان قربون دستت میری پریسا و همایون رو صدا کنی ؟

تعلل فروغ که دیدم گفتم تو بشین من میرم ، تو اتاق هم یه کاری دارم .

به راهرو که نزدیک میشدم صدای خنده‌ی پریسا رو میشد شنید ، نمی‌دونم حسادت بود یا هر چیزی اما عصبی بودم از دست همایون .

نزدیک اتاق که شدم صدا به وضوح شنیده میشد ، مشخص بود در اتاق بازه

صدای پریسا رو شنیدم که گفت میگم این فروغ رو چرا دادی به دکتر ؟

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۵۹



صدای پریسا رو شنیدم که گفت میگم این فروغ رو چرا دادی به دکتر ؟

این دختر چشم ابیه هم خوب چیزیه ها ! درسته ناقصه اما دکتر براش این چیزا مهم نیس یه همدم میخواست این دختره خوش برو رو تره ها ؟

منتظر جواب تند همایون بودم ولی زد زیر خنده و گفت میخوای امشب جفتشون بنشونم جلوی دکتر ؟

عصبی رفتم جلوی در ، تا همایون متوجه حضور من بشه چند لحظه ای طول کشید .

همایون دراز کشیده بود روی تخت و پریسا بالاسرش مشغول نوازش کردن موهاش بود .

همایون که منو دید عین جن زده ها از جا پرید و گفت چیزی شده ؟

فقط آهسته گفتم سفره پهن شده .

پریسا با صدایی که منم بشنوم گفت دختره در زدن بلد نیس ؟

به سرعت ازشون دور شدم ، اونقدر چهرم گرفته بود که فروغ به محض دیدنم متوجه شد ، گفتم چیزی نیست .

همایون و پریسا که اومدن کنار هم روبروی من نشستن .

به زحمت غذا رو قورت میدادم ، هر لقمه غذا انگاری گلومو خراش میداد بس که بغض داشتم .

دو سه قاشق پلو بیشتر نخورده بودم که فروغ آهسته دوباره پرسید چیزی شده ؟ چرا غذا نمیخوری؟

بیا خورشت بریز .

برام خورشت کشید که همایون گفت شاید غذا باب طبعتون نیس .

بدون این که حتی نگاهش کنم گفتم نه خیلی هم خوبه .

چند لحظه بعد دوباره همایون گفت شاهگل خانم پارچ دوغ بهم میدین؟

پارچ دوغ آوردم بالا سمت روبروم ، نمی‌خواستم نگاهم بهش بیفته .

همایون هم متوجه شده بود .

بعد جمع کردن سفره مدام میخواست یه جوری باهام هم کلام بشه ولی سریع رفتم آشپزخونه کمک زیبا .

میومد داخل آشپزخونه میرفتم سمت مهمونا ، حتی اتاقم نرفتم چون میدونستم تا برم سر و کله اش پیدا میشه .

یاد روزای اول افتادم که ازش متنفر بودم و یه آدم هیز میدیدمش ، دقیقا همون احساس رو بهش داشتم ، اما انگاری یه حس بد هم از درون منو میخورد .

توی ناخودآگاهم خوشبختی رو دیده بودم که حالا آوار شده بود روی سرم .

تا غروب پریسا و مادرش خونه بودن و خدافظی کردن و رفتن همه مشغول بودیم برای مراسم خواستگاری شب .

همایون یه گوشه روی صندلی نشسته بود و مدام امر و نهی میکرد و به این و اون گیر میداد .

وقتی عصبی میشد این کارا رو میکرد ، مدام نزدیک بود بغضم شکسته بشه ‌.

رفتم تو ایوون و چند تا نفس عمیق کشیدم ، صدای پای آشنای همایون شنیدم که گفت این مسخره بازیات برای چیه شاهگل ؟

۶۰




این مسخره بازیات واسه چیه شاهگل ؟

چرا هی صدات میزنم نگام نمیکنی ، هی باهات می‌خوام حرف بزنم ازم فرار می‌کنی .

برگشتم زل زدم تو چشماش و گفتم بگو ؟

+چیو ؟

_ کاری که داری همین الان بگو و من بعد این دیگه باهام کاری نداشته باش

همایون چشماشو باریک کرد و گفت تو چرا هرروز صبح که بیدار میشی یه مسخره بازی جدید یاد میگیری ، اگر میخوای ناز کنی پیش من عزیز بشی به اندازه کافی میخوامت خیالت راحت .

پوزخندی زدم و گفتم اونقدر که امشب منو بنشونی جلوی آقای دکتر و ببینی منو میخواد یا فروغ رو ؟

نظر خودت چیه به نظرت کدوممون میخواد ؟

ولی من آقای دکتر رو نمی‌خوام ، من محمد رو می‌خوام . تو که غریبه نیستی خیلی ازش خوشم اومده .

خوش برو رو

خوش صحبت

خیلی هم ...

ضربه ای که به دهنم خورد اونقدر محکم و ناگهانی بود که فقط حس کردم بینیم بی حس شده .

یهو فروغ با فاصله ازمون جیغ آهسته ای کشید و گفت چیکارش کردی ؟

همایون خواست توضیحی بده که رفتم سمت فروغ ، قطره های خون روی ایوون خونه میچکید .

دستمو جلو بینیم گرفتم و سریع دویدم سمت اتاق .

فروغ آهسته اشک می‌ریخت و گفت فقط بگو چرا این بی خاصیت باید بزنه تو دهن خواهر من ؟ چیکارش کردی ؟

من فقط یه آقای دکتر شنیدم ، نکنه بخاطر من رفتی باهاش دعوا کردی ها ؟

فروغ می‌گفت و من آهسته اشک میریختم ، صدای در اومد

همایون بود ، با دیدن فروغ یکم این پا اون پا کرد و گفت چیزی نمونده تا مهمون ها بیان آماده بشین فروغ خانم .

تقریبا همه لباسم پرخون شده بود و خون دماغم بند نمیومد .

فروغ خواست از اتاق بیرون بره که گفتم بمون پیشم ، بگو طلا لباساتو بیاره .

طلا که اومد منو دید نگرانم شد گفت برم چند تا پارچه دیگه بیارم جلو دماغتون بگیرین ، هرکار میکردم خون دماغم بند نمیومد .

فروغ لباس هاشو پوشید و چند دقیقه بعد مهمونا رسیدن ، فروغ با دلهره کنار من نشسته بود که صداش زدن با ناراحتی گفت کاش میشد توهم بیای .

خندیدم و گفتم با این وضعیت ؟

فروغ نفسی کشید و گفت من میرم پایین ولی شاهگل تو باعث شدی بفهمم این مرد به درد زندگی نمیخوره شاید واقعا با آقای دکتر خوشبخت بشم .

۶۱



خون دماغم بند میومد با کوچیک ترین حرکتی دوباره از دماغم خون جاری می‌شد ، بی حال تکیه داده بودم به دیوار که در اتاق زدن و در باز شد مطمین بودم همایونه‌. با شنیدن صدای غریبه ای که گفت پس دوست و یاور همیشگی فروغ خانم شمایی به خودم اومدم . چشامو که باز کردم مرد جوانی با موهای جوگندمی دیدم ، کت شلوار پوشیده بود و با لبخند بهم نگاه کرد فروغ و همایون پشتش بودن ، از جام بلند شدم که اشاره کرد بشینم . خندید نشست کنار تختم و گفت از همون ثانیه اول فروغ خانم اضطراب داشت و نگرانی تو چشماش دیده میشد . جویا که شدم دیدم نگران شماست میزارید یه نگاه بندازم ، دستمال زدم کنار و نگاه کرد به بینیم . فشاری وارد کرد و گفت نشکسته ولی ضربه بدی خورده از پله ها افتادی ؟ سر تکون دادم آره خندید و گفت ما تو مجلس خواستگاری هم باید با کیف طبابت بریم به همایون گفت برم از تو ماشین کیف بیارم یه پانسمان کنم و یه مسکن بخوره حتما بهتر میشه . دکتر که رفت فروغ لبخندی زد ، از خنده فروغ خندم گرفت . چشمکی به نشونه تایید زدم و فروغ سرشو به زیر انداخت . همایون اومد جلو و گفت شاید ضعف کردی ، ظهر هم غذای درست حسابی نخوردی . فروغ خانم میخوای برو براش یه شربتی چیزی درست کن بیار ، فروغ با اکراه خواست از در اتاق بیرون بره که گفتم نرو ، هیچی نمی‌خوام فقط بمون . همایون کلافه تکیه داده بود به دیوار و سرش رو به سقف چشماشو بسته بود و دکتر بینیمو پانسمان کرد و گفت میتونی لباستم عوض کنی ، دو سه روزی حمام نری بهتره ، فردا میام یه نگاهی میندازم به نظر من شکستگی نداره . دکتر و فروغ که رفتن همایون اومد جلو چیزی بگه ولی نمیتونست حرفی بزنه یا شایدم روش نمیشد . از توی صندوق پیرهن دیگه ای دراوردم و به در نگاه کردم . متوجه نگاهم شد و خودش رفت . مهمونا که رفتن فروغ دوید و اومد تو اتاقم ، برام شربت و شیرینی آورده بود . خندیدم و گفتم چقدر آروم و محجوب بود این آقای دکتر . فروغ سرشو به زیر انداخت و گفت اون پیرمرد چرکویی که فکر میکردیم نبود ، اینو گفت و دوتایی خندیدیم . +از مامان بدری اجازه گرفت فردا بیاد دنبالم باهم بریم تهران و بچرخیم گفت باهام حرف داره چشام داشت از حدقه بیرون میزد _ بدری خانم هم اجازه داد ؟ + نه بابا ، گفت تا زنت خونه خودت نبردی حق همچین کاری نداری اما با وساطت شمسی خانم و همایون قرار شد فردا بیاد رو ایوون بشینیم در حد ربع ساعت باهاش صحبت کنم . لبخندی زدم و گفتم یعنی چی میخواد بگه؟

۶۲



فروغ گفت نمی‌دونم فقط امیدوارم نگه منو نمی‌خواد . با ناراحتی گفتم چرا نخواد ؟ اگر نمی‌خواد چرا اومده خواستگاری؟ این چه حرفیه تو میزنی؟ فروغ خنده ای کرد و گفت چه بدونم ، گفتم شاید اینم مثل همایون دلش خواست منو پس بزنه . راستی دماغت بهتره ؟ _اوهوم ، فقط یکم درد می‌کنه +چی بهش گفتی ؟ _ هیچی فقط گفتم تو دکتر نمیخوای و اون حق نداره به زور تو رو زن اون کنه . فروغ اومد بغلم کرد و گفت بمیرم برات شاهگل . لبخندی زدم و گفتم خدا نکنه این چه حرفیه . خواست بره بیرون که گفتم من امشب میام کنارت می‌خوابم میشه ؟ فروغ خندید و گفت چرا نشه ؟ اصلا هر شب بیا ، اینجوری بهتره . میدونستم همایون بالاخره سر و کله اش پیدا میشه برای همین رفتم تو اتاق فروغ خوابیدم . صبح روز بعد وقتی اومدم تو اتاق متوجه گل یاسی شدم که روی بالشتم بود . امین الدوله های حیاط بود ، من عاشق بوی یاس بودم . با تمام وجودم نفس کشیدمش اما بوی خوشش متوجه نمی‌شدم ، دماغم پانسمان بود . با ناراحتی رفتم تو بالکن و گل انداختم پایین تو ایوون . خواستم از اتاق بیرون بیام که دم در اتاق همایون دیدم . گفتم شاهگل ؟ صداش می‌لرزید اما نه لرزش صداش نه حال پریشونش به چشمم نمیومد . جوابشو ندادم که گفت حق داری جواب ندی ، اما بدون اشتباه فکر می‌کنی . اصلا اون چیزی نیست که تصور میکنی ، باور کن حال من بدتره . از کنارش گذشتم و صداشو شنیدم که گفت لعنت به من . فروغ خودشو برای عصر آماده می‌کرد ، یه دست لباس جدید پوشید و موهاشو مرتب کرد . روی ایوون نشسته بود با دکتر صحبت میکرد و من کنجکاو بودم دوباره درست و حسابی دکتر رو ببینم ، رفتم روی بالکن و نگاه به ایوون انداختم . لبخند روی لب فروغ انگار آب روی آتیش بود . نیم ساعت رد نشده بود که فروغ اومد تو اتاق و گفت فرامرز میخواد بینیتو دوباره معاینه کنه . دکتر همراه همایون اومدن بالا ، نگاهی به دماغم انداخت و گفت پانسمان رو باز میکنم درد نداره اما شاید حس بدی داشته باشه . پانسمان که باز کرد گفت بهتری ؟ سری تکون دادم که همایون کلافه کرد فرامرز جان اگر لازمه ببریمش بهداری ؟ دکتر نگاه معنی داری به همایون کرد لبخندی زد و گفت نه لازم نیست ، فقط مواظب باش دوباره ضربه نخوره . فرامرز از ما خدافظی کرد و رفت ، فروغ نشست روی تخت و گفتم بدو تعریف کن . +دکتر بهم گفت اصلا دلت میخواد با من ازدواج کنی ؟ +اگر ذره ای دلت نمی‌خواد با من ازدواج کنی یا زن من بشی بهم بگو چون من می‌خوام تو توی خونه من احساس خوشبختی کنی

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز