2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 486493 بازدید | 2845 پست

قسمت سی و سه



مهر انگیز خانم می‌گفت الان فروغ من مهم تره ، مامان می‌گفت یکی فروغ پیدا کنه و اشک می‌ریخت . وسط این سر و صداها یهو صدای همایون اومد که گفت مگه بچه ای که یهو غیب میشی میری تو زمین ؟ اهل یه خونه رو اسیر خودت کرده بودی ، هممون نگرانت بودیم داشتیم سکته میکردیم دختر . فروغ لبخند مرده ای گوشه لبش داشت ، چشاش ورم کرده بود مشخص بود گریه کرده . دوید اومد سمت بدرالملوک خانم ، تکونش میداد و گریه میکرد .‌ رو صورتش آب میریختن بلکه بهتر بشه بعد چند دقیقه به هوش اومد و فروغ که دید محکم بغلش کرد و گفت ، داشتم میمردم نور چشمم کجا بودی تو ؟ فروغ با ناراحتی گفت به یاد بچگیام که بابا میرفتیم روی بوم رفتم اونجا . با فاصله از بقیه کنار همایون ایستاده بودم ، آهسته زیر لب گفت الآنم بچه ای دختره‌ی لوس بی خاصیت . مادر همایون گفت دختر عمو جان بیا بریم تهران و با من لج نکن ، اونجا درمان میشی کلی دکتر و طبیب از فرنگ برگشنه هست ‌. دلت برای خودت نمیسوزه برای این دختر بسوزه که همه امیدش تویی . بدرالملوک خانم گفت طاقت دوری فروغ ندارم ، مادر همایون گفت خب فروغ خانم هم میاد قدمش روی چشم ... اصلا همه باهم بیاین . مهرانگیز خواست با ذوق حرفی بزنه که بدرالملوک خانم گفت کلی از املاک شهر شوهر مرحومم فروختم و اینجا ملک و املاک خریدم باید مهرانگیز بمونه بهشون رسیدگی کنه . من با فروغ میام ، نگاه به چشمای فروغ انداختم که از جا پرید و گفت پس شاهگل هم بیاد . بدرالملوک خانم گفت خونه مردم مهمون خونه نیست که همه رو ببریم ، فروغ اشک ریخت و گفت بدون شاهگل من نمیتونم شما رو به خدا شاهگل هم بیاد التماستون میکنم . بدرالملوک خانم خواست چیزی بگه که مادر همایون گفت دختر عمو جان ازت دلخورم ، یعنی چه که خونه مردم ؟ سه ماهه مهمونت شدم که الان نیای خونه من بمونی ؟ اصلا باید بیای ، تا بهار پیش من میمونی و بهار باهم برمیگردیم شیراز وسط تعارف ها فروغ یک ریز اشک می‌ریخت که شاهگل هم باید بیاد . دست آخر بدرالملوک خانم رضایت داد که منم برم ، تو دلم رخت میشستن ، این چه کاری بود که تو کردی فروغ ؟ تک سرفه ای کردم و گفتم من اینجا بمونم کمک دست مهرانگیز خانم باشم بهتر نیست ؟ بتول خانم گفت چرا اینجوری اگر بزاری بری ما دست تنها میشیم تو نرو ، بمون همینجا. متوجه پوزخند همایون شدم ، شاید تو دلش فکر میکرد دلتنگ مرد خیالیم تو شهر خودمون شدم

قسمت سی و چهار



ممنونم که قبل خوندن لایک میکنید 🤍



بدرالملوک خانم گفت وقتی هم بودی کمک دست نبودی الآنم ساکتو ببند همسفر فروغ شو .

حالم بد بود ، تازه داشتم از این کابوس و از این رویای خانم خونه شدن که مثل خوره تو جونم افتاده بود راحت میشدم ، هوا برای نفس کشیدن نبود .

از اتاق دراومدم و رفتم رو پله های راهرو نشستم ، همایون اومد کنارم ایستاد و گفت باید خیلی سخت باشه ، دلتنگی برای آدمی که منتظرته...

با مادرم صحبت میکنم شاید بتونه کاری کنه همسفر ما نشی .

سرمو گذاشتم رو زانوهام و آهسته اشک ریختم ، اینبار برای درد نبود که من برای درد هام اشک نمیریختم برای تسلیم شدن بود در برابر سرنوشت ، قرار بود توی تهران چه بلایی سرم بیاد ؟ اصلا قرار بود چیکار کنیم ؟

حرف همایون هم افاقه نکرد و خیلی زود بار سفر بستیم. با بقچه ای که توی دستم بود سوار ماشین شدم .

به خونه نگاه کردم ، همش حس میکردم دیگه قرار نیست از تهران برگردم ، یه حال عجیبی داشتم که نمی‌دونستم بخاطر چیه ...

دو تا ماشین بودیم که راه افتادیم سمت تهران ، توی مسیر چند بار توقف کردیم و عین چندبار همایون با فاصله از ما ایستاد و سیگارشو روشن کرد .

مادر همایون (شمس الملوک ) با ناراحتی نگاه به همایون کرد و به بدری گفت نمی‌دونم این بچه چش شده ، یهو انگار جنی شد و گفت برگردیم تهران . مدام سیگار رو لبشه بین خودمون بمونه چند باری هم دیدم نجسی میخوره شبا .

بدری خانم گفت زنش بده ،

شمسی سری تکون داد و گفت جرات ندارم یکی دوبار بهش گفتم زن بگیر اعتنایی نکرد ، دختر عمش خاطر خواهشه ، دختر رفیق و همدمم ستاره خانم خاطرخواهشه اما میگه نمی‌خوام .

دو سه ساله که بهش گفتم ولی میگه نمی‌خوام .

بدری خانم چشاشو ریز کرد و گفت خاطرخواهه ، تو تهران خاطر کسی رو میخواد که الان از دلتنگی طاقت نیاورد و گفت برگردیم تهران .

شمسی خانم گفت خب اگر خاطر کسی رو میخواد بگه ، بخدا دختر اعلی حضرت هم باشه راضیش میکنم این پسر فقط لب تر کنه . بدری همون‌جوری که چشاشو ریز کرده بود صداشو آروم تر کرد و گفت شاید برعکسه ها ؟ عاشق کنیزی چیزی شده !!

اینو که گفت قلبم تند تند میزد. همزمان فروغ هم گوش میداد و دستاشو که عرق کرده بود با گوشه پیراهنش خشک کرد .

شمسی خانم گفت بخدا کنیز هم باشه میگیرم ، برای پسر که بد نیست .

میگم خاطرشو می‌خواسته ، خدا بعد هشت تا دختر همایون به من داد تا جلوی بابای خدا بیامرزش سربلند بشم ، هر چی که بخواد براش مهیا میکنم فقط بچم راضی باشه حتی به کنیز خونه ...

میگیرم براش برای دلخوشی خونش ، یه زن اعیون هم میگیرم برای در و بیرونش .

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



قسمت سی و پنج


ممنون که قبل خوندن لایک میکنید



هر کیو بخواد میگیرم براش برای دلخوشی خونش ، یه زن اعیون هم میگیرم برای در و بیرونش . بدری خانم گفت خوب می‌کنی ، مرد رو باید راضی نگه داشت الآنم رفتیم تهران از زیر زبونش بکش بیرون خدایی نکرده کاری نکنه که بشیم اسباب حرف و حدیث مردم. توی راه مدام به حرفهای بدری و شمسی فکر میکردم این که یه زن وسیله دلخوشی همایون باشه ، پس خودمون چی ؟ کی اسباب دلخوشی ما باشه ؟ بالاخره رسیدیم تهران ، جلوی یه در بزرگ ماشین نگه داشتن و بعد چند دقیقه ماشین حرکت کرد سمت حیاط ، سرتاسر حیاط چراغ گذاشته بودن . یه عمارت بزرگ دو طبقه ته حیاط بود . توی مسیر ماشین سرتاسر درخت چنار کشیده بودن و کنار چراغ ها گل یاس و محمدی کاشته بودن . از ماشین که پیاده شدیم یه دختر جوون اومد اسپند دود کرد دست شمسی خانم بوسید و گفت شما که نبودی خونه هیچ صفایی نداشت . نگاه به همایون کرد و گفت خوش اومدین آقا ، صفا آوردین . همایون سری تکون داد و گفت به مهمونام کمک کن وسیله هاشونو بیارن . جلو تر از ما راه افتاد سمت خونه، غروب بود که رسیدیم ... وارد خونه که شدم ناخودآگاه سرم چرخید سمت در و دیوار خونه ، چقدر همه چیز قشنگ بود . شمعدون های نقره ، لاله ها و لوستر ، فرشای دستبافت و صندلی های روسی ، چقدر تهران با همه جا فرق داشت . همایون خوش امد گفت و معذرت خواهی کرد که خستس و رفت سمت طبقه بالا ، با نگاهم دنبالش میکردم که از پله ها بالا می‌رفت نگاه من به فرشای قرمز پله ها بود و اون نرده های چوبی اما همایون رد نگاه منو گرفت و فکر کرد به اون نگاه میکنم . بعد از چای خوردن تو فنجون های چینی که بنظر قیمتی می‌رسیدن دختری که الان میدونستم اسمش طلاس اتاق منو بهم نشون داد ، گفتم من و فروغ یه جا میمونیم . دختر خندید و گفت آقا همایون گفتن اتاق جدا بهتون بدم . وارد اتاقم که شد رفتم روی بهارخواب ، سرتاسر نمای جلویی طبقه دوم دوتا بالکن بود ، اتاق من به بالکن در میخورد و نفهمیدم اتاق کی به بالکن بغلی در میخورد . نشستم رو صندلی کنار تختم و به خودم توی آینه نگاه کردم ، به چشای ابی روشنم که گاهی طوسی دیده میشد ، به پوست روشنم و موهای خرماییم . دست کشیدم به ابروهای مشکیم و مرتبشون کردم ، از برانداز خودم تو آینه خندم گرفت . چرا میخواستم خوشگل تر بنظر برسم ؟ مگه نه این که همه عمر توی دلم به این مغرور بودم که دختری به خوشگلی من هیچ‌جا نیست؟

قسمت سی و شش



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍🥰



مگه نه این که همه عمر توی دلم به این مغرور بودم که دختری به خوشگلی من هیچ‌جا نیست.

دست بردم لای موج موهام و تکونشون میدادم که یکی در زد و وارد شد .

شهرزاد بود ، بعد ماجرای گوشواره باهاش خیلی سرسنگین بودم .

سلام داد لبخندی زد و نشست رو تخت و گفت میگم شاهگل ما خونمون پشت این ساختمونه ، خان داداش بعد فوت بابا اون ساختمون برامون ساخت که همه یه جا زندگی کنیم . اگر دوس داری بیا اونجا بمون ، اونجا هم اتاق اضافی داره .

با ناراحتی گفتم نمی‌خوام شهرزاد ، نه می‌خوام بیام تو اتاقت نه می‌خوام دردسر جدید درس کنی .

شهرزاد با ناراحتی گفت من چیکاره بودم ؟ همایون گفت گوشواره رو بدم بهت منم دادم ، الآنم که انگاری جن زده شده یهو کلا از فکرت اومده بیرون خدا رو شکر . دیگه ناراحتیت از من چیه ؟

گفتم چرا از فکرم اومده بیرون ؟

سری تکون داد و گفت چه بدونم ! آخه ‌قبل اومدن به تهران سر مادرش غر میزد چرا اینو با خودتون میارین تهران

با شنیدن حرفش ناراحت شدم ، ابروهامو توهم کشیدم و گفتم مگه جای اون تنگ کردم ؟ عجبا

شهرزاد شونه هاشو بالا انداخت و گفت آشتی ؟ لبخند کجی زدم و گفتم آشتی .

دستمو گرفت و گفت بدو بیا دنبالم بریم تو اتاقم ، منو دنبال خودش میکشید و من چند بار نزدیک بود زمین بخورم ، خندش گرفته بود و سرعتشو بیشتر کرد .

پشت سرش تلو تلو می‌خوردم و با صدای بلند دوتایی میخندیدیم که با دیدن همایون تعادلمو از دست دادم و افتادم جلوی پاش ، شهرزاد از دیدن من بلند خندید و خودمم نتونستم جلو خندمو بگیرم .

همایون با دیدن من اول لبخند رو لبش نشست خواست چیزی بگه که حرفشو خورد و چهرش غمگین شد و رفت .

شهرزاد منو برد تو اتاقش ، خونشون به قشنگی خونه مادر همایون نبود اما بازم در مقایسه با زندگی بدرالملوک خانم خیلی شاهانه بود .

در کمدش باز کرد و گفت همایون دوست و رفیق زیاد داره ، اکثر آخر هفته ها هم تو طبقه پایین مهمونی میگیره . همه هم وزیر و وکیل ...

گفتم خب که چی ؟ با ناراحتی یه نگاه بهم انداخت و گفت خب که چی ؟

دختر یه نگاه به خودت تو آینه انداختی ؟ تو با این خوشگلی دل هر مردی رو میبری ، وقتی دل از همایون بردی دل بردن از بقیه که کاری نداره‌.

بیا اینو بپوش ببینم چه شکلی میشی ، کت و دامن زرشکی رنگی رو گرفت جلو صورتم . تا حالا جز پیرهن گشاد چیزی نپوشیده بودم .

گفتم اینو کجا بپوشم ؟ خندید و گفت عروسی ننم بپوش ، خب وقتی مهمونی هست الکی اینو بپوش و از بین مهمونا بگذر و بگو میخوام برم خونه پشتی یه سر به شهرزاد بزنم .

قسمت سی و هفت



ممنون که قبل خوندن لایک کردی 🥰🤍



مطمینم از بین اون مردا بالاخره چشم چندتاشونو میگیری.

گفتم بگیرم که چی بشه ؟

شهرزاد گفت که مثل یاسمین بری شاهانه زندگی کنی ، تازه تو کجا و اون کجا !!

اون اونقدر بر و رویی نداشت ها ولی زرنگ بود ، انگار نه انگار قرار بود زن حسن بشه ...

با تعجب گفتم زن حسن بشه ؟ سر تکون داد و گفت آره دختره خیره سر خودشو وبال گردن یه سرهنگ کرد ، الان جوری راه می‌ره که خدا رو بنده نیست ، همون بهتر که زن اون پیری شد ، اصلا لیاقت حسن رو نداشت .

تو ذهنم هزار تا سوال بی جواب بود ، نشستم رو تختش که گفت چرا نمیپوشی؟ سری تکون دادم و گفتم می‌پوشم ، رفت از تو کشو چند تا وسیله برداشت و گفت یه مادام ارمنی اینا رو از فرنگ میاره ، دیگه سرخاب سفیداب کشیدن بین زنای تهرانی معنی نداره . به لباشون ماتیک میزنن .

کشید رو لبم و گفت پناه برخدا ، چقدر تغییر کردی .

کاش همیشه به این لبای بی رنگ از اینا بزنی ، بیا چشاتم سرمه بکشم .

نگاه به خودم تو آینه کردم ، چقدر تغییر کرده بودم . خودمو نشناختم ، همیشه با لبای پوست پوست و بی رنگ و لباسای گشاد خودمو می‌دیدم .

با اون آرایش و لباس انگاری خودمو نمی‌شناختم ، شهرزاد چند دست لباس گذاشت رو تخت و گفت اینا رو ببر

واسه من تنگ شده ، خیلی هم نپوشیدمش ها شاید یکی دو بار تو مهمونی ها پوشیدم .

نگاه به لباسا کردم و خواستم کت شلوار دربیارم که شهرزاد گفت نمی‌خواد در بیاری برو به فروغ هم نشون بده ذوق کنه .

اینجا روسری هم سر نکن ، دیگه کسی روسری سر نمیکنه .

گفتم بدرالملوک خانم چی؟ خندید و گفت اونم عادت می‌کنه والا منم از ترس مادرم روسری سر میکنم وگرنه بیرون که میرم روسری ندارم حتی تو مهمونی ها هم روسری ندارم . بعدشم تو شیراز هم یه بار روسری سر میکردی یه بار نمی‌کردی چه فرقی داره .

خواستم لباسا رو بردارم که گفت الان  میدم طلا برات بیاره تو برو استراحت کن .

هوا تاریک بود که از خونه مادر شهرزاد بیرون اومدم ، قدم از شهرزاد بلند تر بود و دامنش برام کوتاه بود و ساق پام دیده میشد .

برعکس شیراز اینجا حیاطش روشن روشن بود . رسیدم به حیاط جلویی خونه و از پله ها بالا رفتم که روی ایوون خونه همایون همراه یه پسر دیگه دیدم

همایون پشتش به من بود و پسر به محض این که منو دید لبخندی از سر ذوق زد و بی توجه به حرفهای همایون اومد سمتم و گفت افتخار آشنایی با کیو دارم ؟

قسمت سی و هشت



ممنونم که قبل خوندن لایک می‌کنی 🤍



افتخار آشنایی با کیو دارم ؟

پشت پسر همایون دیدم که سرکج کرده بود و بی تفاوت بهم نگاه میکرد ، معذب بودم . گفتم ببخشید نمی‌دونستم شما اینجایید خواستم سریع برم که پسر گفت نه خواهش میکنم باعث سعادته دیدن شما ، فکر میکردم تعریف خانم های بلوند و چشم آبی رو فقط میشه توی تعریف رفیق های از فرنگ برگشته شنید اما میبینم همایون پیش دستی کرده .

همایون پوفی از سر عصبانیت کشید و گفت شاهگل مهمون مادرمه ، سربه سرش نزار . پسر که انگاری ولکن نبود گفت میشه افتخار آشنایی با شما رو داشته باشم ؟ من محمدم

ببخشید اهسته ای گفتم و سریع از کنارش گذشتم ، پله ها رو چند تا یکی کردم و رفتم تو اتاق .

رو تخت که نشسته بودم نفس نفس میزدم ، بار اولی بود یه مرد ازم تعریف میکرد . اصلا بار اولی بود جلوی یه مرد اینجوری ظاهر میشدم .

اینجا ادماشم با آدمای شهر ما فرق میکرد ، قبل این فکر میکردم شیراز با شهر ما فرق داره و مردمش هزار سال فرق دارن با ما ولی انگاری آدمای این خونه خیلی متفاوت تر بودن .

از خجالت عرق کرده بودم ، رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم به لبای سرخم نگاه کردم و خجالت کشیدم .

آهسته زیر لب گفتم چقدر بی حیا شدی شاهگل ، ولی توی دلم آشوبی به پا بود .

بار اول بود اینجوری ازم تعریف میکردن ، انگار بار اول بود خودمو تو آینه می‌دیدم و نبودن انگشت اشاره دست چپم به چشم نمیومد .

زل زده بودم به خودم تو آینه که صدای همایون منو به خودم آورد

+ میذاشتی پات به تهران برسه بعد شروع میکردی ، خانم ها و سلطنه های اینجا هم برای قدم زدن توی راهرو خونه اینجوری سرخاب سفیداب نمیکنن

اونقدر برای اومدن به اتاق عجله داشتم که یادم رفته بود در اتاق ببندم .

همایون اومد داخل

+ اومدی اینجا قدمت رو چشم ولی آدم زیاد تو این خونه رفت و امد داره ، به دخترا هم گفتم وقتی میخواین بیاین و برین حواستون باشه مهمون نداشته باشم رو ایوون .

با پشت دستم میخواستم لبای سرخمو پاک کنم که همایون گفت پخش شد همش رو صورتت .

انگار لال شده بودم ، نمی‌دونم شایدم از شدت خجالت حرفی نمیزدم .

پوزخندی زد و گفت اکراه داری از هم صحبتی با مرد دیگه ای ولی انگار اکراه نداری از تعریف و تمجید مردا نه ؟

اونی که دلت پیشش گیره رسیدی تهران یادت رفت اکراهتو؟

دختر میذاشتی هوای تهران بهت بخوره بعد هوایی بشی .

سرجام وایستاده بودم و پر از خشم بودم ، اونقدر که نفهمیدم چند وقته همایون رفته و من دستمو مشت کرده بودم و ناخنامو فشار میدادم به دستم .

رفتم صورتمو شستم و لباس شهرزاد از تنم بیرون آوردم ، دلم نمی‌خواست دیگه بپوشمش .

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792