قسمت بیستم
شهرزاد با ناراحتی گفت اون یه حرفی زد تو چرا باور کردی ؟ نمیدونم اون شب چرا اونقدر عصبی بود اصلا اینجوری نیس بخدا . تو پاشو بریم ، گفتم نمیام .
شهرزاد گفت اصلا تو باغ نمیریم از اتاق دربیا بالاخره چارتا درخت که میبینی بیرون از اتاقت.
از اتاق بیرون اومدیم .
شهرزاد سریع به حنانه گفت که حسن خبر کن تخت بیاره نزدیک کوشک پشتی بزاره شاهگل سخته براش راه رفتن .
روی تخت نشسته بودیم که میترا اومد ، برعکس شهرزاد اصلا گرم نبود ، شبیه همایون بود برای همین زیاد ازش خوشم نمیومد .
تو حرفاش زیاد منو خطاب قرار نمیداد و بیشتر با فروغ حرف میزد .
مشغول خوش و بش بودن که همایون اومد ، سنگینی نگاهشو روی صورتم احساس میکردم .
سرمو بالا نیاوردم و حتی بهش نگاه نکردم ، گفت پات بهتر شده ؟
همینجوری که زل زده بودم به پایین گفتم بله بهترم خدا رو شکر .
همایون دست دست میکرد یه چیزی بگه که فروغ گفت بشینید براتون چایی بریزم .
همایون از خدا خواسته نشست گوشه تخت کنار میترا ، هنوز نگاهش روی من بود .
جام بلند شدم که فروغ گفت کجا؟
گفتم لرز افتاده تو تنم میرم تو اتاق ، داشتم میرفتم که شهرزاد گفت جونی براش نمونده از وقتی هم پاش اینجوری شده همش تو خودشه و زیاد صحبت هم نمیکنه .
فروغ با لحن تندی گفت دست گل شما بود که به آب دادی ...
نرفتم تو اتاق ، رفتم سمت اتاق حنانه . چند باری اومده بود بهم سر بزنه ولی یا شهرزاد بود یا فروغ و روش نشده بود بیاد داخل .
در اتاق زدم و رفتم تو که دیدم حسن دراز کشیده ، سرمو انداختم پایین و اومدم بیرون .
خونه حنانه اول باغ نزدیک در ورودی بود آهسته پیاده میومدم که همایون گفت پات بهتر شده ؟ سرمو تکون دادم و از جلوش گذشتم که گفت دارم باهات حرف میزنم . سر جام وایستادم و به زمین زل زده بودم ، یه قدم بهم نزدیک تر شد و گفت چرا به من نگاه نمیکنی؟
چند لحظه سکوت بینمون بود که دوباره با صدای بلند تری پرسید چرا به من نگاه نمیکنی؟
گفتم چرا نگاه کنم ؟ با صدایی که معلوم بود عصبیه گفت چرا به همه آدمای این خونه نگاه میکنی جز من؟؟ چرا به هیچ کدوم جواب سر بالا نمیدی جز من ؟
گفتم با اینهمه دبدبه کبکبه دردت همینه ؟ کهچرا نوکر صاحب خونه بهت نگاه نمیکنه ؟
دستشو آورد زیر چونم و صورتمو داد بالا و گفت خواستم آدم حسابت کنم ولی آدم نیستی، فکر کردی ذره ای به چشم من میای ؟
منتظر واکنش بدی از من بود ، لبخند محوی زدم و ازش دور شدم.
بعد اون دیگه زیاد همایون نمیدیدم ، بدرالملوک خانم هم مدام مریض احوال بود و میگفت قلبم تیر میکشه .