قسمت هفتم
اینو گفت و با اخم غلیظی درو بست و رفت ، فروغ با ناراحتی گفت ببخشید .
گفتم فدای سرت عادت دارم...
از بچگی همین بود ، همیشه فروغ انجام میداد و من تنبیه میشدم ، بدری خانوم از همون روز تولدم از من بیزار بود میگفت هم برای بابات نحسی داشتی هم برای ما ، اصلا خودتم نحسی که چهارتا انگشت داری .
نگاه به دست چپم انداختم ، با خودم فکر کردم پسره دست چپمو ندید وگرنه با خودش میگفت واقعا خدا تافته اینو جدا بافته ...
با فروغ رفتیم تو باغ ، وای از بهار شیراز ، بوی گل و شکوفه ها ادمو دیوونه میکرد .
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که همون صدای آشنا اینبار از مسافت دورتری گفت فروغ خانم ببخشید که صبح نشناختمتون ، چشامو باز کردم که فروغ گفت ولی من صبح شما رو ندیدم .
مرد دستپاچه گفت ببخشید من فکر کردم ایشون فروغه .
نگاهش کردم و گفتم من شاهگلم ، دختر کنیز خونه . مرد انگار بادش خوابیده بود و پنچر شد ، گلوشو صاف کرد و گفت اردیبهشت اینجا خیلی قشنگه ، مخصوصا که قراره یه مدت طولانی اینجا بمونیم کنار شما .
از دور مامان داشت نگاهمون میکرد ، میدونستم برای حرف زدن با مرد غریبه حتما یه کتک حسابی میخورم برای همین ازشون دور شدم .
تو باغ پر آدم جدید بود ، یه خانواده ده دوازده نفره .
دهقان باغ هم که یه مرد پیر بود مرده بود و حالا بجاش یه خانواده دیگه اومده بودن ، زنشو همون دیشب موقع ورود دیدم ، جوون بود شاید نهایت بیست سال ، داشتم میچرخیدم که از دور یه پسر بیل به دست بهم نزدیک شد و آهسته سلام کرد و رد شد . حتی بهم نگاهم ننداخت ، با خودم فکر کردم بیخود نبوده بدری خانم برای باغ دهقان جوون آورده ، حتی سرشو بالا نگرفت .
فروغ نفس زنون اومد پیشم و گفت دیدیش؟ همایون همایون که میگن همینه ، همون که مادرش بعد هشت شکم دختر اینو زاییده ، تازه باباش یه زن دیگه هم گرفت از قضا اونم سه شکم دختر زایید .
سوگلی یه ایل و طایفس ، چشاشو باریک کرد و گفت بنظرت از من خوشش اومده بود که دنبالم میگشت؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم ، فروغ خندید و گفت شوخی کردم مارو چه به اینا ...
🌹دوستان داستان تازه شروع شده از زبون شاهگل و قسمت های قبلی یک جورایی مقدمه بود برای آشنایی ...