من و مادر شوهرم هر دو مریض شدیم ،مادرشو برد دکتر ( با اینکه شوهر پولدار و ماشالله سرحال داره).وقتی برگشت گفت انقدر نگران بودم برای مامانم،منم گفتم برای منم نگران شو دیگه،گه همچین جوابی داد،خیلی دلم گرفته از دستش ،به معنای واقعی دلم شکست،شما بگید من چیکار کنم،بهش میگم باهم بریم خونه مامانت همش تنها میره،کاری کرده ک هر کی هر چی دلش میخواد بهم بگه،برعکس دایی و داداشم انقدر زن دوستن آدم کیف میکنه،همیشه مامانم بهشون میگه خانوماتون براتون میمونه ما رفتنی هستیم،قدر خانوماتونو بدونین
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عزیزم غصه نخور....فکر کردم من تاپیک زدم....چغدر شبیه هم هستیم....من که کلا بی خیال شدم....هرچی حساس تر میشدم بدتر میشد...زدم بی خیالی...خودم آرایش میکنم شاد نشون میدم به دلبری هاشون اهمیت نمیدم.....همیشه به من میگه خط قرمزم مادرمه.....منم ظاهرا جلوی شوهرم باهاش خوبم همین که شوهرم رفت بیرون اصلا نگاهش نمیکنم...بس که بین ما دخالت کرده دلمو سیاه کرده....