2777
2789
عنوان

پیامدها و راهکارهای زندگی با مادر خودشیفته و آزارگر

| مشاهده متن کامل بحث + 4220 بازدید | 207 پست
ممنونم عزیزم، لطف دارید. شما هم قطع رابطه کردید؟

بله بیش تر از یک ساله هی قطع رابطه و ارتباط مجدد بودیم از هر راهی وارد میشدن تا رابطه بگیرن،منم گفتم شاید پشیمونن ولی دیدم نه رفتارها بدتر از قبل ادامه داره،

یک ماهه سفت واستادم رو قطع ارتباط،تماس ها رو بلاک، یه عده از اشناهام زنگ میزنن میدونم برا اشتی کنون یا نصیحت هس پاسخ نمیدم،

هفته پیش مادرشوهرمم تیکه بارم کرد ولی برام اهمیتی نداره تصمیمی هست که گرفتم و پاش وامیستم،یاد گرفتم هر کی هم تیکه بارم کنه جوابشو ندم ولی بذارمش کنار

سلام دوستاننمی دونم هنوز کسی اینجا میاد یا نه، ولی این روزا خیلی دلم گرفته. بچه ها من بعد از اینکه ر ...

کامل درکت میکنم منم با همه اقوام قطع کردم فقط برا اینکه ایشونو (مادر) تو مجالس میبینم و اونجام رحم.نمیکنن و کلی اذیت میشم،

مادرشوهرمم خبردار شده قطع ارتباطم چند روز پیش با خنده میمرسید مامانت میاد یا دورین از هم؟!!

منم جواب سوالشو ندادم

ولی حقیقتا قلبم شکست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

کامل درکت میکنم منم با همه اقوام قطع کردم فقط برا اینکه ایشونو (مادر) تو مجالس میبینم و اونجام رحم.ن ...

حرفتون درسته، بهترین کار اینه که جواب ندیم. در واقع تلاش برای توضیح دادن این مساله برای کسانی که درکی از شرایط ندارن بدترین کاریه که میشه کرد. خوبی جواب ندادن و سکوت مطلق اینه که خودشون بعد یه مدت خسته میشن و دست از سرمون بر می دارن و اینجوری بی احترامی هم نمیشه. 

خدا رو شکر که همسرتون از این قضیه سوئ استفاده نمیکنه، نشون میده درک بالایی داره. 

شما با دلتنگی برای خواهر برادرا و بقیه اعضای خانواده چطور کنار اومدید؟  

حرفتون درسته، بهترین کار اینه که جواب ندیم. در واقع تلاش برای توضیح دادن این مساله برای کسانی که درک ...

من فقط یه برادر دارم که اونم سالهاست خودش رو از خانواده کنار کشیده درواقع بود و نبودش به حال من فرقی نداره و یه جورایی عادت کردم،

ولی با اقوام ارنباط رو کم کردم تو مهمونی ها شرکت نمیکنم اونم بخاطر اینکه ایشکنم اونجا حضور دارن و کلی بارم میکنن و همون مهمونی کوفتم میسه،حقیقتا اذیت میشم چون ادم به مهمونی هم نیاز داره ولی چ میشه کرد،درد مهمونی نرفتن بهتر از درد رفتن و حرف شنیدنو نشخوار فکری بعد اونه،سعی میکنم دلم گرفتنی برم پارکی طبیعتی جایی یا سرمو با اشپزی و ورزش و کتاب و رقص و موسیقی و کار و بچها سرگرم کنم،

ماهها پیش دلم برا داشتن پدر و مادر مهربون هم خیلی قنج میرف همش سعی میکردم کاری انجام بدم توجه بگیرم ولی دیدم تلاشم بی مورده و شدنی نیس،کم کم عادت کردم،

تو این قطع ارتباطم روزهای اول شبا کابوس میدیدم،خوابم خیلی افتضاح شده بود حتی مدیتیشن هم جواب نمیداد،یکی از دوستام ایت الکرسی رو بهم گف شبا موقع خواب میخونم حالم خیلی بهتره ازون موقع،

مطالب دکتر بهزاد چاوشی رم میخونم ایشونم میگن این مسیری که ماها انتخاب کردیم سخته و گاها ادم جا میزنه ولی خب همینه که هس،

گاها میگم ماها تو شرایطی هستیم کع از دو چیز رنج میلریم،

یکی ادمایی (همین والدین) که اذیتمون میکنن و باید بتونیم از پسشون بر بیایم و مدیریت روابط کنیم،یکی هم پدر مادری که دوست داشتیم تو سختی هامون بهشون پناه ببریم و نقطه امنمون باشن هم نداریم،

ولی خب همینه که هس،باید قدر خودمونو بیشتر بدونیم و ادمای خوب اطرافمون رو بشناسیم

من فقط یه برادر دارم که اونم سالهاست خودش رو از خانواده کنار کشیده درواقع بود و نبودش به حال من فرقی ...

ممنونم از توضیحاتتون. با تمام وجود درک می کنم وقتی میگید کسی رو نداریم تا نقطه امن زندگیمون باشه. من که دیگه بعد از حدود نزدیک به ۳ سال به این نتیجه رسیدم که چیزی که ما داریم تجربش می کنیم در واقع یه جور سوگه. درسته خدایی نکرده کسی از دنیا نرفته و همه در قید حیاتن، اما ما برای همیشه اونا رو از دست دادیم. فرق ما با کسایی که اعضای خانوادشون از دنیا میرن اینکه همه با اون افراد همدلی می کنن و دلشون براشون میسوزه، اما کسی از حال و روز ما خبر نداره و ما خودمون به تنهایی این بار رو به دوش می کشیم. حتی اگرم کسی بفهمه ما از خانواده بریدیم به جای همدردی کلی سرزنش، شماتت، تحقیر، متلک و در بهترین حالت نصیحت می شنویم که اینا هم بار درد ما رو صد چندان می کنه. 

در مورد کابوس هم من برعکس شما اوایل اصلا کابوس نمی دیدم اما الان مدتیه که از وحشت اندوه کابوسایی که میاد سراغم جرات نمی کنم برم بخوابم. اما امیدوارم این حالت موقتی و فقط یه مرحله سخت و ناخوشایند از فرایند بهبود باشه. امیدوارم به زودی دلم قرار بگیره و پذیرش این بی کسی برام راحت تر بشه. امیدوارم بعد یه عمر عذاب و سرگردونی  همه مون یه روز به آرامش برسیم...

ممنونم از توضیحاتتون. با تمام وجود درک می کنم وقتی میگید کسی رو نداریم تا نقطه امن زندگیمون باشه. من ...

دونه به دونه موردایی ک اشاره کردی عمیقا درک میکنم،

ما از دو بابت سوگواریم یکی بخاطر از دست دادن ادمی اصلیه زندگیمون بخاطر جبر روزگار،

یکی عم بخاطر زخمهایی که از همین ادما خوردیم،


گاها به حدی بغضی میشم میرم تو اتاق تو خلوتم هق میزنم ولی ب هودم.میگم فلانی این بی کسیت خیلی بهتر از شنیدن حرفایی هس که مغز استخونت رو بسوزونه

ممنونم از توضیحاتتون. با تمام وجود درک می کنم وقتی میگید کسی رو نداریم تا نقطه امن زندگیمون باشه. من ...


من سالها پیش تو عقد جدا شدم و بعدش ازدواج کردم و مادر شدم و..

الان کسی بخواد تو عقد بشه و مادرم بشنوه،بنظرت چه نظری میده؟!

میگه اشکال نداره اوناییکه تو عقد جدا شدن چون چیزایی که ندیده بودن رو دیدن! برا همین زرنگتر شدن و ازدواح خوب میکنن!

شنیدن این جمله چیزایی که ندیده بودن رو دیدن! متنفرم میکنه از مادری که خدا بهشت رو زیر پاش گذشته

من 32 سالمه،شما چند سالتونه؟

من ۳۹ سال. اتفاقا مادر منم خیلی دوست داشت من جدا بشم که شکست خورده برگردم و تا آخر عمر خدمتکارش بشم. حرفای رکیک تا دلت بخواد از این زن شنیدم و هنوز که هنوزه میشنوم. واقعا تحسینتون میکنم که تونستید مادر بشید. من که جرات نکردم. اصلا کلمه مادر رو میشنوم تا اعماق قلبم تیر میکشه. اگه وقت کردید و دوست داشتید از این تجربه برامون بیشتر بگید. وجود‌ بچه میتونه برای افرادی مثل ما کمک کننده باشه یا اوضاع رو پیچیده تر میکنه؟ در کل تحلیل خودتون از این موضوع چیه؟

من ۳۹ سال. اتفاقا مادر منم خیلی دوست داشت من جدا بشم که شکست خورده برگردم و تا آخر عمر خدمتکارش بشم. ...

من 27 سالگی مادر شدم اون موقع سر بودم و اصلا به اینکه ممکنه تو تربیت بچه ب مشکل بخورم نبودم و زدو دوقلو باردار شدم،

تا چهار سال اخبر هر کاری که والدینم میکردم قورت میدادم ولی چهار ساله جرات پیدا کردم جلوشون واستم،دوستی دارم که شرایطش مث ماهاس و مهاجرت کرده و با وحود مهاجرت هنوز غم مشکل با پدرمادرشو هضم نکرده،ایشون میگن نمیتونن اعتراضشونو با بیان رسا بگن و هنوزم جلوی پدر مادرشون ضعف دارن، به من میگن مادر شدن به تو جرات اعتراض داده و بنظرم راست هم میگن،

از بعد دیگه نگاه کنم به حریان،تو این چند سال هر بار که دلم شکسته از والدینم،بیشتر ب فکر رفتم که هودم مثل اونا نشم کلی مطالب روانشناسی خوندم و میخونم،محبتم قلبی تر شده و بچها پاک هستن خیلی پاک،همون محبت رو به من منعکس میکنن و من هر روز قدردان تر میشم نسبت ب محبت بچهام،گاها میگم اگه درد و شکستنم نیود الان این دید رو نداشتم و ممکن بود بلاهایی سر بچهام بیارم که سر هودم اومده،

الان قشنگ میدونم بچه موجودی هس که خدادبهمون داده و قراره چند سال پیششون باشیم،ما صاحبشون نیستیم،ازادی عمل دارن،دل دارن،کاملا اگاهام چه حرکتایی بزنم در اینده محبت بچهامو نخواهم داش،

و در اخر اینکه من دختر خیلی دوست داشتم و تصمسم داشتم حدود چهل سالگی برا بارداری نجدد اقدام کنم ولی با وضعیتی که توش قرار گرفتم و الان چشمم باز شده میترسم دخترم در جامعه ای که مرد سالار هس ادیت بشه،حتی میترسم خودم عقده هامو روی اون خالی کنم برا همین منصرف شدم و دیگه دلم برا دهتر داشتن نمیتپه،

شما هم اگه از وضعیت داخل خونتون مطمئن هستین و تو خودتون امادگی میبینین تو این شرایط فعلی مسیولیت مادر شدن رو میتونین ب دوش بگیرین اقدام کنین و یا فرصت بدید تا ارامش ب قلبتون برگرده و بعد اون اقدام کنین،

من خودم با توجه به مشکلات قبل ازدواجم ظاهرا افسردگی پنهانی داشتم که بعد زایمان بچهام و قرار گرفتن تو شرایط بحرانی و سخت عود کرد و مجبور شدم دارو استفاده کنم یه مدت

من ۳۹ سال. اتفاقا مادر منم خیلی دوست داشت من جدا بشم که شکست خورده برگردم و تا آخر عمر خدمتکارش بشم. ...

الانم گاها میترسم در اینده ناخوداگاه رفتارای مشابه والدین خودم داشته باشم برا همین ب همسرم سپردم احیانا زمانی ذره ای رفتار ماشایست با یچهام داشتم حتما بهم گوشزد کنن و جلومو بگیرن،

درباره منصرف شدن از داشتن دختر باید بگم فکر همسرم در تربیت فرزند دختر کمی بسته هس و مث قدیمیا فکر میکنه، گاها سعی میکنم فکر خودمو براش متن سازی کنم و دیکته کنم بهش ولی چون مطمئن نیستم چقدر اجتمال تغییر فکر دارن و تو شرایط قرار بگیرن چه رفتاری خواهند داشت نمیخوام رنجی رو ب خودم و دخترم اضافه کنم

الانم گاها میترسم در اینده ناخوداگاه رفتارای مشابه والدین خودم داشته باشم برا همین ب همسرم سپردم احی ...

عزیزم، هزار آفرین بر شما. خیلی ها با شرایط ما هستن که چون هیچ وقت رو خودشون کار نکردن دقیقا یکی میشن مثل مادر خودشون و حتی شاید بدتر. من واقعا به آدمایی مثل شما افتخار می کنم که اینقد رشد یافته و با درک و فهم هستن. چون خوب می دونم چقد سخته همیشه مواظب افکار و رفتارمون باشیم تا خدایی نکرده آسیب نزنیم یا آسیب بیشتر نبینیم. 

چقد عالی که میشنوم داشتن بچه تو‌ زندگیتون تاثیر مثبتی داشته. خدا برای هم حفظتون کنه. امیدوارم کردید... 

با توجه به اینکه به تازگی قطع ارتباط کردید خوشحال میشم اگر وقت کردید و دوست داشتید مراحل و احوالات مختلفی که به مرور در این راه تجربه می کنید با ما هم به اشتراک بذارید تا استفاده کنیم. 


خیلی میفهممت ولی دیگه حوصله توضیح دادن ندارم...حتی دیگه نمیتونم گریه کنم

سلام دوست عزیز

خیلی خوش اومدی و درست جایی اومدی. منم می فهممت و نیازی هم نیست توضیح بدی. همین که بگی دختر یه مادر آزارگر هستی کافیه که اینجا همه درکت کنن. رفتارهای این مادرا خیلی خیلی شبیه همه و آسیبهایی هم که ما دیدیم همینطور. اگر وقت کردی صفحات قبل رو بخون، شاید تجربه بچه ها به دردت بخوره. و در آخر اینکه اینجا همیشه بروی کسایی مثل شما بازه، هر وقت حوصله و تمایل داشتید بیشتر از خودتون و دردی که هیچ کس نمیتونه عمقشو بفهمه بگید...

عزیزم، هزار آفرین بر شما. خیلی ها با شرایط ما هستن که چون هیچ وقت رو خودشون کار نکردن دقیقا یکی میشن ...

بخام بگم باید برگردم به سالهای کودکیم،

تو پنج سالگیم شدیدا پرخاشگر بودم برادرمو خیلی اذیت میکردم حقیقتا،میدونی انگار مرغ سر کنده بودم ک ارامش نداشتم الان ک مطالعه میکنم میبیتم بچه پرخاشگر احتنال زیاد افسردگی داره،اون حالتو داشتم تا اینکه رفتم مدرسه و اوضاع روحیم خیلی بهتر شد،هدفم شده بود درس،هیچی تز خانواده نمیخواستم برام بخرن،خودشون میخریدن میخریدن نمیخریدن هم که هیچ،خوب یادمه همون موقعم این حسو داشتم که خودم هستم و خودم،الان که فکر میکنم به کودکیم، میبینم برادرم هر چی میخواست براش فراهم بود ولی من چیزی میخواستم چونه زده میشد،یا با برادرم تو تصمیم گیری ها صحبت میشد ولی منو کسی ادم حساب نمیکرد،برادرم خوش یمن صدا میشد و... من الانم ادمی هستم که منت کسی رو نمیکشم بخاطر هیچی،تعجب میکنم تو کودکی هم شرایطو درک کردم و خودم تطبیق دادم تا چیزی نخامو حرف نشنوم سعی کردم خودم باشم و خودم،احتمال میوم تو پنج سالگی اینو درک نمیکردم برا همین با هشم خودمو رو برادرم خالی میکردم،

پدرمم اوم خیلی مدهلی بودش و از همون پنج سالگی منو روسری کرد و مجبور کرد نث بزرگترا رفتار کنم،از مدرسه ابتداییم بگم که تو بوترین مددسه شهر درس میخوندم و برادرم غیرانتفاعی و بهترین شهر! بگذریم رسیدم ب نوجوونی حطای مختصری ازم سر میزد تا به. غلط کردن نمیفتادم بخسیده نمیشدم ولی برادرم خودش قهر میکرد و منت کشی میکردن ازش،پیش هر کس و ناکس ازم عیب جویی میشد،پیش دوستامو دخترای فامیل صایعم میکردن،خیلی درسخون بودم و موفق بودم و مادرم برا اینکه پسرشو بالاتر نشون بده دایم پیش همه میگف دخترم با زیاد خوندن موفقه ولی مسرم واقعا باهوسه و تو مدرسه یاد میگیره،ولی من باز سعیم رو خودم بود تمام تلاسمو میکردم،دم کنکور بود و با کتابای امانتی درس میخوندم حقیقتا خدا بهم لطف کرد تونستم تو اون شرابط تاب بیارم و استرس نداشته باشم و کانلا انیدوار و با ارامش درس بخونم،مادرم حتی صدای تلویزیون و مهمونی گرفتناشو محدود نمیکرد میگف همینه که هس،نمیذاش شبا دیر وقت بخابم،من مجبور بودم بخاطر صدای تلویزیون زودتد بخابم و صبحا زودتر میشدم و درس میخوندم،مزیت کتاب امانتی هم این بود که مجبور بودم بخونم تحویل بدم و اگه برا هودم بود سرسری میگرفتم احتمالا،الان فک میکنم میگم پول کتاب تداشتن برفرض،چرا بقبه چیرا رعایت نمیشد پس،خلاصه رتبه خوب اوردم و واقعا گل کاشتم،رسیدیم ب دانشجویی،

میام چند ساعت دیگه بقیشو میگم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز