مادرشوهر خدابیامورز من دقیقا مثل هو بامن برخورد میکرد و همیشه پشت سر من حرف میزد من آخرین عروسش بودم به مرحله ای رسید بود که همه ارتباطشون با من قطع کردن ولی من پیش وجدان خودم راحتم که کار اشتباهی نکردم به جز یک بار که اونم بعد از دلش در آوردم
بنده خدا خیلی شوهر منو دوست داشت ما باهم زندگی میکردیم هر وقت شوهرم به من توجه میکرد و به من محبت میکرد خیلی ناراحت میشد همیشه دوست داشت خودش برای پسرش غذا درست کنه و خواهرها و برادرهای شوهرم فکر میکردن من کار نمیکنم و اون پیرزن مجبور به کار کردن میکنم
یبار تصمیم گرفتم قبل از اینکه بلندبشه برای غذا پختن
من ساعت ۴شام گذاشتم فرداش ۲ بلند شد ۱۲ شام گذاشتم فرداش ۱۰ بلند شد شام گذاشت😅😅😅 جالب همون روز هم قرار بود کل خانواده دور هم جمع بشن وقرار بود بیان خونه ما وقتی جاریهام برای کمک اومدن دیدن شام حاضر گفتن چرا از الان گفتم با مامان مسابقه گذاشیتم ببینیم کدوم زودتر شام میذاریم که مامان برنده شد همه از خنده اشکشون درومده بود 🤣🤣🤣🤣
عزیزم اینارو تعریف کردم که بدونی توی همه خونه ها این مشکلات هست ولی خود شما باید کاری کنی که باز از همون ناراحتی شاد باشی و کاری نکنی که فردا پشیمون بشی هرچقدر نامهربان ولی کسایی هستند که شوهرت دوستشون داره واز دوریشون رنج میبره
۴سال پدر همسرم فوت کرده و ۲سال مادرش فوت کرده و من از سال ۹۲ با همین پدرشوهر و مادر شوهرم توی یک خونه بدون اتاق زندگی کردم