نمیدونم از کجا شروع کنم امروز خیلییی بحث بدی با شوهرم داشتیم خیلیی حرفهای بدی بهم زد البته قبلا هم گفته بود اگه بخوام همشو تعریف کنم خیلی مفصله من تو زندگیمون تا اونجایی که یادمه کم نزاشتم براش وقتی دیدم دستش تنگه از همچی گذشتم از لباس و زیور الات بگیر همچی حالا بعد مدتها رفتم باشگاه.. امروز تو بحث بهم گفت تو بی حیا و بی ابرویی،، بهم گفت بی شخصیت که همش دنبال خوش گذرونی هستی،، خدا شاهده همچی خونه رو دوش منه از خرید خونه گرفته تا خرید مدرسه پسرم. منو همسرم باهم کار میکنیم کارت دسته منه و مدیریتش با منه،، یعنی هیچی بی برنامه برنداشتم با اینکه میتونستم بردارم... دلم خیلیی شکست از حرفاش،، داد زد عجیب اشکم در اومد اصلااا براش مهم نیست،، اولین بارشم نیست این مدلی حرف میزنه،، خیلیییی خسته ام ازش، خیلییی زیاد،، الان یه مدته احساس میکنم هیچ حسی بهش ندارم.. از سر عادته که باهاشم،، در حدی که اگه یه مدت نباشه واصلا و ابدا دلم براش تنگ نمیشه... فقط بخاطر پسرمه که تحملش میکنم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
نمیدونم چیکار کنم.. با کی حرف بزنم،، این سری تو رابطه... کاری کرد که حالم از هرچی رابطه اس بهم خورد،،، اصلا گفتنی نییت😔😔😔خیلییی احتیاج به کمک دارم.. به جدایی فکر میکنم.. حمایت خانواده مو دارم اما از لحاظ روحی بهم ریختم.. نمیدونم از پسش بر میام یا نه،، دلایلم برای جدایی زیاده،، اما محکمه پسند نیست چون خیانت نمیکنه.. معتادم نیست اما بد دهن و عصبیه،، اما تو جمع انقدررر خوبه و نقش بازی میکنه که گفتنی نیست
دقیقاااا فشار روشه.. اما این فشار روی منم هست.. منم درگیر کارهاشم... انقدرررر از خودم گذشتم و که الان کهوفکر میکنم توی این9 سال زندگی نکردم اصلاا... این همه از خودم گذشتم اما میگه تو چیکلر کردی منو بدبخت کردی و به روز سیاه نشوندی،، باهام که ازدواج کرد یه ورشکستع بود با کلی بدهی،، کار کردیم همچی رو دادیم یه کاری شروع کردیم تازه داره به بار میشینه،، اما هیچی رو نمیبینه،، این همه تلاشهای منو نمیبینه،،، 😭😔😔
اعتماد بنفستو ببر بالا و هر ایرادی گرفت بگو خب طبیعیه دیگه مثلا تو خودت اینطوری مگه من چیزی م ...
ازدواج کردیم هم از نظر خانوادگی بالاتر بودم هم تحصیل و چهره،،، اما انقدرررر این حرفا رو زد که پوچ شدم... شاید جلو جمع بخندم اما از درچن متلاشی ام.. احسلس سردرگمی میکنم... فقط، بخاطر پسرم که تازه میره کلاس اول،، کاش بزرگتر بود،،مامانم انقدرررر بهش بها داد اما هیچی رو نمیبینه
همه اینارو به خودش بگو بگو منم پابه پای تو زحمت کشیدم نداری کشیدم نخوری کشیدم حق نداری حالا که دار ...
میدونی رغبت حرف زدنم ازم گرفته؟! اصلاااا حرصله ندارم باهاش حرف بزنم،، امروز انقدررر داد زد کل همسایه ها جمع شدن..نمیدونمم خدایااا،، کاش، میشد دیگه نباشه تو زندگیم،، تمام تنم سست شده، من تو خونه بابام انقدررر ارامش داشتم بابام هنوز که هنوزه نازگتر از گل نگفته به مامانم😔