اینم داستان واقعی زندگی ما ست شاید بدرد اعتقادات بعضی ها بخوره: ما سیدیم ،مادر بزرگ پدرم نذر سادات بوده ...یعنی قدیمی ها نذر میکردن بچه شون عروس سید کنند....ولی این اتفاق نمی افته . مادر بزرگ رو میدن به یک غیر سید ..از قضا مادر بزرگه مریض میشده و میزده از خونه بیرون و هر چه دوا و دکتر میکنند خوب نمیشده....بالاخره میگن این نذر سید بوده و باید طلاقش رو بدید .بالاخره با پدر بزرگ پدرم ازدواج میکنه و شفا میگیره ..از این رو خیلی به سادات پایبند بوده و اعتقاد داشته.....یه روز پدرم با مادر بزرگم نشسته بودن ...مادر بزرگم میگه از اون دنیا میترسم ...پدرم از روی زمین یه کاغذ بر میداره میده بهش میگه بیا ننجووون...اوون دنیا رفتی بگو این شفاعت سید رضا ست،اخه اسم پدرم سید رضاست .مادر بزرگه یه جلیقه داشته از این بافتنی های قدیمی ،زیپش را باز میکنه و اووون کاغذ رو میذاره تو جلیقه اش میگن 10 یا 15 سال بیشتر اووون کاغذ باهاش بوده....البته پدرم میخواسته باهاش شوخی کنه....تا میمیره بعد از چند سال یکی از همسایه ها خواب میمینه که عجب مادر بزرگم جای خوبی داره ازش میپرسه چطور به این جایگاه رسیدی ..میگه کاغذ سید رضا رو نشون دادم اونها هم قبول کردند و منو فرستادن اینجا...جالب اینجاست که این همسایه اصلا از موضوع خبر نداشته.....اومده بوده ببینه کاغذ سید رضا چی بوده داستانش
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28