بخدا همه جا میگم یکی استفاده کنه خوشحال میشم. اول از همه من خیلی بدبخت بودم هی عین بدبختا میفتادم دنبالش اهمیت میدم محبت میکردم که بلکه اونم بهتر بشه. میرفتم پیش مشاور میگفت باهاش خوب باش صبح برو استقابل شب برو استقبال کم نذار همه رو انجام میدادم مو به مو. دیدم نه این مثل خر میمونه. تازه پرو ترم شده و فکر میکنه حالا چه تحفه ایم هست. انقد بی مهری بی محلی دیدم که کشیده شده بود فکرو ذهنم سمت کسی که قبل شوهرم دوسش داشتم و حتی اگر خدا هدایتم نمیکرد میرفتم سراغش و ... . کم کم حسم به شوهرم از بین رفت. دیگه برام بود و نبودش مهم نبود.
یه بار نشستم با خودم شرط کردم گفتم من که نمیتونم طلاق بگیرم بذار حداقل این دوروز زندگی حالم با خودم خوش باشه. کلا باورت میشه شوهرمو گذاشتم کنار؟ اگر حوصله داشتم به خونه می رسیدم شام میذاشتم اگر نداشتم اصلا اهمیت نمیدادم و مهمتر از همه اگر اعتراضی می کرد بدون جنگ و اخم و بحث با یه لبخند مثلا میگفتم اره امروز وقت نشد اره امروز پریود بودم و ....
کلا بحث کردن بوسیدم گذاشتم کنار. اگر خیلی حرف میزد دیگه سکوت میکردم.
منو هیچا نمی برد التماسش میکردم بخدا. میگفتم تروخدا مثلا فلان روز بریم حتی شده با ماشین دور بزنیم اما دیگه تموم شد، خودم با دوستام میرفتم، خودم میرفتم خونه مادرم، خودم برای خودم عشق میکردم رستوران و خرید و ...
دید اینطوری شده دیگه خودش بون این که من بگم میگه پاشو بریم یه دور بزنیم. پاشو بریم امشب فلان جا غذا بخوریم.
یا مثلا بزرگترین مشکل دیگم قبلا این بود که اصلا پیش من نمیومد توی خونه، خودمو میبردم میچسبوندم بهش، هی حرف میزدم شوخی می کردم اما وقتی حسم بهش پرید دیگه اصلا انگار نه انگار حضور داره، کار خودمو میکردم توی خونه ورزش مکردم میرقیدم اهنگ گوش می کردم به خودم انقدددددددددد می رسیدم که دید نخ دیگه از این خبرا نیست خودشو جمع کرد.
اگر این حرفا به دردت میخوره بگو بازم برات تعریف کنم