ما از هفته پیش گفته بودیم میخوایم بیایم (که البته بیشتر به قصد عیادت بود چون داداشم مریض بود)خود داداشمم با اصرار زیاد گفت برای وعده غذایی بیاین ماهم دیروز زنگ زدیم گفتیم اگه زحمتی نیست ما فردا واسه شام بیایم داداشم گفت قدمتون رو چشمو......
ما به خاطر رفتارای زن داداشم سالی یه بار میریم اونجا اونا هم کلا نمیان هر دفعه دعوت کردیم داداشم خیلی آروم طوری که اون نشنوه میگه ریما ناراحت میشه....
امسال چون داداشم دوتا سکته مغذی و قلبی زده بود دوبار رفتیم یه بار عید یه بارم امشب ...
خلاصه ما آماده شدیمو رفتیم اونجا تا پامون رسید تو خونشون زنداداشم با خونه به هم ریخته یه تاپ و شلوارکم تنش بود با موهای ژولیده نشته بود رو مبل داداشم با اون حالش درو واکرد چون عمل داشت خودش نمیتونست خونه رو جمع کنه یهو زنداداشم گفت عهههه سلام عزیزم بفرمایید داخل فکر نمی کردم الان بیاین وای ببخشید یادم رفتو اینا.....
منم هیچی نگفتم رفتم لباس عوض کردمو برای اینکه آبروم جلو شوهرم نره سر سری یه دستی به خونه کشیدم ریما گفت ناهید جون باور کن یادم نبود مگه این بچه ها میزارن عیب نداره تخم مرغ درست کنم منم که کلا برگام ریخته بود گفتم مگه داداش بهت نگفته بود گفت والا گفته بود یادم رفته بود حالا یه تخم گوجه میزنیم باهم منم با خونسردی تمام بهش گفتم باشه امدیم بشنیم گفت ناهید توروخدا یه دیقه وایسا یه ملحفه بندازم زمین کثیف نشه در حالی که ما لباسامونو عوض کرده بودیم که اصلا از این یکی ناراحت نشدم چون مهم نبودبعد اومدیم سفره بندازیم دیدم یه سفره یه بار مصرف اورده با بشقاب و قاشق یه بار مصرف و نون بیات شده اونم یه بسته شاممونو خوردیمو برگشتیم داداشم بیچاره برگشتنی تو حیاط افتاد گریه گفت ببخش خواهرم.
گفتم خدا ببخشه و برگشتیم😪