2777
2789
عنوان

دورهمی دوستان قدیمی (+جدیدیااااااا)

| مشاهده متن کامل بحث + 995848 بازدید | 46611 پست
اخ شمالیا دارین تو مسافرت ما زندگی میکنید😍😍😍خوشبحالتونما هم تو مسافرت شما یعنی چی 🤣🤣🤣نمیشه یه ...

خرماااااا😍😍😍😍😋😋😋من هنو جنوب نیومدم.

والا همین برنج واین چیزاست.

  خدایا همسرمو برام نگه دار  ته همراه پیر بووشم پیری با ته قشنگه♥️♥️♥️♥️♥️

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

همسو نبودن رو کاملا میفهمممن که اون حالت و حیلت و زاری و زوری رو پیش رفتم و میرمالبته بجز زاری… حیف ...

من خیلی گریه میکنم از وقتی ازدواج کردم 😢 زورم ندارم

اصلا بلدنیستم کسی رو مجبور به انجام کاری کنم یا حرف خودمو پیش ببرم، شاید عزت نفسم پایینه و به خودم حق نمیدم و به خودم اعتماد ندارم نمیدونم

 ولی ازون طرف همسر ماشالله خیلی خوب بلده نامحسوس این کارو بکنه اخرشم میگه کی؟ من؟ نه من نکردم. نه من نبودم! 🥴

حتی نمیتونم درست درمون باهاش سرسنگین باشم خندم میگیره. خدا شفام بده 

فروشگاه تندو tandoo.ir 
خیلی خوشمزه بود مهسا😌😌😌😌😌😌 از شیش صبح بار کرده بودم تا ۹:۳۰ شب موقع خوردنش گریه ام گرفته بود🤣 ...

اخ که اشک منم دراوردی چرا من ازش نخوردم 😄ازبس با لذت تعریف کردی به به 

نووو.وش جونت گوشت بشه بچسبه به رونت 

خوشا به حال همسر گرام یار در حوار و ایام به مام و غذای محبوب در دهان ...

قول میدی؟هر وقت تهران بخوام بیام از یه ماه قبلش بهت خبر میدم که قشنگ فرصت کنی برا منم از پنج صبح بار بزاری

بعضی چیزا توی زندگی بدست آوردنی نیست بی خیال شدنیه ....
خیلی خوشمزه بود مهسا😌😌😌😌😌😌 از شیش صبح بار کرده بودم تا ۹:۳۰ شب موقع خوردنش گریه ام گرفته بود🤣 ...

تهرانیا بریممممممممم خونه جیرانشون🪂🪂🪂🪂🪂🪂🪂🪂🪂

  خدایا همسرمو برام نگه دار  ته همراه پیر بووشم پیری با ته قشنگه♥️♥️♥️♥️♥️
مهساااااااااا بیا بغلم🤗🤗🤗 منم آروم آروم میخورم که لذت ادامه دار باشه گاهی هم دو سه تیکه اش رو جاه ...

فرزندم پس حتما دوران رژیم اسانی خواهی داشت

بعضی چیزا توی زندگی بدست آوردنی نیست بی خیال شدنیه ....
تصور منو دیدی؟😢من معترض نشدم وگرنه میگفتم دلبری راحت باشین بالخره هم زبونید دیگهدیدی میگن باید تو م ...

تو تهران کلا غیرفارسی حرف زدن هیچی وجهه ی خوبی نداره من از وقتی اومدم اینجا دیدم ترکا راحت ترکی صحبت میکنن عاشق مازندرانی شدم ودیگه مثل قبل حساس نیستم و بنظرم مازنی خیلی کمرنگ شده اکثرا فارسی حرف میزنن ومازنی حرف زدن رو بد میدونن حالا برعکس پسر من عاشق مازنیه به باباش میگفت بابا تو که غریبه نیستی بابامی میشه بامن مازندرانی صحبت کنی تو خونه🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣حالاشوهرم چون اینجا بدنیا اومده اصلا مازنی صحبت نمیکنه.

  خدایا همسرمو برام نگه دار  ته همراه پیر بووشم پیری با ته قشنگه♥️♥️♥️♥️♥️

@maritan    

(۱)


سلام❤️ 

من قصه خودمو میگم، تو درس خودت رو بگیر 

بقیه هم اگر دوست داشتین بخونین، اگر احساس کردین دروغ میگم یا اغراق میکنم،رد شین. این خاطرات برای من خیلی دردناکه، دوستان جان و دوستان خاموش جایی خدای نکرده سواستفاده نکنید.


من بیست سالم بود که با م آشنا شدم. در حال گذراندن بزرگترین بحران زندگیم بودم که دیدمش. بیست سال گذشته و این چند سال اخیر خیلی هاتون پرس شدن منو دیدین، اما اینها در مقابل اون بحران شاید یه شوخی بوده. 


بار اولی که باهاش حرف زدم صداش کپ صدای بابام بود💔 و من متاسفانه به یک صدا همه زندگیمو به باد دادم. 

ما چند سالی با هم دوست بودیم. فرهنگ خانواده من طوری بود که هیچ مشکلی نداشتم 

و بزرگترین اشتباه خانوادم این بود از ۱۵ سالگی تمام مسائل مالی خانواده با من بود. یعنی اجاره مغازه ها رو به حساب من میریختن. 

مامان من شازده خانومه. تو زندگیش حتی یه بار به مسائل مالی و کاری و اینها کار خاصی نداشته. نون خوشگلی و چشمای سبز و بر و روش رو خورده😁 

اگر مامان منو ببینی هیچ شباهتی به هم نداریم. خوشگذرون، بیخیال و راحت زندگی کن. 

من از بچگیم کپ بابام بودم، از قبل از مدرسه حسابدار بابام بودم و از هفت هشت سالگی رسما بابتش حقوق میگرفتم. 

بابام خیلی کارهای حسابداریش زیاد بود و تمام اینها رو من انجام میدادم.چک سفید امضا داشت، من برای حساب کتاب ها چک صادر میکردم و کلا کیف میکردم. با بابام به مغازه ها سر می‌زدیم و اصلا تو فاز مامانم نبودم. من حتی قبل از فوت بابام،مامانمو خیلی ندیده بودمش😁😁 با هم تو یه خونه بودیما، اما من با بابام بودم و عشق کار و کاسبی 


برگردیم به داستان، من از پانزده سالگی با تجربه ای که از قبل داشتم مدیریت تمام عایدات و اجاره های اموال رو به دست گرفتم. 

۱۸ سالگی راننده شدم، (متولد شهریورم) تا عید یه پراید داشتم و بعدش یه پرادو سفید صدفی خریدم. 

سال ۸۴، من ۲۰ ساله دانشجو تو یکی از بهترین دانشگاههای تهران، همزمان انگلیس دوره تحصیلی میگذروندم یه عالمه پول تو حسابم، با م آشنا شدم. 


نزدیک یازده سال از من بزرگتر، شغل نداشت،ماشین نداشت، دوستی ما خیلی دورادور بود. 

من طعمه خوبی بودم چون همیشه ماشین زیر پام بود و اون زمان پرادو شاخی بود برای خودش. هنوز موبایل انقدر متداول نبود من از ۷۸ موبایل داشتم و همیشه تو هر جمعی که بودیم من کارت می‌کشیدم 


ایشون تهران نبود و من نمی‌فهمیدم و تو مغزم نبود که اصلا این آدم چرا تا ۳۱ سالگی هیچ حرکتی نزده. 

این وسط ها یه چیزایی از خونوادشم می‌شنیدم اما همش تعجب میکردم نه اینکه عقلم رو جمع کنم.پدر و مادرش جدا شده بودن هر کدوم ازدواج کرده بودن و بچه هایی از ازدواج دوم داشتن. از اینم هر چی میپرسیدم یه لیست آدم ردیف میکرد که فلانی نذاشت من درس بخونم. فلانی نذاشت من کار پیدا کنم.‌فلانی مالم رو به باد برد و اینا. ما هر شب تلفنی حرف می‌زدیم و من اگر عاقل بودم کلی نشونه بود. مثلا تلفن رو من همیشه زنگ میزدم. من واقعا ندیده بودم و نمیدونستم یکی ممکنه قبض موبایل رو هم حساب کنه. اصلا چنین چیزی به مخیله ام خطور نمیکرد.خب هدفم هم خیلی جدی نبود که. یه دوست بود. 


شد سال ۸۵ و من که یه مدرک خفن از انگلیس برای دوره های کامپیوتر گرفته بودم شروع کردم به جمع و جور که اینجا هم فارغ التحصیل شم و از ایران برم. جز نفرات اولی بودم تو آسیا که مدرک خفن سیسکو رو هم گرفتم (اون زمان هنوز ایرانی ها بلک لیست نبودن و تو کل دنیا شش هزار نفر این مدرک رو داشتن که رو هوا همه جا جذبت میکرد)، مهندسی ماکروسافت رو هم داشتم ،مدرک انگلستان رو هم داشتم گفتم تا فارغ التحصیل شم یکی دو سال شرکت بزنم تو ایران. 


من  ۸۵ یه شرکت زدم 

ایشون فهمید. 

یه مدت بعد گفت جیران من اجاره خونه بابام رو میدم الان به بحران خوردم بهم قرض میدی؟؟ با خودم نگفتم باباش تو اون سن چرا باید مستاجر باشه.

من ۱۴ ماه اجاره ماهانه ۳۰۰ هزار تومن براش ریختم زمانی که سکه صد هزار تومن هم نبود. 


 ۸۶ شرکت خیلی قوی شد.  قرارداد بستیم و سیستم کامپیوتر و شبکه یکی از بانکهای کشور رو کامل عوض کردیم 

اون چی کار میکرد؟؟ هیچی هنوز تو بحران بود



تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز♥️


(۲) 

منم با شوق گفتم یه مبلغ درشتی تو این قرارداد گیرم اومده.‌من انقدر طفلکی بودم که دنبال یکی بودم کمکش کنم. بهش گفتم بیا تهران با هم شرکت رو بچرخونیم. 


پاشد اومد و من تصمیم گرفتم همزمان با شرکت که فکر میکردم با اومدن اون کارم یکم سبک میشه،یه آموزشگاه هم بزنم. من اون سالها شاید واقعا شبانه روزی سه ساعت هم نمیخوابیدم. انقدر که انرژی داشتم و میخاستم بترکونم. 


اواسط ۸۶ کلی گشتم و منطقه ها رو زیر و رو کردم و یکی از مناطق خوب کرج، آموزشگاه راه انداختم. 


ایشون هم کرج یه خونه اجاره کرد.یعنی خونه رو پسندید من پول پیش خونه رو به حسابش ریختم.تلویزیون،فرش، مبل، پرده ، یخچال و تمام وسایل برقی رو براش خریدم. 

وسایل برقی همه چی خریدما. حتی سرخ کن. 

و انقدرررررررررر احمق بودم که گفتم قرارداد خونه رو خودت ببند و برو توش زندگی کن. 

یعنی یکی رو از تو لپ لپ پیدا کردم، گفتم بیا این شرکت برای تو، این خونه برا تو، اینم وسایل خونه. 


اون چی کار میکرد؟؟ مهربون بود. انقده مهربون بود. برام غذا میپخت. میآورد. میومد دم آموزشگاه کارم تموم میشد رانندگی میکرد تا تهران که خسته نشم،تهران پیاده میشد من میرفتم خونه اون با مترو برمیگشت. 


من چی کار میکردم؟ مسئولیت تجاری های بابا+ دانشگاه+آزمون ارشد+شرکت+آموزشگاه گردنم بود. 

اون چی کار میکرد؟ میرفت شرکت بازی میکرد با دوستاش حرف میزد میرفت خونه غذا میپخت برای من غذا میآورد. 

تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز♥️

(۳)

من روزهایی به خوشگذرونی اون روزها با اینکه اون همه هم کار میکردم سراغ ندارم. 

واقعا کنارش بهم خوش می‌گذشت. بی نهایت خودش و خانوادش شاد بودن. مهربون بود. 


 انقدر حرف میزد همش دلم براش می‌سوخت. نمی‌گفت بابا من الان ۳۳ سالمه پاشم یه کاری کنم. همش میگفت قرار بود من شاهکار خلقت شم نذاشتن. 


حتی خرج خونه اش رو هم من میدادم. مرغ بخرم گوشت بخرم برنج بخرم و .... 

یه بار گفت برنجی که اون سری آوردی خیلی خوب بود من از جای دیگه خریدم اینطوری نبود من فکر کردم من چه شاهکاریم بدو رفتم چند گونی براش گرفتم. 


ببین اینا رو سالها بعد فهمیدم. 


شرکت داشت راه خودشو میرفت و می‌تونست یکی از بهترین شرکت های مهندسی ایران بشه، اما این هیچ علاقه ای به کار نشون نمی‌داد. جوهره کار کردن نداشت. 

خودم این وسط ارشد  یه دانشگاه خوب قبول شدم

اواخر ۸۶ گفت جیران من همیشه آرزوم بوده ماشین سنگین داشته باشم 

پول تو ماشین سنگینه 

بیا شریک شیم تو ماشین رو بخر،من راننده میشم 

رفتیم شهرک نمایشگاه نزدیکی های اسلامشهر 

فک کن یه دختر چیتان پیتان پرادو سوار رفتیم شهرک نمایشگاه که فضاش خیلی خیلی مردونه است

من تا حالا ماشین سنگین رو حتی از نزدیک ندیده بودم 

فقط تو جاده ها دیده بودم 

خوش اشتهام بود 

میگفت FH میخوام 

بعد می‌شست رویا می‌بافت که آی ال میکنم بل میکنم 

اونجا اولین جایی بود که همون اولش موافقت نکردم. دلم با ماشین سنگین نبود. 

ولی هیچی هم نگفتم. گفتم بذار سال عوض شه ببینیم چی کار کنیم. 

تو دلم میفهمیدم این قصه یجوریه 

اما همش میگفتم آدم به این مهربونی هیچ جا پیدا نمیشه 


بارها شده بود من گوشی میخریدم مال ایشون قدیمی تر بود یجوری مظلومانه حرف میزد من گوشی رو استفاده نکرده بهش میدادم کهنه اون رو میگرفتم🥲 

نه خیلی کهنه ها 

مثلا اون تو اون شرایط بدو بدو رفته بود ۶۶۸۰ خریده بود 

من n95  خریدم بعدش 

اونو ازم گرفت 


یه بار آموزشگاه بودم ماشین رو برد بنزین بزنه 

دیر اومد 

گفتم کجا رفتی 

گفت دیدم کارت سوختت بنزین داره رفتم دادم داییم هم بنزین زد 

اونم دوستش اونجا بود به دوستش هم داد 


میدونی از چی حرف میزنم؟؟؟ از چاپیدنی که انقدر کاور روش بود من نمی‌فهمیدم 


نوروز ۸۷ یه سفر رفت، برگشت گفت مومیایی کوروش رو پیدا کردیم قراره بفروشیم 

گفتم پسر خوب تو ایران مومیایی نداریم 

کلی عکس و فیلم و اینها نشون داد گفتم برو فقط بخاطر اینکه نگی من مانعت شدم 

یکسال کرایه خونه اشو دادم 

هزینه هاشو کامل دادم 

برای اون خانواده که کوروش داشتن😁 خرید میکرد من پول میریختم 

بالای صد میلیون اون سال به حسابش ریختم 

پیش بزرگترین تیم های قاچاق عتیقه رفتم (نمیدونستم که)

چیزهایی دیدم نگفتنی 

تو چهارراه استانبول قرار داشتیم 

یکی از نزدیکان یکی از بزرگان، بزرگترین دلال عتیقه است 

با واسطه باهاش قرار گذاشته بود و به من گفته بود چون خودش نیست برم پیش یه آقایی

ازینا که ازین ور خیابون به اون یکی علامت میدی 

محافظاش فکر کردن لو رفتن تیراندازی کردن 


سه روز بهم زنگ نزد که مبادا لو نره 

بعدا می‌شنیدم با مادرش حرف میزد مادرش میگفت خودت نرو جیران رو بفرست 


دوباره قصه رو جمع کرد. 

دوباره گفت من هیچ کسیو ندارم تو پناهم شدی ال و بل 



دوبار مریض شد 

براش قربونی کشتم 

هزینه هاشو دادم 


یه بار گفت ماشین سنگین نخریدم بریم لنج بخریم😁 

ببین انگار یه بچه که هر روز از مادرش اسباب بازی میخاد 

رفتم چابهار 

با چند تا ناخدا و جاشو و اینا حرف زدم 

لنج رو خدا کمکم کرد که نشد وگرنه خودم هم دوست داشتم😁😁😁

تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز♥️
میفهمم چی میگی من خودمم تجربشو خیلی خیلی شدید دارم بعد جالبه همون آدم مهربونه، وقتی دست از سرویس داد ...

اه اه اه 

حالا باز زن بی عرضه باشه یه جوری میشه تحملش کرد ولی مرد بی عرضه رو نهههه 

(۴) 

خیلی داستان پیش اومد تا  در نهایت اواخر ۸۸ ازش جدا شدم 

به زور جدا شدم

هنوز میگفت قراره پولدار شه 

میگفت فلانی و فلانی نذاشتن من موفق شم و .... 

روز آخر برام سبزی پلو ماهی پخت من رفتم، خودش نبود یه سری کاغذ و کتاب هامو برداشتم  یه سری امانتی داشت گذاشتم خونش. چک داشت دستم گذاشتم خونه. هر چی داشتیم پاک کردم و روی شیشه ها شعر نوشتم و برگشتم 

پیاده بودم تو کوچه که می فتم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم از پنجره نگاه میکرد و گریه میکرد. 

پول پیش خونه و وسایل و همه چی برای خودش موند. 


بعد از من حدود بیست کیلو لاغر شد و یه مدت مواد میکشید و اینا

یعنی عاشق پیشگی عالی 


 تا نزدیک عروسی من 

شنیده بود من دارم ازدواج میکنم


 




تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز♥️

(۵) 

سر شرکت بهش چندتا چک سفید داده بودم، که اگر من نبودم لازم شد استفاده کنه و واقعا فراموش کرده بودم

کلی برگه با سربرگ شرکت، مهر شده و ...

گویا کانتکت منو یه بار از گوشیم کپی کرده بوده و نگه داشته بوده.

شروع کرد به اخاذی

بلایی سرم آورد که باورم نمیشد اون فسقلی مهربون چنین باطنی داشته

اول زنگ میزد گریه میکرد

بعد تهدید میکرد

من سال ۸۶ یه زمین تو کردان خریدم

میگفت اون زمین رو با پولای من خریده

بخدا عین حقیقت رو برات نوشتم، تو تمام اون سالها یکجا کار نکرد

حالا مدعی مال من بود 


دیگه ماجرا با هزار داستان تموم شد که دیگه اونها ارزش گفتن ندارند 


همه اینها رو گفتم تا بگم، اگه حواسم رو جمع میکردم خیلی چیزها باید می‌فهمیدم.
حیف که مدام نادیده میگرفتم، ماله می‌کشیدم 


بخوام به پول الان حساب کنم بالای چند میلیارد ازم گرفت 

خانواده اش هم آدمهای عجیبی بودن 

مامانش یه لقمه به این نمی‌داد 

واقعا نمی‌داد 

میرفت خونه مامانش، مامانش میگفت مشخص کن تا کی اینجا هستی 

منم همش دلم براش می‌سوخت 


یه بار چند ماه تو چابهار بود،  یه شب میگفت من هوس فلان چیز رو کردم 

صبحش یه عالمه خوردنی خریدم با اونی که هوس کرده بود از فرودگاه ارسال کردم. مرده که داشت یونولیت رو چک میکرد گفت خانوم از چابهار خوردنی میارن شما داری میفرستی 


هنوز هم میگم روزهایی به اون خوشی هیچ وقت دیگه برای من تکرار نشدن، بی نهایت مهربونم بود ولی خب چه فایده؟؟ 

وقتی منافع من قطع شد،من مهربونی ای،مردونگی ای ازش ندیدم. 


اگر اون موقع اون همه مال رو پخش نمی‌کردم الان اینطوری لنگ پول برای دفتر خودم نبودم.🥲 سرمایه دارما، اما نقد تو دستم چیز خاصی ندارم. 


تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز♥️
2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792