(۳)
من روزهایی به خوشگذرونی اون روزها با اینکه اون همه هم کار میکردم سراغ ندارم.
واقعا کنارش بهم خوش میگذشت. بی نهایت خودش و خانوادش شاد بودن. مهربون بود.
انقدر حرف میزد همش دلم براش میسوخت. نمیگفت بابا من الان ۳۳ سالمه پاشم یه کاری کنم. همش میگفت قرار بود من شاهکار خلقت شم نذاشتن.
حتی خرج خونه اش رو هم من میدادم. مرغ بخرم گوشت بخرم برنج بخرم و ....
یه بار گفت برنجی که اون سری آوردی خیلی خوب بود من از جای دیگه خریدم اینطوری نبود من فکر کردم من چه شاهکاریم بدو رفتم چند گونی براش گرفتم.
ببین اینا رو سالها بعد فهمیدم.
شرکت داشت راه خودشو میرفت و میتونست یکی از بهترین شرکت های مهندسی ایران بشه، اما این هیچ علاقه ای به کار نشون نمیداد. جوهره کار کردن نداشت.
خودم این وسط ارشد یه دانشگاه خوب قبول شدم
اواخر ۸۶ گفت جیران من همیشه آرزوم بوده ماشین سنگین داشته باشم
پول تو ماشین سنگینه
بیا شریک شیم تو ماشین رو بخر،من راننده میشم
رفتیم شهرک نمایشگاه نزدیکی های اسلامشهر
فک کن یه دختر چیتان پیتان پرادو سوار رفتیم شهرک نمایشگاه که فضاش خیلی خیلی مردونه است
من تا حالا ماشین سنگین رو حتی از نزدیک ندیده بودم
فقط تو جاده ها دیده بودم
خوش اشتهام بود
میگفت FH میخوام
بعد میشست رویا میبافت که آی ال میکنم بل میکنم
اونجا اولین جایی بود که همون اولش موافقت نکردم. دلم با ماشین سنگین نبود.
ولی هیچی هم نگفتم. گفتم بذار سال عوض شه ببینیم چی کار کنیم.
تو دلم میفهمیدم این قصه یجوریه
اما همش میگفتم آدم به این مهربونی هیچ جا پیدا نمیشه
بارها شده بود من گوشی میخریدم مال ایشون قدیمی تر بود یجوری مظلومانه حرف میزد من گوشی رو استفاده نکرده بهش میدادم کهنه اون رو میگرفتم🥲
نه خیلی کهنه ها
مثلا اون تو اون شرایط بدو بدو رفته بود ۶۶۸۰ خریده بود
من n95 خریدم بعدش
اونو ازم گرفت
یه بار آموزشگاه بودم ماشین رو برد بنزین بزنه
دیر اومد
گفتم کجا رفتی
گفت دیدم کارت سوختت بنزین داره رفتم دادم داییم هم بنزین زد
اونم دوستش اونجا بود به دوستش هم داد
میدونی از چی حرف میزنم؟؟؟ از چاپیدنی که انقدر کاور روش بود من نمیفهمیدم
نوروز ۸۷ یه سفر رفت، برگشت گفت مومیایی کوروش رو پیدا کردیم قراره بفروشیم
گفتم پسر خوب تو ایران مومیایی نداریم
کلی عکس و فیلم و اینها نشون داد گفتم برو فقط بخاطر اینکه نگی من مانعت شدم
یکسال کرایه خونه اشو دادم
هزینه هاشو کامل دادم
برای اون خانواده که کوروش داشتن😁 خرید میکرد من پول میریختم
بالای صد میلیون اون سال به حسابش ریختم
پیش بزرگترین تیم های قاچاق عتیقه رفتم (نمیدونستم که)
چیزهایی دیدم نگفتنی
تو چهارراه استانبول قرار داشتیم
یکی از نزدیکان یکی از بزرگان، بزرگترین دلال عتیقه است
با واسطه باهاش قرار گذاشته بود و به من گفته بود چون خودش نیست برم پیش یه آقایی
ازینا که ازین ور خیابون به اون یکی علامت میدی
محافظاش فکر کردن لو رفتن تیراندازی کردن
سه روز بهم زنگ نزد که مبادا لو نره
بعدا میشنیدم با مادرش حرف میزد مادرش میگفت خودت نرو جیران رو بفرست
دوباره قصه رو جمع کرد.
دوباره گفت من هیچ کسیو ندارم تو پناهم شدی ال و بل
دوبار مریض شد
براش قربونی کشتم
هزینه هاشو دادم
یه بار گفت ماشین سنگین نخریدم بریم لنج بخریم😁
ببین انگار یه بچه که هر روز از مادرش اسباب بازی میخاد
رفتم چابهار
با چند تا ناخدا و جاشو و اینا حرف زدم
لنج رو خدا کمکم کرد که نشد وگرنه خودم هم دوست داشتم😁😁😁