حالا تبی یه بار جور دیگه اش برای من اتفاق افتاد
چندسال پیش من یکم طلا و سکه داشتم به شوهرم گفتم تا میخوایم بفروشیم صندوق امانات بگیریم اینجوری ما نصف روز خونه نیستیم یوقت دزد بیاد همسرمم گیر داد که نه ولش کن
منم که دلم آروم نبود خودم رفتم صندوق امانات گرفتم طلاهارو گذاشتم
چندروز بعد رفتم که دوباره چیزی بذارم دیدم یکی از دوستای همسرم که رفت و امد خانوادگی داریم کارمند اونجاس اون روزی که من رفتم مرخصی بوده
اقا اعصابم خورد شد چون خیللی خاله زنکه خیلی هم حسادت میکرد همیشه منتظرِ آتو بود از ما یه شر بندازه تو زندگیمون
خلاصه من صداشو درنیاوردم گفتم هرچه بادا باد
یه هفته بعدش همسرم رفت خونه ی مادرش شب که برگشت دیدم داره میخنده هی میگفت آی آی آی بهار از دست تو
گفتم چرا چی شده گفت بیرون بودم سعید رو دیدم حال شمارو پرسید میگفت تازگی خانومت رو دیدم اومده بود بانک منم گفتم اره اونجا حساب داره سعیدم گفته بوده هم حساب داره هم صندوق امانات🤣🤣
همسرم میخندیدااا میگفت یه بار خواستی اینجوری پنهان کاری کنی خدا رسوات کرد🤣🤣