امروز صبح ساعت ۵ و بیست دقیقه بیدار شدم
دیکه بعدش خوابم نبرد
همش با خودم کلنجار رفتم بخوابم
خوابم که نبرد
عوضش یه سری افکار منفی هم اونموقع وقت پیدا کرده بودن بیان تو مغزم
یهو یاد صحبت معصومه جون افتادم که در مورد سنگینی لحاف بود😉😉😉😉
پتو رو زدم کنار و پاشدم یه یا علی گفتم و رفتم سراغ کارام
ظرفشویی و لباسشویی رو روشن کردم
یه تخم مرغ آب پز کردم و لقمه کردم
یه فلاسک کوچولو هم دارم اونم پر چایی کردم
دیگه ساعت ۶ و ۴۵ کوله رو انداختم پشتم و راهی پارک شدم
اوایل پیاده روی تمام افکار منفی از ذهنم پاک شده بودن
اصلا یادم نبود
رسیدم پارک ماشالله چقدر شلوغ بود
حسابی دویدم آهنگ شادم گوش میکردم
صبح ها پارک نزدیک خونمون یه مربی با بلندگو میاد تمرین میده
منم رفتم اونجا حسابی ورزش کردم
و چقدر چسبید
ادامه دارد