هرروز صداش بلند بود هرروز داد میزد همیشه پریشون بود هی میگفت الهی مامانتو خاک کنی خلاص بشی دو تا پسر داره با فاصله ی دو سال اسم پسر بزرگش پارسا هی صدا میزد پارسااااااا نشونت میدم احمق بی شعوووور....امروز صبح سر یه جریاناتی من یه ساعت مهمونش شدم دعوتم کرد رفتم نشستم خونشون...یک ساعت بعد که داشتم میومدم بیرون دیگه آدم قبلی نبودم احساس میکردم حاضر بودم خودمو بکشم ولی نیم ساعت مادر اون دو تا بچه ی تخص نق نقوی اذیت کنو گنده دماغ نباشم یعنی کفر منو که مهمون بودم در آوردن تازه فهمیدم چقدر ما زود قضاوت میکنیم به خدا من فکر میکردم مامانشون روانیه ولی حالا فکر میکنم یه فرشته ی مظلوم و بی گناه و بدبخته
قضاوت نکنین تو رو خدااااا..اشتباهه اشتباهههههه شما هیچی ازش نمیدونین
