رفتیم بیرون پیاده روی.
جلو میوه فروشی یهو دلم توت فرنگی خواست.با اینکه تو مغازه رو هم نگاه نکردم.
همسرم رفت داخل مغازه من بیرون وایسادم.خلاصه حسابی منتطر بودم ک واسم بخره بیاره.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون گفت توت فرنگی نداشت.
تا اینو گفت جلو در مغازه زدم زیر گریه.
جوری دلم گرفت و گریه ام اوج گرفته بود که رفتم نشستم رو پله مغازه بغلی زار زار گریه میکردم.
همسرم بیچاره ترسیده بود از یه ورم التماسم میکرد تورو خدا گریه نکن دارن نگامون میکنن😂😂
میگفت بیا بریم ماشین بردارم بریم توتفرنگی واست پیدا کنم.
با اینکه دیگه توتفرنگی وسط گریه ها یادم رفته بود ولی نمیدونم چرا گریه میکردم.
الان پسرم ۱۴ ماهش شده.
یادم افتاد به اون شب خودم خندم گرفت.