باردار بود پدرم و مادرم دلشون سوخت براش گفتن ماه اخر برو پیشش تا زایمان کنه کار بارش زیاد گناه داره خودش هم گفت بیا... من زیاد خونشون نمیرفتم چون یه شهر دیگن و در حد یه مهمانی با پدر و مادرو میرفتم. خلاصه چن روزی اونجا بودم چقد بزاش کار میکردم خیلی رفتارش با من بد بود خودش کارا رو دوباره انجام میداد میگفت تو تمییز نمیشوری . اگ کسی زنگ میزد میگفت چکارت دارن نکنه دارن آمارزندگی ما رو میگیرن.من سبزه هستم خیلی ب من تیکه میپروند لابه لای حرفاش ک پسرا دنبال دختر سفیدن بقیه بیاد بترشن و ای حرفا .خرید نهار شام خیلی کم میکرد ک منم خجالتی بودم گشنکی زیاد کشیدم. خیلی وسواس بود شکاک بود. تو اتاق خواب بودم پسرش دوازده سالش بود گوشه اتاق خواب بود من دیگ خالش میشم. پرید پتو رو از روم کشید. گفت پاشو برو سالن بخاب. گفتم چرا، گفت چرا نداره. بعد فهمیدم ک شکاک بود نسبت ب من و پسرش. خیلی ناراحت شدم زنگ زدم داداشم گفتم بیا دنبالم و نگفتم چمه.فقط گفتم آب و هوا اینجا نمیسازه منو. دیگ نموندم تا زایمانش... داداشم اومد دنبالم و با ناراحتی برگشتم .. الان چن سالی هست باهاش حرف نمیزنم. همش مقصر پدرم و مادرم بودن ب زور منو فرستادن
خب تو این چندسال اونم باهات حرف نزد
منم شرایط مشابه شما رو داشتم....
به قهر ادامه بده چه خواهر سمی
حق داری ولله
مریضه😐
به پدرو مادرت چه ربطی داره،اون اخلاقش بد بوده،
چه ذهن کثیفی داشت خواهرت
فک کنم خواهرت افسرده و سرخوردست
و خیلی از این کارا دست خودش نبوده
زندگیش چطوره؟
بعد اون سعی نکرده باهات آشتی کنه؟
خیلی نسبت بهش انرژی منفی میگیرم. همش میگم تا روز مرگم ذاتشو فراموش نمیکنم
اگه در حقیقتم همینی که گفتی بوده باشه یه رور نباید میموندی
من اکه خواهرم اینجۉری کنه تا هستمم اسمشو نمیارم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
49 ثانیه پیش
50 ثانیه پیش
50 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز