قربونت خواستن توانستن است
زمان های قدیم یه پارچه فروش بود که زن زیبا خوشگلی داشت.اینا عاشق هم بودن.شیطان هرکاری کرد نتونست بین اینا جدایی بندازه
یه زنی به شیطان گفت میخوای من بین اینا جدایی بیارم و بعد دوباره اشتی کنن؟شیطان گفت من با اینهمه بزرگی نتونستم تو چطور میخوای اینکارو ک؟زن گفت بشین و نگاه کن
زن میره پیش خیاط و میگه ۲متر پارچه بده میخوام بدم مسرم بده ب زنی که دوسش داره.
بعد وقتی پارچه رو میگیره میره خونه خیاط در میزنه زن خیاط میاد دم در و زن میگه میتونم بیام خونتون یه ابی بهم بدی و نمازمو بخونم
زن خیاط میگه باشه زن میره اب میخوره نماز میخونه موقع اومدن پارچه رو میزاره رو طاقچه
زن میره پیش شیطان و میگه نگاه کن چجوری زندگیشونو ب هم زدم
خیاط شب میره خونه و پارچه رو میبینه و حرف زن یادش میاد که پسرش میخواس این پارچه رو ب دوست دخترش بده عصبی میشه و میخواد زک رو طلاق بده
شیان ه نظاره گر بود گفت حالا چجوری میخوای اشتیشون بدی؟
زن رفت دم خونه یخیا در زد و خود خیاط خونه بود و در رو باز کرد
زن گفت سلام کرد و گفت دیروز اومدم اینجا آب خوردم و نماز خوندم زن این خانه عجب زن خوب و مهربانی بود من بستهی مارچه رو اینجا جا گذاشتم ولی اومدم اون رو به زن خونه هدیه بدم بخاطر خوبی و نجابتش.اینجوری بود که خیاط ب اشتباهش می برد واز طلاق دادن زنش منصرف شد
و شیطان با دهان باز نظاره گر مکر زنانه بود
اینو گفتم که بدونی زن ها چه قدرتی دارن