شوهرم به خاطر یه سری مشکلاتی که برای من پیش اومد میگه دوستت دارم ولی بهت محبتم نمیاد ولی داره دروغ میگه و بهونه میاره
از اول نامزدی نه یه زنگ درست حسابی میزد نه حتی یه کادو می گرفت ولی من خیلی دوستش داشتم سنمم کم بود
هیج وقت اولویت زندگی اش نبودم از اول
از مامانش خیلی می ترسه
محاله روحرفش حرف بزنه
مهمون دعوت می کرد بدون هماهنگی با من
به غیر رابطه محبت نمیکرد
الانم همونه شاید یکم بهتر شده ولی عصبانیتش بیشتره
من یکم ترس از بیماری دارم تا یه حرفی کلا بزنم مثلا بگم بچه سردشه چه خودمون باشیم چه بقیه فقط داد میزنه
بگم فلان جام درد میکنه اینطورم داد میزنه
ذره ای محبت و تشکر و احترام تو این زندگی نداشتم و ندارم ولی اون هر سری میگه به خاطر فلا رفتارت و...
هیچ وقت خودشو مقصر نمیدونه
واقعا درمونده شدم
من از تیپ و قیافه و تحصیلات و.. چیزی کم ندارم ولی جوری باهام رفتار می کنه که کلا اعتماد به نفسم رو از دست دادم و کلا از وقتی ازدواج کردم پسرفت کردم
جلو مردم جنتلمنه حاضره ما رو بکشه ولی بقیه براش به به و چه چه کنن