اولین بار آذر ماه ۹۶ بود پسرم ۴ ماهش بود شیرش دادم خوابید. خودم کنارش دراز کشیدم. چند دقیقه بعد خودم رو دوتا دیدم دوزاریم افتاد چی شده. دیدم که شوهرم از حموم اومد و رفت به سمت بالکن تا حوله و لباس زیرشو آویزون کنه. شروع کردم با تموم قدرت صداش زدن یهو صوتی رو شنیدم که صوت نبود القای معنا بود بهم فهموند که اون که صدای تورو نمیشنوه اگرم بشنوه کاری نمیتونه بکنه. شوهرم از خونه رفت بیرون بدون اینکه متوجه من بشه صوت گفت بریم. گفتم نمیتونم بیام بچمو ببین چه قدر کوچیک و ناتوانی. حتی نمیتونه راه بره یا حرف بزنه یهو پسرم رو دیدم تو سن دوسالگی که داره تو پذیرایی میدوه و بازی میکنه. گفت ببین رب ماییم ما مسئول بزرگ شدن این بچه ایم تو هیچ نقشی تو بزرگ شدن این بچه نداریم. دوباره التماسش کردم احاطه خاصی روم داشت با حالت اینکه بدش اومده باشه از مخالفت من دوبار گفت پشیمون میشی و روحم رو بهم برگردوند. از پام شروع کرد با بالا اومدن تو شکمم کمی موند و بعد به کندی بالا اومد و کم کم تو دستام جاگیر شد و تونستم حرکت کنم