تقریبا ده یا یازده ساله بودم تقریبا بیست و هشت سال پیش یا خدا چقدر ازش گذشته باورم نمیشه انقد زود بگذره اون موقع میرفتم ییلاق یکی از روستاهای خوش آب و هوای کجور تو مازندران خونه پدر بزرگ مادریم از روی ایوان خونشون کل روستا معلوم بود دور تا دور روستا کوه های سرسبز پر درخت ولی خب اون موقع اونجا برق نداشت آب از چشمه وسط محل یا از چشمه بالای محل که تو محوطه امام زاده بود میآوردیم آب آوردنش سخت بود شب هیچ نوری نبود جز نور چراق یا همون لمپا وقتی میومدم روی ایوون همه جا تاریک بود از خونه ها کور سویی میومد گاهی میدیدم یه نوری حرکت میکنه معلوم بود شخصی فانوس به دست داره راه میره شاید شب نشینی خونه دوستاش پدربزرگم یه رادیو قدیمی داشت بعد شام روشن میکرد و گوش میداد ساعت۹ دیگه جا میزاشتن واسه خواب و چراغ ها خاموش خب تلوزیون هم نبود سرگرم بشیم
چون برقی نبود شب همه جا ساکت فقط صدای سگ ها میومد که باهم دعوا میکردند موقع خاب انقد تاریک بود که اگه از جام بلند میشدم واسه اب یا دستشویی واقعا نمیدونستم جلوم دیوار یا نیست اصلا از بس تاریک بود جهت هارو گممیکردم ولی یه آرامشی عجیبی داشت اون زمان که الان هیج جای زندگیم حسش نمیکنم هوا آفتاب نزده همه بیدار بودن جز من تنبل آخه من مهمون بودم صدای زنگوله گاو هامیومد که صاحباشون از تویله بیرونشون کردن برن کوه واسه چرا غروب هم همه جا صدای زنگوله گاو ها که بر میگشتن جالب صاحب هاشون از صدای زنگوله میفهمیدن که نزدیک شدن و در تویله باز میکردن بعشی ها رو همون بیرون شیرش میدوشیندن درو گندم درو علف واسه علوفه زمستون چای آتیشی و نون محلی کلی تمشک سیب جنگلی و آلوچه آب تمیز و یخ چشمه روز های بی تکرار گذشته چقدر مردمش بی دقدقه بودن چقدر اونجا آرامش داشتم الان پدر بزرگ و مادر بزرگم نیستند خونه خالی و دلگیر اکثر همسایه ها هم نیستند و بچه هاشون که اذدواج کردن یا اومدن چالوس یا نوشهر فقط تابستون ها یه سر میزنن به خونه های خالی تویله ها خالی چون کسی به خودش زحمت صبح خیلی زود بیدار شدن نمیده و کار سخت روستا دیگه پول قبل نیست