2777
2789

سلام دوستان من یکساله که ازدواج کردم ازدواج دوممه شوهرم یک دختر ۱۵ ساله داره از اول سعی کردم بزارمش جای دختر خودم و خیلی هم دوسش دارم ولی امروز حرف شد از مسافرت گفت اصلا باشما مسافرت خوش نمیگذره شوهرمم کلی باهاش دعوا کرد که اگه با مامانت خوش میگذره برو پیش اون از یکطرف میگم بچس از یک طرف میگم انقد من سعی کردم باهاش خوب رفتار کنم باید این جوابو بمن بده شما بودین ازاین به بعد چه رفتاری میکردین

نصف اینایی که خدارو قبول دارن خدا قبولشون نداره ...

همون رفتار قبلی . بچه ها تو این سن با دوستاشون راحتترن تا با خانواده ربطی به وجود شما نداره

آگاهی مثل سونامی میمونه وقتی که شروع بشه نه ترس نه مرگ و نه هیچ چیز دیگه ای نمیتونه جلوش رو بگیره ...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

 نظرشو گفته😕

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

اون هیچ وقت دختر شما نخواهد شد . و هیچ وقت تو قلبش مادر خودش و نمیتونه ول کنه ‌ . 

به نظر من کاریش نداشته نباش به اندازه کافی تو طلاق پدر ومادرش بهش سخت گذشته  .ولی لازمم نیس خیلی توجه کنی بهش که بعدن ناراحتت کنه  ‌‌به شوهرت هم بگو بین شما دخالت نکنه 

گر نگهدار من آنست که شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز