یه چی بگم اینا رو بذاری رو سرت
ما چهار تا خواهریم
سه تا خواهر مجرد بودیم
خواستگار اومدن ۶ ۷ تا خانم خییییلی چاق
روی مبلها فقط ۴ نفرشون جا شدن
هیچی دیگه
قشنگ یکیشون گفت
این که عینکیه ...منو گفت 😵💫
اینم که لاغره و درازه ...خواهربزرگم رو گفت
این حالا یه چیزی بهتره ...خواهر کوچیکم رو گفت که ۱۳ سالش بود و یکم تپل بود
فکرش رو بکن
مادرمم طبق معمول لال
فقط دنبال شوهردادن بود
خواهر اولیم رو ۱۵ سالش بود شوهر داد دامادمون ۳۰ ساله بود
خواهر بزرگم که میشه دومی پاشد رفت طبقه پایین داد زد اسم ما رو گفت
ما رفتیم پایین
بعد از توی راه پله گفت هر چی گفتم بگید
دیگه سه تایی توی راه پله بلند گفتیم هری هری گمشید بیرون یالا و فلان
پا شدن رفتن
مادربزرگشونم بود اومد توی راه پله کفش بپوشه داشت التماس میکرد ببخشید این بچه یه حرفی زد
خواهرمم گفت بیجا کرد مگه گوسفند انتخاب میکنید مگه ما اجازه دادیم برا خواستگاری که اینطور میگه
دیگه رفتن
ولی باز مادرمم بدبخت کرد همین خواهرم رو شوهرش داد ۱۹ سالش بود جدا شد طفلی
بعد چند سال شوهر کرد