2777

پارت_۴۴۱ #

برای هشتگ "پارت_۴۴۱" 1 مورد یافت شد.

پارت_۴۴۱#

_ پا شو بیا بخواب. دستم ازت کوتاهه. دیگه محاله بذارم حامله بشی، همین یکی بسه، از مردونگی افتادم والا.

گونه‌هایم داغ می‌‌شود.

_ شما وظایفتون‌و انجام نمی‌دین، حاملگی من بهانه‌ست، آقا‌محراب! وگرنه من که مشکل ندارم.

دست زیر بغلم می‌اندازد. سعی دارد آرام بخندد. بلندم می‌کند.

_ فکر کنم آخر تو یه بلایی سر من بیاری با این وظایف. پا شو که صبح شد، هنوز نخوابیدیم.

لامپ را خاموش می‌کنم و پرده‌ها را می‌کشم. او هم لباس‌هایش را می‌پوشد و سعی می‌کنم در آن تاریکی کم‌نور اتاق دیدش نزنم.

_ یه نظر حلاله، یاسی‌خانم! حالا این‌قدرم معذب نباش.


#محراب

_ آقا! سبزیام خراب شدن... نبودم...
چمدان از دستم رها می‌شود وقتی او را آنگونه غمگین باغچه‌اش می‌بینم. ذوق باغچه را داشت، خیلی زیاد.

_ چی شده، دایی؟

ماهان چمدان به دست از کنارم رد می‌شود و بعد مرجان.  
_ برید بالا، باغچهٔ یاسمن خراب شده.

زانوی غم بغل کرده روی زمین، خیره به سبزی‌های از حال رفته و خراب‌شده نگاهش را بالا می‌کشد تا چشمان من.

_ به نظرتون اینا رو جمع کنم دوباره بکارم می‌شه؟  

از دست من می‌گیرد تا بلند شود. بهت‌زده نگاهش می‌کنم، فکر می‌کردم باید شاهد زار زدنش باشم.

_ وسایل‌و بذاریم بالا میام با هم بکاریم. امتحان می‌کنیم.

گونه‌اش را نوازش می‌کنم. امین، حاج‌بابا را می‌آورد. یاسی انگار که چیزی نشده در پی استقبال از باباست.

_ بریم رو تخت خودتون استراحت کنین، هیچ‌جا خونه نمی‌شه.

این دختر خود شگفتی و زندگی‌ست.

پارت_۴۴۲#

_ داداش! ما بریم فعلاً خونه، همه یه‌کم استراحت کنن. فاطمیا گریه می‌کنه، این دوتام شیطونی.

تعارف می‌کنم که بمانند، چون واقعاًاذیتی با وجود اتاق اضافه ندارند، اما آنها هم خسته‌اند.

_ امین! با حمیرا چکار کنم؟ می‌ترسم از این جماعت.

یاسمن با حاج‌بابا رفته و دورمان خلوت است.

سر پایین می‌اندازد و با انگشتر فیروزه‌اش بازی می‌کند.

_ با احمد یه گپی بزن، ببین اون چی می‌گه. نمی‌شه که همه‌ش بترسی نیاد سراغ زندگیت... با آبجی‌یاسمن حرف بزن ببین چی می‌گه.

کلافه دست به پس سرم می‌برم. نگران یاسی هستم، وگرنه خودم برایم اهمیتی ندارد.

_ اونم مثل حاجی، می‌گه ولش کن. اون تشتش از رو بوم افتاده، خودت بودی چکار می‌کردی؟

می‌خندد و روی شانه‌ام می‌زند.

_ والا زن ما به آرامش زن تو نیست، اگر خواهر تو بود الان چهار تیکهٔ حمیرا‌خانم و از یه طرف شهر باید جمع می‌کردن...

_ دیوونه، خواهرمه‌ها...

_ زن خودمه، ولی حقیقت محضه، داداش‌جان! سمیه از این آرامشا نداره. خیلی ریلکس عملیات غافلگیری انجام می‌ده و خلاص.

حق دارد، سمیه با کسی تعارف و شوخی ندارد، مخصوصاً سر امین.

دروغ نگویم کمی حسادت می‌کنم؛ این یک خصلت را نداشتم که به برکت احساساتم به یاسمن پیدا کرده‌ام.

وقتی به اتاق می‌روم، یک بالشت و پتوی نازک روی زمین گذاشته، از خودش خبری نیست.

چمدان را روی زمین می‌گذارم، اتاق بدون او هیچ خوشایند نیست.

صدای بحث مرجان و ماهان می‌آید، حتماً باز سر اتاق بحث دارند.

سمیرا هم صدایش آن وسط می‌آید که در حال میانجی‌گری‌ست.

یاسی را داخل آشپزخانه پیدا می‌کنم، سماور را روشن می‌کند.  

_ سمیه‌خانم و آقا‌امین رفتن؟ شام نگهشون می‌داشتین.

_ خسته بودن. بیا فعلاً بریم دراز بکش، همه‌ش نشسته بودی، وقت برای کار هست.

لبخند مهربانش را به رویم می‌زند.

داغ ترین های تاپیک های امروز