2777

پارت_958 #

برای هشتگ "پارت_958" 1 مورد یافت شد.


پارت_958#  




بلقیس لبخندی روی لباش نشست، پشت‌بند حرفای نجمه رو‌ گرفت:

-  این بهترین موقعیته لیلا، شما دوتا بعد عقد از اینجا میرید بیرون و تو راحت ازش طلاق میگیری و برمیگردی پیش پسرت.


- اگه طلاق نداد چی؟


نجمه کنار حوض نشست و دست تو‌ی آب سرد بُرد.

- نه که خیلی با هم میسازید، شما دو تا مثل کارد و پنیرین... دو تا آدم مغرور چه جوری میتونن عاشق هم بشن؟


بلقیس موهای بلند شده‌شو زیر کلاه برد:

- من و نجمه و حاجی کنارتیم، نمیذاریم این طوری بشه... یه کاغذی چیزی می‌نویسیم و به عنوان شاهد امضا میکنیم.


برای اطمینان بیشتر برگشت تا از نجمه تأییدیه بگیره:

- مگه نه؟


رو لبه‌یِ یه پرتگاه ایستادم. پشت سرم هیولایی به اسم حبس ابد و روبه‌روم پرتگاه تاریک و غریبه‌ای به اسم بهروز.

باید چیکار کنم؟ مجبورم‌ باز بین‌ بد و بدتر، انتخاب کنم.


باید با یکی مشورت کنم.

کنار حاجی تو‌ درمانگاه نشستم:

- دخترم میدونم که تو هیچ حسی به بهروز نداری ولی این بهترین فرصته، تو میتونی با ازدواجِت به راحتی از اینجا بری، مثل خانم احدی... اونم میتونه هروقت سربازی همسرش تموم بشه، با اون بره.


حاجی عشق بهروز رو قایم کرد و این شد دردسر جدیدِ زندگیم.


- پس لطفاً به رئیس بگین این موضوع بین ما چهار نفر بمونه، نمیخوام کسی از این موضوع خبردار بشه... مخصوصاً خانم احدی.


خندید و خدا به خیر کُنه‌ای گفت.

انگار دنیا داره روزای خوبش رو‌ نشونم میده. باید امیدوار باشم، مهدیار و من داریم آزاد میشیم. این برای یه حبس ابدی، بهترین خبر بود.


درمانگاه پر از مریضِه، نمازخونه هم کم‌کم پر شد. دارو و تجهیزات به شدت کم بود و بعضی وقتا مجبور میشم به بعضی از مریضا که وضعشون بهتر از بقیه هست و بُنیه‌ی قوی دارن، دارویِ کمتری بدم.


تازه دوش گرفتم و خسته و کوفته برگشتم انباری.. از وقتی با حاجی حرف زدم، انقدر مریض داشتم که حتی یه لحظه هم به کاری که قرار بود بکنیم، فکر نکردم. باز چند نفر رو از دست دادیم.


نیاز دارم با خدا حرف بزنم.

من صدات زدم... کلی داد زدم و ازت خواستم نگام کنی، ببینی تو چه کثافتی گیر کردم و دارم دست و پا میزنم. ببینی چجوری خوردم زمین و گِلی شدم. چجوری زخمی شدم و نیاز به کمکت دارم... اما فایده داشت.


آره می‌دونم نجمه رو برام فرستادی، بلقیس رو، مهدیار رو بهم دادی... ولی دلِ تنگم چی؟ من موندم با یه تنِ زخمی و یه روحِ پاره پاره و یه دلِ تنگ... این راهی که جلوی پام گذاشتی رو چی‌کار کنم؟ کجای دلم بذارم آخه؟


باشه... بازم هر چی تو بگی... می‌دونم ‏غم تا ابد ادامه پیدا نمیکنه، خودت گفتی روز تموم میشه، شب هم تموم میشه... اما دلتنگی.... دلتنگی من ته نداره