کسی به غیر چند نگهبان، تو محوطه نیست. به ظرفشورخونه رسیدم. سلامی داده و پالتومو از تنم کندم، آستین بلوز پشمی رو زدم بالا... صدای تَرق و تروق ظرفها قطع شد و سرها چرخید به سمتم.
- اگه اینجوری بهم زل بزنید نمیتونم پیشتون راحت باشم... ما مثل قبل با هم دوستیم، مگه نه؟
- آخه خانوم دکتر ما قبلاً نمیدونستیم که شما دکترین، ولی حالا...
یکی از دخترا بود، میترا... قُلدر با موهای قرمز. مریم بهش میگفت هویج اعظم.
رفتم کنارش رو سکو نشسته و اسکاج رو برداشتم:
- یالا دیگه، شروع کن.
با شنیدن صدایِ گریهی مهدیار دست از کار کشیدم. به دستام آبی زدم و مهدیار رو گرفتم و گوشهیِ سالن بزرگ روی سکو نشسته و بهش شیر دادم.
خیره به کاشیای کف سالن، از اتفاقای اون روز تو ذهنم، ویترین درست کرده و مشغول بازدید هستم. کسی کاری به کارم نداره... چیزایی که واقعاً آزارت میدن، ازت یه آدم کم حرف میسازن... کاش تا مدتها کسی ازم چیزی نپرسه.
بزرگترین حماقت یه آدم تو زندگی میتونه لبخند زدن به روی کسایی باشه که شاید لیاقت نگاه کردن رو هم ندارن.
کاش تا چند وقت کسی باهام حرف نزنه، حال و حوصلهیِ توضیح برای اینو اونو ندارم... یه سوءتفاهم، که برای من گرون تموم شد.
با یالله یالله حاجی همه جا سکوت شد و پشت بندش سلام و احوالپرسی بالا گرفت. کارگرا جلوم ایستادن و من دیده نمیشم.
مشخصه داره دنبالم میگرده. نجمه آدرسم رو بهش داده، فقط برای احوالپرسی نیومده.
- خب همگی خسته نباشید، راستی این خانوم دکتر اینجاست یا نه؟
سری از ناراحتی و حرص تکون داده و لباسمو مرتب کرده و بلند شدم. بلقیس برای تنفس، میخواد تو اون سرما همه رو بفرسته بیرون.
بهتره با حاجی تو غذاخوری حرف بزنم.
- بلقیس خانم ما میریم غذاخوری.
با فاصله رو یکی از صندلیا نشسته و مهدیار و روی میز گذاشتم.
- منو ببخش دخترم، حلالم کن... مسئول این همه بیبرنامگی و سوءتفاهم منم، قبل اینکه موضوع رو با تو در میون بذارم و نظرت رو بدونم، با اون دیوونه حرف زدم.
پوزخندی زد و نگاهش رفت سمت مهدیار... قیافهی ناراحت بهش نمیاد. منم نمیتونم نگاهش کنم.
- جالبه شما بهم میگین دخترم، اما... هیچ پدری در حق دخترش این کار رو نمیکنه... درسته همسری ندارم و کسی اون بیرون دیگه انتظارم رو نمیکشه، اما... این دلیل نمیشه هر کی از راه رسید برای آیندهام تصمیم بگیره
پارت_922#
نداشتن سعید تو زندگیم حالا به چشم میاد، یه پسر بدون پدر و یه زنی که همه فکر میکنن گذشتهای نداره.
- میدونم نیت شما خیره، ولی این وسط من خراب شدم، حتی روحم خبر نداشت.. برا خودتون بُریدین و دوختین... نمیدونید چقدر سخته از این به بعد با نیش و کنایه زندگی کنم.
مهدیار پاهاشو رو هوا نگه داشته و نق و نوق میکنه، با جورابایی که فرناز هدیه داده.
- دنیا برام عذاب آوره، فکرش رو هم نمیتونید بکنید چه روزا و شبای جهنمی رو گذروندم تا به اینجا برسم... عذابی که به خاطر پسرم تحمل میکنم... از خدا میترسم واِلا خیلی وقت پیش خودمو از شرِ این زندگی جهنمی خلاص میکردم.
شرمندگی اگه عکس بود، شبیه حاجی میشد. شرمنده با صورتی گر گرفته به مهدیار نگاهی انداخت:
- بهتون حق میدم، به خدا شرمندهتون شدم... حلالم کنید... فکر کردم شما دوتا درد کشیدهاین و میتونین درمون هم باشید.
- چرا فکر میکنید باید یکی با دیگری ازدواج کنه تا خوشبخت بشن؟ یکیش من... خوشبخت بودم، نمیگم همیشه، ولی بودم تا اینکه عاشق شدم و گور خودمو با همین دستام کَندم.
دوسال عاشقی و ماجراهای بعدش، مثل جرقه تو مغزم خاموش روشن شد... دیگه کمتر به فکرشونم، انگار همه چی داره برام عادی میشه، دوریا، فراموشیا، دلتنگیایی که داره رنگ میبازه.
تلاش برای فراموش کردن کسی که روحت داد رو لمس کرده، خیلی سخته، ولی باید یه جایی تمومش کنم و واقعیت رو ببینم.
فقط من و مهدیار برای هم موندیم.
دستی رو سر پسرم کشید، خوشم نیومد، بیپدریش بیشتر به چشم میاد. بچه رو برداشتم و ازش فاصله گرفتم.
- این چند روز که کنارش بودم، احساس کردم به شما توجه داره... برای همین پا پیش گذاشتم، اشتباه کردم.
اشتباه کردم!! به همین راحتی، با آبروی یه نفر بازی کرد، بعد خیلی راحت میگه اشتباه کردم... پس جواب دل شکسته و آبروی ریخته شدهی مهدخت شوربخت رو کی میده؟ دلم میخواد این جلسه زودتر تموم بشه، حاجی ول کن نیست.
- موضوع رو که به بهروز گفتم، هیچ مخالفتی نکرد و هیچی نگفت...
باید تموم کنه، دیگه چیزی برام مهم نیست. همین که ریهی مهدیار با دود زغالسنگ کنار بیاد، برام کافیه.
- لطفاً ادامه ندین حاجی، الان وقت شامه، یکی دو دقیقهای دیگه اینجا برای نشستن جا پیدا نمیکنید، همه میان... دلم نمیخواد بیشتر از این مَلعبهیِ خنده و تحقیر مردم بشم... دیگه این موضوع رو کِش ندین.